انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان اِل تایلر | سارا بهار کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سارابهار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رو به همه حاضرین در غار کردم و خطاب به همه‌شان گفتم:
- ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌ این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است، به من خیره شده بودند.
نمی‌دانم چه تصوری در آن لحظه از من داشتند؛ اما من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدرم هستند، سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم، آن‌وقت چه‌طور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده‌اند دشمنی را آغاز کنم؟
می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند و نیاز است طوری دیگر صحبتم را به آن‌ها بفهمانم، پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه!
***
(زمان حال)
به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اتاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اتاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد دهان باز کنم:
- این‌جا کجاست؟
- آزمایشگاه.
آزمایشگاه دیگر چه قبرستانی بود؟ زمانی که کول دید گیج نگاهش می‌کنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام می‌دیم.
داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود، پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام.
سعی کردم آرام به‌نظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم.
حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
 
باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم.
با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم که قبل از آمدن به این‌جا، به درخواست کول آن‌ها را جایگزین نیم‌بوت‌هایم کرده بودم، به خوبی راه رفته نمی‌توانستم؛ اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد.
بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌‌ی کج و معوجی که در دست داشت را رها کرد و گفت:
- به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ!
کول با لبخند به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.
آن‌ دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند، فقط بـن تامیسون بود.
کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد.
متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت:
- خوشحالم از دیدن دوباره‌ت فرمانروا.
لبخندی به مهربانی‌اش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود، گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی.
کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت:
- قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم.
دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت.
هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر آن‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بیاورد؛ اما بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد.
کول پرسید:
- چی توشه بن؟
بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت:
- چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم.
با اخم و حیرت پرسیدم:
- منظورت چیه؟
دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد.
کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند. بعد از نشان دادن دستش به من، لبخند مضحکی روی لب‌های گوشتی‌اش نمایان شد و گفت:
- قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه؛ اما وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه.
کول با حیرت پرسید:
- گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چه‌طور؟
- یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآن هم توی بیمارستانه!
حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با همان لبخند مضحک روی لبش ادامه داد:
- منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم، وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین!
حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
 
برایم عجیب بود که این چه رفتاری است. از آن سه مرد بزرگ بعید بود!
بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم، با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم:
- چه دردتونه؟!
کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید:
- تموم شد؟
بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آن‌ها گفت:
- آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو.
کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید:
- اِل، دستت نمی‌سوزه؟
تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم.
کتیبه‌ای کهنه و طلایی.
چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این حافظه و به‌خاطر داشتنم!
کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیده‌ام یا نه؟
نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند.
کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت:
- این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟
خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و خشک لب زدم:
- به زبان تاریکی!
هر سه نفر گویا که روح دیده‌‌اند متعجب به من خیره شدند. نگاهی به کتیبه آتشین انداختم و صفحاتش را ورق زدم. نظرم را نوشته‌های صفحه‌ای از آن جلب کرد. پوزخندم با عصبانیت درهم پیچید و به زحمت توانستم رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را پنهان نگه‌دارم.
دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد.
تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند.
برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است، اصلاً چه‌طور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟
در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود.
به‌ جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم.
این ترکیب و این فرمول، سی‌صد سالِ پیش رویم اجرا شد و مانع از آن شد که پدرم را نجات دهم.
باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟
هم‌چون ترکیب جادویی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد.
بعد از آمیختن آن دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
 
صدای بن در گوشم می‌پیچد و باعث می‌شود لحظه‌ای از افکارم فاصله بگیرم.
- الآن این یعنی چی؟
کول با انگشت‌های دست‌های عضلانی‌اش، که رگ‌هایشان نمایان بودند و صدای جاری بودن خون در آن‌ها گوش‌هایم را نوازش می‌کرد و گلویم را خشک، گردنش را خاراند و گفت:
- اِل باید بگه.
به او خیره شدم تا چیزی بگویم؛ اما قبل از آن‌که دهان باز کنم کول خطاب به هافمن گفت:
- دکتر! میشه تنهامون بذارین؟
هافمن چشمی گفت و از آن‌جا دور شد.
کول رو کرد سمت من و گفت:
- خب آندریا، می‌شنویم.
اعصابم به قدری متشنج بود که گویا واژه‌هایم درهم تنیده بودند. نمی‌دانستم چطور اصل مطلب را بیان کنم، پس بی‌توجه به آن‌که آن‌ها می‌فهمند یا نه، دهان باز کردم و گفتم:
- چیزی که دنیاتون رو در برگرفته یه طلسمه. یه طلسم قوی و انگار این برنامه از قبل تعیین شده که... .
کول حرفم را می‌بُرد و می‌پرسد:
- یعنی چی که از قبل تعیین شده؟ منظورت چیه و چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟
خیره در چشمان رنگ‌جنگلش می‌گویم:
- ببین نمی‌دونم دشمن کیه و چی می‌خواد؛ اما هرکسی که هست و هرچی که می‌خواد، مشکلش تو و دنیای انسانی‌تون نیستین.
لحظه‌ای مکث کردم که این‌بار بن عجولانه پرسید:
- پس مشکلش کیه؟
زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم ولی انگار مشکلش منم.
بن و کول هم‌زمان پرسیدند:
- یعنی چی؟
سرم را طوری که افکار درهم برهم مغزم تکان بخورند به این‌طرف و آن‌طرف تکان دادم و در جوابشان گفتم:
- باید برگردم شلیت‌لند.
کول بی آن‌که فکر کند، بلافاصله با حالت و لحنی عصبی مرا خطاب قرار داد:
- یعنی چی که باید برگردی به دنیای خودت؟ آندریا، تو قرار بود کمکمون کنی.
نفسم را درون شش‌هایم جمع کردم و گفتم:
- برای همین هم لازمه برم.
قبل از آن‌که چیزی بگوید، نفسم را با حرص بیرون دادم. وقتی برای توضیح بیشتر نداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و با حرکت جادویی انگشتانم، پورتالی برای عبور باز کردم و بی‌هیچ مکثی داخلش پریدم.
سیاهیِ پورتال مرا به زمین زد و روی زمین جنگل شوم با ضرب و شدت افتادم. در همین حین صدای فریاد کسی را شنیدم.
چشم چرخاندم که ببینم کیست. با دیدنش غریدم:
- آدمی‌زاد احمق! برای چی دنبالم اومدی؟
کول هریسون مانند کودکی سرکش، به دنبال من وارد پورتال شده بود.
عصبانیتم را که دید درحالی‌که خاک سیاهِ زمین جنگل شوم را از کت و شلوار مارکش می‌تکاند، گفت:
- تو برای نجات من و مردمم در تلاشی، اون‌وقت من چه‌طور تنهات بذارم؟
چیزی نگفتم و به راه افتادم. او هم به دنبالم آمد و پرسید:
- داریم کجا میریم؟
لحظه‌ای ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم:
- لازم نیست باهام بیایی، جدی میگم برگرد کول. من بعد از رسیدن به جواب، دوباره میام تریلند.
 
با حالتی نامفهوم نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌تونم تنهات بذارم.
در چشمانش خیره شدم و با درنده خویی غریدم:
- این‌جا برات خطرناکه، می‌فهمی؟
گویا اعصابش بیشتر از من، متشنج شده بود که دستش را محکم روی صورت جذابش کشید و فریاد زد:
- برای چی این‌جا برام خطرناکه؟
به چشمان سبزش خیره ماندم و پاسخی ندادم که دوباره عربده کشید:
- حرف بزن اِل آندریا تایلر!
انعکاس شعله‌های خشمگین و آتشین مردمک چشمانم را در سفیدی‌ِ دور مردمک‌های سبز چشمانش، به وضوح می‌دیدم.
آه از دست انسان‌های احمق! نفسم را با حرص بیرون دادم و سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و آرام گفتم:
- تمومش کن و برگرد توی پورتال آدمی‌زاد!
عصبی می‌شود، بسیار بیشتر از قبل و می‌گوید:
- اولاً من هیچ‌ جایی نمی‌‌رم.
اولاً گفتنش کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌دهد و با آرامشی فریبنده می‌پرسم:
- خب دوماً؟
چشمانش خشم دارد ولی با لبخندی کوچک گوشه‌ی لبش که از چشمم پنهان نمی‌ماند می‌گوید:
- دوماً ان‌قدر به من نگو آدمی‌زاد!
تعجب می‌کنم که چرا و به چه دلیل می‌خواهد چیزی جز ماهیتش، خطابش کنم. پس با حیرت می‌پرسم:
- چرا نگم؟ خب تو یه آدمی‌زادی!
ساکت می‌ماند و نگاهم می‌کند که باز می‌پرسم:
- چرا ساکتی خب؟ نکنه غیر از اینه؟
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد، با دست موهای همیشه سیاهش را بهم می‌ریزد و درحالی‌که حالت صورتش چیزی بینِ خشم و کلافگی است می‌گوید:
- نه خب. ولی هی نگو آدمی‌زاد، آدمی‌زاد! خودمون هم می‌دونیم آدمی‌زادیم بابا!
حرف‌هایش به گمانم چرندیات هستند ولی نمی‌خواهم خفه‌اش کنم و مردمش را با وضعی که دارند بی فرمانروا رها کنم.
قبل از آن‌که چیزی بگویم، او می‌گوید:
- می‌دونم برای این‌که یه انسان عادیم و صد البته ممکنه آسیب ببینم میگی نیام، ولی من نمی‌تونم آندریا، لطفاً این رو ازم نخواه که وقتی تو برای نجات مردم من در تلاشی، من مثل یه بزدل یه گوشه بشینم و نگاه کنم.
سرتقی‌ و یک دنده بودنش روی اعصابم است، ولی به او حق می‌دهم و باری دیگر فکرِ خفه کردنش را کنار می‌زنم و کوتاه می‌گویم:
- باشه می‌تونی بیایی.
ابرهای اخم از چهره‌اش کنار می‌روند و درحالی‌که جلوتر از من راه می‌افتد می‌گوید:
- یه چیز دیگه این‌که این‌طوری نگاهم نکن لطفاً.
به دنبالش قدم بر می‌دارم و می‌پرسم:
- چه‌طوری نگاهت نکنم؟
- یه طوری نگاهم می‌کنی که حس می‌کنم حکم یه ساندویچ گوشت انسان و وعده غذایی رو برات دارم!
با حرفش لبخندی روی لبم می‌نشیند، ولی با فکر گوشت تازه‌ی انسان، دندان‌های نیشم بالا می‌آیند و لبخند جایش را به نیش‌خند ترسناک و همیشگی‌ام می‌دهد.
 
در یک لحظه‌ی آنی، خرگوش قهوه‌ای فامی که لابه‌لای علف‌ها می‌خزد را بین انگشتان کشیده‌ و سفیدم که اکنون پنجه‌های تیزم از آن‌ها به بیرون جهیده اند، می‌گیرم و دندان‌های نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو می‌کنم. با اولین قطره از خون خرگوشک، گلویم تازه می‌شود و با اشتیاق مابقیِ خونش را نیز می‌مکم و لحظه‌ای بعد، جسم خالی از خونش را آن‌طرف پرت می‌کنم و با چشم‌های متعجب و وحشت‌زده‌ی کول مواجه می‌شوم. پوزخندی به صورتش می‌پاشم و درحالی‌که جلوتر از کول راه می‌افتم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده است را با زبانم فرو می‌برم و می‌پرسم:
- چی‌شده؟ چرا هاج و واج نگاهم می‌کنی؟
صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدم‌های بلند، خود را به من می‌رساند و می‌گوید:
- تو بهم قول دا... .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری می‌کردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم:
- آره قول دادم تا وقتی توی سرزمین توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، این‌جا جنگل شومِ منه. خیلی از سرزمینت فاصله داره و من هر چی بخوام می‌خورم حتی... .
ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌‌ام را به علاوه‌ی رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم:
- حتی تو رو!
مردمک چشمانش لحظه‌ای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقهه‌ام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم:
- راه بیفت آدمی‌زاد!
لحظه‌ای مکث کرد و سپس به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد:
- باز که بهم گفتی آدمی‌زاد!
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- طوری به واژه‌ی آدمی‌زاد اعتراض می‌کنی که احساس می‌کنم به... .
حرفم را ادامه ندادم، نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم ولی او در جا گفت:
- به همه چی راضیم جز آدمی‌زاد!
وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خنده‌ام شوم و دوباره قهقهه‌ام به هوا رفت هیچگاه تصور نمی‌کردم هم‌چون طرز تفکری داشته باشد یعنی چه که به همه چیز راضی هست جز ماهیتش؟ گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم:
- از وقتی یادم میاد همه من رو عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردن؛ اما می‌دونی از نظر من، شما انسان‌ها عجیب‌ترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون هم مشکل دارین!
او هم با لبخند گفت:
- مشکل که نه، فقط... ببین نمی‌دونم چه‌طور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه، وقتی ترسناک‌ترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمی‌زاد، حق بده آدم نخواد آدمی‌زاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده.
سرم را بی‌ هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرف‌های بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه می‌شوید؟
اعصابم که خراب میشد تشنه‌تر می‌شدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریع‌تر فکری می‌کردم.
قبل از آن‌که بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.
 
مشکوک به سمتی که تکه چوب را پرت کرد نگاهی انداختم و پرسیدم:
- هی! چی‌شد؟
سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
- یه چیزی اون‌جا بود.
چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم:
- از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟
- نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاهمون می‌کرد.
باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم:
- شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟
دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد، ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند.
برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر.
کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت:
- بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود.
با صدایی خش‌دار گفتم:
- لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم.
به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:
- چه‌طور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟
سرم را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم:
- بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه.
آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد:
- موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟
پوزخندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم:
- کول هریسون، از صدات ترس می‌باره!
برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- عه نه، اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم.
پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم:
- راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست!
با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید:
- خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... .
قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم.
خطاب به کول می‌گویم:
- بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد!
بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم.
نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زنند.
کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.
 
قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید:
- هی آندریا! حواسم بهت هست، حسابش رو برس دختر!
هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به لب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم:
- توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟
با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با چه کسی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است.
فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیش از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند.
خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است.
اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود، ناله‌وار لب گشود:
- این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر!
قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم.
اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم.
به سرعت خود را به کول می‌رسانم.
کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود و طوری که گویا درحال وداع با زندگی است می‌نالد:
- حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... .
با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند.
سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم.
سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم:
- کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!
 
همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت:
- وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه.
پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم:
- جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول، این رو فراموش نکن جادو یه موهبته.
چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد:
- نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟
ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت:
- منظورم اینه که توضیح بده موقعی که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟
از چشم‌های جنگلی، سؤالات زیاد و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد، دست به سینه و منتظر پاسخ.
دست‌هایم را در پالتوی مشکی‌ام که در شلیت‌لند دیگر نیازی هم به آن نداشتم، فرو می‌برم و می‌گویم:
- خلاصه میکنم اصل مطلب رو. یک: اون کتیبه به ده سال پیش ربط داره. دو: این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم. و سه: سؤالاتی دارم که تا به جواب‌شون نرسم، نمی‌تونم بهت پاسخ دیگه‌ای بدم.
خواست چیزی بگوید که مانع شدم و گفتم:
- چهار: وسط حرفم نپر آدمی‌زاد! وگرنه همین‌جا با عنصر آتشینم، جزغاله‌ات می‌کنم.
دهانش را که باز کرده بود، دوباره با حالتی بامزه بست و من ادامه دادم:
- پنج: جایی که می‌خوام برم ترسناکه، ترسناک‌تر از هرچیزی که توی کل عمرت دیدی. فکر می‌کنی تحملش رو داری که دنبالم راه افتادی؟
لحظه‌ای در چشمانش تعجب پررنگ شد و لحظه‌ای بعد با لبخندی عمیق گفت:
- چه چیزی‌ توی دنیا، از اِل تایلر ترسناک‌تره؟
نیش‌خندی زدم. پاسخ مشخص بود، هیچ‌ چیز!
ولی در هر حالت او یک آدمی‌زاد بود و خُب با شناختی که در این مدت از آن‌ها به دست آورده‌ام، آن‌ها از بسیاری از چیز‌ها به طرز مسخره‌ای، وحشت دارند!
حتی از جن‌ها! با فکرش باز خنده‌ام گرفت.
وقتی برای اولین بار این را فهمیدم که انسان‌ها از جن‌ها می‌ترسند، ساعت‌ها در اتاقم در کاخ فرمانرواییِ کول هریسون، به انسان‌ها غش‌غش خندیدم.
آخر جن هم وحشت دارد؟ آن هم جن، موجودکِ نرم و دوست داشتنی! بدن آن‌ها فاقد استخوان بوده و این موضوع باعث شده بافت بدنشان طوری نرم باشد که حتی از دیده شدن پنهان باشند.
جن‌ها قرن‌ها پیش در جنگل شوم زندگی می‌کردند و اکنون من برای پیدا کردن یکی از آن‌ها باید به جنگل نامرئی بروم.
 
جنگل نامرئی بعد از جنگل سبز قرار دارد و این کمی کارم را سخت‌تر می‌کند. ورود به جنگل سبز، برایم دردسرساز است.
جنگل سبز یا همان جنگل پاک، تنها نقطه‌ از سرزمین‌های اسرارآمیز است که هیچگاه وارد آن نشده‌ام. همیشه آن‌قدر غرق سیاهی و پلیدی بوده‌ام که اجازه ورود به آن جنگل را نداشته باشم. قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبان‌هایش می‌بایست با گوی جادویی‌شان پاکیِ روحت را ببینند و فقط در صورتی که روحت پاک باشد، مجوز ورود به جنگل سبز را دریافت خواهی کرد و من، منی که سر تا پا در سیاهی غوطه‌ورم، نمی‌دانم چگونه باید وارد جنگلی بشوم که جز پاکی چیزی نمی‌تواند واردش بشود؟
در سرم مجهولات بی‌شماری بود و نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه حلشان کنم، ولی فقط ادامه می‌دادم. در حقیقت راهی جز جلو رفتن نداشتم، که اگر می‌داشتم حتماً می‌ایستادم و درستش می‌کردم به جای آن‌که به مقصدی مرگبار، رهسپار بشوم.
کول با کفش‌هایش روی خاک زمین، خش‌خشی ایجاد کرد و بی‌تابانه پرسید:
- میشه لطفاً این خلاصه رو کامل‌ترش کنی؟
لحظه‌ای با خشم به او خیره شدم که سریع می‌گوید:
- یه لحظه، فقط یه لحظه همه چی رو برام روشن کن. آندریا باور کن دارم می‌میرم از کنجکاوی و سؤالاتِ توی ذهنم.
می‌خواستم به او بگویم قبل از آن‌که سرش بلایی بی‌آورم زر زدنش را متوقف کند ولی باز هم ادامه داد:
- ناسلامتی منم حق دارم بدونم داری چی‌کار می‌کنی، چون هرکاری که داری می‌کنی برای نجات مردم منه.
زیاده‌گویی‌هایش روی اعصابم بودند، ولی خسته‌ام نمی‌کردند. حتی دیگر راضی بودم از آن‌که به دنبالم آمده است. حداقل حوصله‌ام سر نمی‌رود و گاهی در طول مسیر می‌توانم کول هریسون را به یک کوالای خپل و یا یک مرغ مگس‌خوار تبدیل کنم و موجبات تفریحم را فراهم سازم.
با این‌که نجات مردمش قدم دومم بود و اولین قدم شکستن طلسم پنهان سازی و این‌که بدانم مشکل‌شان واقعاً سرزمین تریلند است یا خود من.
ولی او هم حق داشت که بداند، در هر صورت به او هم ربط داشت. گرچه می‌توانستم تا پایان مسیر زبانش را در جیبم نگه‌دارم و خودم را مجبور نکنم برایش چیزی را توضیح دهم؛ اما خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و سعی می‌کنم با کنجکاویِ بیش از حدش کنار بیایم.
آه آدمی‌زاد هست دیگر! با اشاره انگشتانم به تخت سنگ‌های کهربایی و سیاهِ تنیده در دل جنگل شوم، اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم روی یکی از آن‌ها بنشیند.
 
***
(ده سال قبل)
بعد از آن‌که آن حرف را زدم همگان ساکت شدند.
می‌دانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد.
فالین پیر صدایش را بالا کشید:
- فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی!
قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن می‌گوید:
- آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم می‌پاشه!
صدای تپش‌‌های بالا رفته‌ی قلب‌های اعضای قبیله خودم و لایکنتروپ‌ها را می‌شنیدم.
می‌دانستم می‌ترسند که صلح از بین برود. من هم هیچ‌گونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و می‌خواستم آرامش پایدار بماند.
قبل از آن‌که چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد:
- فرمانروا! لطفاً لحظه‌ای با من تشریف بیارید.
به سمت اتاقک سنگی‌اش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظه‌ای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم.
وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
مهربانی در چشمان فندقی‌اش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کم‌تر از پدر نبوده است.
دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با لحنی آرام گفت:
- اِل دخترم، می‌دونم که همیشه برای ما بهترین‌ها رو می‌خوای و... .
لحظه‌ای گمان کردم می‌خواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم:
- اگه می‌خوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن!
آرامش صدایش افزایش یافت و گفت:
- نه دخترم، من فقط می‌خواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمی‌گم با گرگ‌ها بجنگ و آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمی‌زاد رو بفرست به جایی که ازش اومده.
لحظه‌ای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمک‌شان زبانه می‌کشد خیره می‌شود و سپس با لحنی آرامش‌بخش‌تر می‌گوید:
- این‌که پشتت هستیم برای این‌ نیست که از تو می‌ترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیله‌ی خون‌آشامان قبول داریم.
آرامش کلامش به وجودم سرازیر می‌شود، لبخند روی لبم می‌نشیند و می‌گویم:
- آلکن، من نمی‌خوام بجنگم. فقط تنها خواسته‌ام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمی‌زاد، امروز آخرین باریه که شلیت‌لند رنگی از صلح و آرامش رو در خود می‌بینه.
آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
 
با مهربانی پرسید:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنیم؟
با اطمینان خطاب به او گفتم:
- بریم با گرگ‌ها صحبت ک... .
قبل از آن‌که جمله‌ام تمام بشود، صدای همهمه خون‌آشام‌ها و گرگ‌ها در غار می‌پیچد و پشت بندش صدای الهاندرو که باعث می‌شود با سریع‌ترین حالت ممکن خود را به نقطه اصلی غار برسانم.
الهاندرو آدمی‌زاد را آورده بود و دست و پا بسته هم‌چون گوسفندی که برای قربانی حاضرش می‌کنند، مقابل همه‌ی حاضرین در غارِ ومپایرها، انداخته بود.
- وقت شکستن نفرین‌مونه لایکنتروپ‌ها.
صدای الهاندرو روی اعصابم آن‌چنان خطی انداخت که با هولناک‌ترین لحن ممکن غُریدم:
- متأسفانه نمی‌تونم این اجازه رو بهتون بدم.
الهاندرو به سمتم قدمی بر می‌دارد و با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:
- ما گرگ‌ها، از تو دستور نمی‌گیریم عجیب‌الخلقه!
آه الهاندروی لعنتی! خشمم فوران می‌کند. مردمک چشمانم شعله‌ور می‌شوند و می‌دانم اگر تا ثانیه‌ای دیگر به اعصابم مسلط نباشم شعله‌ی آتش چشمانم، تک‌تک گرگینه‌ها را در خود می‌سوزاند و شلیت‌لند را می‌بلعد.
- اشتباه نکن الهاندرو، من به تو و گُرگ مُرگ‌هات دستور نمی‌دم... من جلوتون رو می‌گیرم.
پوزخند صداداری تحویلم می‌دهد و می‌گوید:
- حتماً چون فقط نفرین قبیله ما می‌شکنه، نمی‌تونی تحمل کنی و قصد برهم زدن اتحاد داری؟
خیره در شعله چشمانم لحظه‌ای سکوت می‌کند و با پوزخندی عمیق‌تر ادامه می‌دهد:
- می‌خوای به بهونه این‌که آدمی‌زاد رو می‌فرستی به دنیای خودش، بگیریش و برای شکستن نفرین قبیله خودت قربانیش کنی، مگه نه؟!
خون در رگ‌هایم به طرزی هولناک می‌جوشد.
لحظه‌ای گمان می‌کنم چیزی که در رگ‌هایم جاریست خون نیست و خشم است!
ومپایر‌ها ساکت اند، ولی صدای همهمه لایکنتروپ‌ها می‌پیچد. گویا همه‌شان با الهاندرو موافق هستند. خطاب به همه‌ی گرگ‌ها می‌غُرم:
- این‌طور که آلفای شما جو میده نیست و من قصد پلیدی ندارم. همه‌تون می‌دونین که اگر هم‌چون قصدی هم داشته باشم بدون‌ ثانیه‌ای مکث، این‌کار رو انجام می‌دم و باز هم می‌دونین که حتی اگر تمام قبیله شما رو به روی من بایستند، باز هم توان مقابله با من رو ندارین، پس به جای این‌که به حرف‌های الهاندرو گوش کنید، لطفاً از خیر شکستن نفرین‌تون بگذرین و صلح این قلمرو رو برهم نزنید.
حر‌ف‌هایم را که به اتمام رساندم، الهاندرو که پیراهنی سفید و چرکین که آستین‌هایش را تا ساعد بالا زده بود با شلواری به رنگ شب و خاکی که به تن داشت، درحالی‌که چهره‌ی نه چندان جذابش با آن موهای بلوند زشتش که تا روی شانه‌اش افتاده بودند و در چشمم بیشتر به یک دلقک شباهت داشت تا یک آلفا، با تمسخر دست‌هایش را بالا می‌برد شروع به کف زدن می‌کند و می‌گوید:
- برای گمراه کردن گرگ‌های من، سخنرانی خوبی ارائه دادی عجیب الخلقه! ولی متأسفم که این‌بار نه ازت می‌ترسیم و نه تسلیم می‌شیم.
 
مردک رقت‌انگیز! دلم می‌خواست تنش را بی سر کنم ولی نباید ناآرامی‌ای ایجاد می‌کردم که در پس آن کُنش من، لایکنتروپ‌ها واکُنشی نشان دهند و آرامش و امنیت قبیله‌ام به خطر بیفتد.
پس فقط خطاب به الهاندرو می‌گویم:
- از تفرقه‌ اندازی دست بردار گرگ پیر!
با لحنی رقت‌انگیز پاسخم را می‌دهد:
- این تفرقه اندازی نیست، این تنها چیزیه که قبیله‌ام می‌خوادش. شکستن نفرین‌شون، تبدیل شدن به گرگ درونشون، آزادی و آرامش.
پوزخندی زدم و غریدم:
- اگه اون آدمی‌زاد رو قربانی کنی، امروز آخرین روزیه که هر دو قبیله، رنگ آرامش رو می‌بینن، این رو بفهم!
بعد از شنیدن حرف‌هایم، خنده‌ای بلند سر می‌دهد و می‌گوید:
- ان‌قدر ترسو نباش اِل تایلر! اگه به دنبال این آدمی‌زاد، هم‌نوعانش بیان، خب مسلماً ما از پسشون بر می‌آییم. اون‌ها فقط موجودات ناچیزی هستند. انسان‌های عادی و پر عیب و نقص!
لحظه‌ای که الهاندرو این‌ها را می‌گفت، حواسم جمعِ آن آدمی‌زاد شد که با اتمام حرف‌های الهاندرو، چشمان جنگلی‌اش پر از خشم بودند.
آدمی‌زاد حق داشت عصبی شود. دُرست نیست مقابل شخصی به گونه‌ و ماهیتش توهین شود. حالا هر چه‌قدر هم که انسان‌ها عادی باشند و یا عیب و نقصی داشته باشند فرقی ندارد. الهاندرو باید دهانش را می‌بست وگرنه خودم مجبورش می‌کردم.
خطاب به الهاندرو می‌گویم:
- نمی‌تونیم با انسان‌ها بجنگیم، اصلاً شرافت‌مندانه نیست با حریفی که ضعیف‌تر از ماست بجنگیم.
الهاندرو که گویا آرام‌تر شده بود گفت:
- من، تو، قبیله‌هامون، همه ما قرن‌ها با گونه‌های مختلف جنگیدیم و خوب می‌دونیم که گاهی لازمه جواب جرقه رو با آتیش بدیم، حتی اگه به قول تو شرافت‌مندانه نباشه.
تمرکزم برهم ریخته بود. می‌خواستم دُرست فکر کنم و دُرست تصمیم بگیرم.
اگر می‌گذاشتم که آدمی‌زاد را قربانی کنند، با گونه‌ی انسان‌ها دشمن می‌شدیم و اگر جلویشان را می‌گرفتم اتحادمان با لایکنتروپ‌ها برهم می‌خورد. نمی‌دانستم چه کنم و تنها چیزی که در سرم می‌چرخید این بود که آن آدمی‌زاد بی‌گناه است و آرامش قبیله‌ام مهم‌تر از همه چیز.
قبل از آن‌که بتوانم فکری کنم، صدای الهاندرو رشته افکارم را بُرید:
- خب اِل آندریا، اگه فرمایشاتت تموم شده، ما آدمی‌زاد رو به معبد مخصوص لایکنتروپ‌ها می‌بریم تا برای قربانی کردن و شکستن طلسم‌مون آماده‌اش کنیم.
تقلا می‌کردم به اعصابم مسلط بمانم. به سختی خود را کنترل می‌کردم و رگ‌های تیره‌ی دور چشمان شعله‌ورم را محو کرده، زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم:
- باشه الهاندرو. فقط صبر کن ازش بپرسم چه‌طور وارد دنیای ما شده تا بتونیم راه ورودش رو ببندیم.
الهاندرو با مکث سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و من خطاب به آدمی‌زاد غریدم:
- حرف بزن آدمی‌زاد!
مسلماً تمامی صحبت‌های ما را شنیده بود و می‌دانست چه می‌خواهم بدانم. پس منتظر پاسخ به چشمان سبزش خیره ماندم.
 
در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او می‌ترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظه‌ای بعد برای چیزی که اصلاً از آن‌ها سر در نمی‌آورد، قربانی‌ِ لایکنتروپ‌ها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود لب گشود:
- من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی می‌خوا... .
قبل از آن‌که ادامه مزخرفاتش را به گوشم برساند، فکش را در دستم گرفتم و خیره در چشمانش، با استفاده از قدرت خون آشامی‌ام از طریق نفوذ ذهنی به آن آدمی‌زاد گفتم:
- به من بگو چه‌طور دنیای ما رو دیدی و واردش شدی؟
با این عملکرد آدمی‌زاد مانند مسخ‌ شده‌ها لب گشود و شروع به تعریف کردن کرد:
- من با دوستانم برای تفریح به جنگلی در شمال کشور تریلند اومده بودیم. شب بود و دور هم نشسته بودیم. بحث موجودات ماورائی شد. من با یقین می‌گفتم ماوراالطبیعه وجود داره و دوستانم با شوخی و خنده منکرش می‌شدند. در حقیقت من همیشه علاقه شدیدی به ماوراالطبیعه داشتم. هر فیلمی که از اون‌ها می‌دیدم، باور داشتم واقعی هستن و همیشه دلم می‌خواست پیداشون کنم.
لحظه‌ای سکوت می‌کند. نگاهی به چشمان من می‌اندازد و گویا مسخ‌ شدگی‌اش افزون شده باشد دوباره لب می‌گشاید و ادامه می‌دهد:
- کمی بعدش من رفتم تا برای دُرست کردن آتیش، هیزم جمع کنم که در لابه‌لای شاخ و برگ درختان، اشعه‌ای نورانی چشمم رو زد. هیزم‌هایی که جمع کرده بودم رو روی زمین رها کردم و با هیجان به سمت نوری که چشمم بهش افتاده بود رفتم. وقتی بهش رسیدم دیدم یه دایره نورانی هستش که انگار نور در اون، قُل‌قُل می‌کنه. شگفت‌انگیز بود و من مسخ شده نگاهش می‌کردم که قبل از این‌که بدونم چی‌شده، بخاری که از اون دایره نورانی خارج میشد منو به سمت خودش کشید و من با ضرب و شدت توی جنگلی که پیدام کردین، کشیده شدم و افتادم روی زمین.
حرف‌هایش که تمام شدند ساکت شد و متوجه شدم تمام ماجرا همین بوده است. فقط یک چیز دیگر را هم فهمیده بودم این‌که آن آدمی‌زاد قلب یک معتقد واقعی را دارا هست. چون فقط یک معتقد واقعی می‌تواند دنیای تاریک ما را که از چشم بشر پنهان است ببیند.
این موضوع را از کتاب آتشین می‌دانم. مدت‌ها قبل در آن خوانده بوده‌ام.
قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو می‌گوید:
- خُب دیگه حرف‌هاش رو شنیدیم. وقتشه ما بریم.
نگاهی به آلکن و چشمان فندقی‌ و مطمئنش می‌اندازم و با نیش‌خند مخصوص خودم می‌گویم:
- نه، وقتشه که ما بریم!
قبل از آن‌که بفهمند چه شده است، با جادویم خود و آدمی‌زاد را به جایی که گفته بود از ‌آن‌جا وارد شده است می‌برم.
 
در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمی‌زاد توسط یک ناهنجاری‌ به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر می‌شویم. آدمی‌زاد بی‌هیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز می‌کنم ولی قبل از آن‌که اجازه دهم برود از او نامش را می‌پرسم. هاج و واج نگاهم می‌کند. سردرگم است.
نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟
دوباره می‌پرسم گرچه این‌بار با لحنی دستوری خطاب به او می‌غُرم:
- اسمت چیه آدمی‌زاد؟
گیج‌تر نگاهم می‌کند. دیگر دارد باورم می‌شود که هیچ نامی ندارد که لب می‌گشاید و آرام می‌گوید:
- کول... کول هریسون.
نامش هم‌چون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی لب‌هایم را در بر می‌گیرد که سریع جمعش می‌کنم و می‌گویم:
- از پورتال رد شو و دیگه هیچ‌وقت هم برنگرد و به هیچ‌کس هم چیزی درمورد این دنیا نگو، فهمیدی؟
سرش را با وحشت و شگفتی به معنای فهمیدن تکان می‌دهد. امیدوار هستم که به معنی واقعی کلمه فهمیده باشد، چون به او برای بار دیگر نفوذ ذهنی نکرده‌ام و اجازه داده‌ام حافظه‌اش سرجایش باقی بماند.
او تا آخر عمرش ما و دنیایمان را به‌خاطر خواهد آورد.
نگاهی شگفت‌زده به من می‌اندازد و وارد پورتال می‌شود. پورتال آدمی‌زاد که کول هریسون نام دارد را می‌بلعد و بسته می‌شود.
چشمانم را ثانیه‌ای می‌بندم و نفس راحتی می‌کشم.
باید سریع‌تر برگردم به غار و به گرگ‌ها بگویم برای فهمیدن مکانی که از آن، آدمی‌زاد وارد شده است او را با خود به آن‌جا برده‌ام و بعد از چنگم در رفته و برگشته است به دنیای خودش. درست است که این‌گونه مسخره‌ی عام و خاص ومپایرها و لایکنتروپ‌ها می‌شوم که نتوانسته‌ام جلوی یک آدمی‌زاد را بگیرم. ولی مسخره شدن من بهتر از برهم خوردن صلح و آرامش قبیله‌ام است.
با خیالی آسود خود را در غار ظاهر می‌کنم ولی با چیزی که می‌بینم قلبم را تکه‌تکه شده احساس می‌کنم.
جنازه روی جنازه است که تلنبار شده است.
گرگ و ومپایر، همه و همه!
آن‌جا چه اتفاقی افتاده است؟
صدای ضعیفی از گوشه‌ی غار به گوش تیز و خون‌آشامی‌ام می‌رسد. سریع خود را به آن طرف می‌رسانم که با جسم زخمیِ آلکن پیر رو به رو می‌شوم.
خود را به او می‌رسانم و کنارش زانو می‌زنم. سرش را بلند می‌کنم و با دردمندی و غمی که تمام روحم را در بر گرفته است تنها می‌توانم لب بزنم:
- آلکن، چی‌شده؟
 
به من خیره می‌شود. نفس‌های آخرش است، من می‌دانم، سی‌صدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفس‌هایش را که می‌کشید این‌گونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشه‌ی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریده‌بریده می‌گوید:
- تو که...رفت...ی...لایکنتروپ‌ها به...ما حمله کردند، اون‌ها تصور کردند...تو می‌خوای...آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... .
قبل از آن‌که بتواند ادامه‌ی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشه‌ی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد.
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون می‌رهاند و روی گونه‌هایم راه می‌افتد. سیلی از اشک صورتم را در خود می‌غلتاند.
خدای من! من چه‌ کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم از سرم زیادی است! من با قبیله‌ام چه‌ کار کرده بودم؟ منِ لعنتی برای حفظ آرامش و امنیت‌شان، جانشان را گرفته بودم! فریادم سر به آسمان می‌کشد و سقف سنگیِ غار ترک برمی‌دارد. دیوارهای غار شروع به لرزیدن می‌کنند و سقف غار شروع به فرو ریختن می‌کند. گلویم از شدت فریادم زخم می‌شود و طعم خون خودم در دهانم می‌پیچد.
***
(زمان حال)
صدای جاری بودنِ آب چشمه‌ی آب‌های تیره و مُرده، مرا غرق آرامش کرده بود. کول بعد از اتمام توضیحاتم مکثی طولانی می‌کند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید:
- یعنی... وای آندریا، نمی‌تونم هضمش کنم، اوه این... این فرای کلماته!
به من خیره ‌می‌ماند. نمی‌دانم منتظر چه پاسخ و یا چه واکنشی از جانب من است که سکوتم دوباره او را به وراجی وا داشت و ادامه داد:
- چرا ساکتی دختر؟ به نظرت شگفت‌انگیز نیست؟ دقیقاً وسط یه جریان کاملاً فوق فراطبیعی قرار داریم!
باید حرفم را پس می‌گرفتم. دیگر داشت هر مزخرفی که بارش بود را بازگو می‌کرد و حوصله‌ام را سر می‌برد. توقع داشت به نظرم شگفت‌انگیز باشد؟ چه شگفتی‌ای آخر؟ آن هم موقعی که من به مدت بی‌شماری، فراتر از تمامِ شگفتی‌ها بوده‌ام. سکوتم باری دیگر باعث باز شدن دهانش شد و ادامه داد:
- پس اون کتیبه آتشین، همون کتیبه‌ای بود که طلسم‌شکن بودن من رو نشون داد و این‌که من ده سال پیش قلب معتقد واقعی رو داشتم و برای همین تونستم دنیایی رو ببینم که از چشم هم‌نوعانم پنهان بوده رو از توی اون کتیبه آتشین فهمیده بودی درسته؟ اوه خدای من، تیکه‌های پازل دارن کنار هم قرار می‌گیرن!
از روی تخت سنگی بلند شد و با شگفتی ادامه داد:
- و وقتی به کتیبه دست زدی، متوجه شدی ویروسی که دنیام رو فرا گرفته، واقعاً یه طلسمه و... .
دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم، مانع حرفش شدم و مقابلش ایستادم. به کفش‌های مشکی و گِلی شده‌اش نگاهی انداختم و گفتم:
- اگر هم که برات سؤاله که چرا ظرف مدتی که توی دنیای انسان‌ها بودم، نتونستم بفهمم این یه طلسمه، برای این بود که جادوگری به قیمت جونش، یه طلسم پنهان سازی روی طلسم اصلی ایجاد کرده که از دید من پنهان بشه و وقتی من نتونم ببینمش، نمی‌تونم که از بین ببرمش.
 
چشمانش را دریایی از حیرت در خود فرو می‌برد و می‌گوید:
- فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چیزی از دید تو پنهان بمونه حتی با طلسم پنهان سازی و همچین چیز‌هایی.
درحالی‌که به نوای بلبل سمی‌ای که در جنوب جنگل شوم سکونت دارد، گوش می‌دهم می‌گویم:
- فقط همین یکیه.
کول که در آن لحظه فهمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید ولی احساس می‌کردم خودش را به نفهمی زده است، پرسید:
- اون‌وقت ترکیبش چیه که این‌طور روی تو اثر می‌ذاره؟
زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشم کشیدم و گفتم:
- ترکیب آتش سفید و گوگرد.
سریع و با شگفت‌زدگی می‌پرسد:
- منظورت فسفر و سولفوره؟
نمی‌دانستم چه زری می‌زند پس فقط به او گفتم:
- نمی‌دونم شما انسان‌ها بهشون چی می‌گید. ولی این تنها ترکیبیه که نه تنها می‌تونه چیزی رو از چشمم مخفی نگه داره بلکه حتی می‌تونه بهم آسیب بزنه.
صدای بالا رفتن تپش قلبش را از شدت هیجان می‌شنیدم. با صدایش که هیجان در آن بی‌داد می‌کرد می‌گوید:
- اوه پس جادو با این‌که سلاحته، برات آسیب‌زا هم است.
در یک لحظه آنی خشمم را روی سرش فرو ریختم و او را با حرکت جادوییِ چشمانم، به عقب پرت کردم و غریدم:
- شانست گرفته که در صلح‌ایم، وگرنه گردنت رو خورد می‌کردم و از همین‌جا می‌فرستادمت به دنیای زیرین تا هادس تو رو برای شام سگ سه سر و جهنمیش سرو کنه.
با حیرت و بامزگی می‌پرسد:
- اوه! تو با هادس هم سلام علیک داری؟
پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:
- نود درصد مردم دنیاش رو من براش کادوپیچ فرستادم!
نیشش به طرز بامزه‌ای باز می‌شود که با خشم می‌غُرم:
- از بحث اصلی نگذریم! قبلاً بهت گفتم که جادو سلاح نیست، جادو یه موهبته، پس دفعه آخرت باشه که به جادو اهانت می‌کنی.
ترسی درونش احساس نمی‌کردم، کول هریسون هیچگاه از من نمی‌ترسید. بلند شد و مقابلم ایستاد و درحالی‌که تلاش می‌کرد آرامم کند، شمرده‌شمرده می‌گوید:
- باشه‌باشه، متوجه شدم. آروم باش، قصدم اهانت به جادو نبود، من فقط داشتم به خوبی و بدیِ جادو اشاره می‌کردم.
حرفش را پذیرفتم. به راه می‌افتم و می‌گویم:
- درسته آدمی‌زاد! افسون هم میتونه خرابی به بار بیاره و هم آبادی.
باز به دنبالم راه می‌افتد و می‌گوید:
- عه! باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! حالا ولش کن علاقه‌ای به کباب شدن ندارم. فقط بگو الآن کجا می‌ریم؟
نسیم آرام باد، تار موهای پریشانم را روی صورت سفید و مُرده‌ام به رقص در می‌آورد، با آرامش و خونسردی کول را خطاب قرار می‌دهم:
- می‌ریم تا این طلسم پنهان سازی رو رفع کنم تا بتونم بفهمم جادوگر، چه‌طور و از کجا قبل از ورود من به دنیای انسان‌ها، از اومدن من اطمینان داشته که به قیمت از دست دادن جونش، طلسم پنهان سازی رو اجرا کرده.
 
سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید:
- خب این‌که به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع می‌کنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت می‌بینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالی‌که به این سادگی می‌تونی رفعش کنی؟
پوزخندی به بی‌خیالی‌اش می‌زنم و می‌گویم:
- به این سادگی‌ها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم.
درحالی‌که کتش را از تن بیرون می‌کشد و با انگشت‌های دست چپش، کت را روی شانه‌اش آویزان نگه‌ می‌دارد و قدم بر‌می‌دارد، بی‌خیال‌تر از قبل می‌گوید:
- خب رد میشی!
نمی‌دانم شوخی‌اش گرفته است یا واقعاً مرا خدا می‌پندارد که تا این حد بی‌خیال است و تصور می‌کند هرکاری می‌توانم بکنم!
نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- نمی‌تونم.
با دست راستش شاخه‌ای از یکی از درختان می‌شکند و بی هدف آن شاخه‌ی شکسته را هم‌چون شمشیری در هوا، تکان می‌دهد و کوتاه می‌پرسد:
- چرا؟
دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام که برای کندن شاهرگش از جا و ساکت کردنش بالا می‌آیند را با آرامش و تسلط سرجایشان برمی‌گردانم و می‌گویم:
- چون قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبانانش با گوی پاکی، درون شخص رو می‌سنجد. تنها کسانی که قلب‌شون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن. که هر دومون می‌دونیم من پر از سیاهی و پلیدی‌ام.
لحظه‌ای احساس می‌کنم رنگش می‌پرد، من ترس را می‌فهمیدم، بسیار سریع‌! حتی سریع‌تر از جریان پمپاز خون قلب و جاری شدنش در رگ‌ها.
کول هریسون ترسیده بود، ولی از چه؟ چه دلیلی داشت که بترسد؟
آب دهانش را فرو می‌برد و بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید:
- نه آندریا، تو پلید نیستی، که اگر بودی برای نجات مردم من، این همه تلاش نمی‌کردی.
سرم را بی معنی تکان می‌دهم و می‌گویم:
- این لطف و خوبی نیست کول، این وظیفه‌ست.
نفسش را با حرص بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- به‌ قول خودت انسان‌ها قبیله تو نیستن که وظیفه‌ات باشه نجات‌شون بدی، پس وظیفه‌ات نیست و واقعاً لطفته. من واقعاً مدیونتم که کمک‌مون می‌کنی.
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- وقتی کسی از یه ومپایر تقاضای کمک می‌کنه و اون ومپایر قبول می‌کنه و قول میده کمکش کنه، از اون لحظه به بعد ومپایر وظیفشه تا آخرین قطره خونش برای موندن روی قول و حرفش تلاش کنه.
لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید:
- می‌دونی اِل آندریا، تو در عین این‌که قدرت‌مندی، خیلی هم شرافت‌مندی!
از تعریف و تمجید خوشم نمی‌آمد ولی به رویش لبخند می‌زنم تا در ذوقش نزده باشم که یک آن گویا که چیزی یادش آمده باشد، می‌پرسد:
- گفتی اشخاص به شرطی که روحشون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن، ولی نگفتی اشخاصی که روحشون پاک نباشه چی میشه؟
 
***
فقط چند قدم با ورودیِ جنگل سبز فاصله داشتیم.
درحالی‌که آن چند قدم را طی می‌کردیم، کول ایستاد و شروع کرد به سرفه کردن.
سریع ایستادم. به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- هی! تو خوبی؟
سرفه‌هایش شدیدتر شدند. طوری که چشمانش هم‌چون شخصی که گلویش را می‌فشارند دُرشت شده بودند و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. رنگ پوست صورتش رو به کبودی بود.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و نگران به او خیره شدم. با سرفه های شدیدی که حدس می‌زدم هر آن امکان دارد کبد، کلیه و معده‌اش به بیرون بجهد، گفت:
- خوبم... خوبم.
دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و جرعه‌ای آب در کوزه‌ی کوچکی برایش ظاهر کردم و به سمتش گرفتم تا بنوشد.
با رنگ و رویی پریده، کوزه کوچک را برداشت و تمامش را سر کشید. خیره به چشمان سبزش پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده؟
نفس‌های عمیقی کشید و گفت:
- نمی‌دونم، هیچی‌هیچی... یعنی فکر کنم یه حشره‌ای چیزی رفت توی گلوم یا شاید هم نه!
صدایش می‌لرزید، گویا دستپاچه است. اما برای چه؟
سؤالاتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند.
خطاب به او پرسیدم:
- چیزی شده کول؟
در چشمانش چیزی بود که سر در نمی‌آوردم.
با حالتی که نمی‌دانم نامش چه بود، آرام گفت:
- نه‌نه، هیچی نشده.
می‌دانست می‌توانم ذهنش را بخوانم و مغزش را خالی کنم و باز هم گویا چیزی را از من مخفی می‌کرد. این را احساس کرده بودم و می‌دانستم که احساسم مرا فریب نمی‌دهد.
چیز دیگری نگفتم و گذاشتم هروقت خودش بخواهد درباره‌اش صحبت کند.
زمانی که دید سکوت کرده‌ام، صاف ایستاد و درحالی‌که گویا حالش بهتر شده است می‌گوید:
- رسیدیم انگار.
سرم را تکان دادم و به جلو قدم برداشتم.
به ورودی جنگل که رسیدیم، قبل از کول حرکت کردم.
ورودیِ جنگل سبز، گویا یک باغ کوچک از درختان بلند و در هم تنیده، که سر به آسمان کشیده‌اند بود.
نگهبانان جنگل سبز، دو درخت کهن و تنومندِ آسمان خراش بودند. درختانی که وظیفه داشتند به هیچ پلیدی‌ای اجازه ورود ندهند.
کول خود را به کنارم رساند و دوباره وراجی‌اش را از سر گرفت و پرسید:
- جوابم رو ندادی آندریا، اگه کسی درونش پلید باشه، با لمس گوی پاکی، چه بلایی سرش میاد؟
آه انسان‌های کنجکاو و پر پرسش!
دیگر وقتش بود که بداند، فرصتی باقی نمانده بود.
شاید بعداً هیچگاه نمی‌توانستم برایش توضیحی در این باب دهم و شاید هم با چیزی که قرار بود بعد از لمس گوی پاکی، سرم بیاید خودش متوجه شود که چه بر سر اشخاص سیاه و پلیدی که اراده ورود به جنگل سبز می‌کنند می‌آید.
 
نگاهی به چشمانش انداختم و آرام، گویا که یک موضوع بی اهمیت است گفتم:
- شخصی که درونش پلید باشه، تبدیل به خاکستر میشه.
در یک لحظه‌ی آنی، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شدند. مانده بودم که چرا کول هریسون از من نمی‌ترسد اما از هم‌چون موضوعاتی وحشت می‌کند؟
تازه او که یک انسان‌ خیرخواه هست، دلیلی هم ندارد از این مورد بترسد.
سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه این‌طوری نمی‌شه. بیا برگردیم.
رفتارش متناقض بود. نمی‌دانستم دردش چیست که ناآرامی می‌کند.
پس از او پرسیدم:
- موضوع چیه کول؟ برای چی برگردیم اون هم وقتی تا این‌جا اومدیم.
آب دهانش را فرو برد و احساس کردم شروع کرد به این‌که خودش را مسلط نشان دهد. آرام و با لحنی نگران گفت:
- مشکل اینه که اگه تو نتونی رد بشی چی؟
گمان نمی‌کردم نگران من باشد. آخر او باور داشت من پلید نیستم که به کمک دنیایش آمده‌ام. تناقض حرف‌هایش بیشتر شده بود. چیزی در سرم تیر می‌کشید، حوصله‌ام سر و زمانم هدر می‌رفت.
به چشمانش خیره شدم و با اطمینان به او گفتم:
- مهم نیست چی میشه، در هر صورت باید تلاشم رو بکنم.
نزدیک‌تر آمد و مقابلم ایستاد. دست راستش را آرام روی گونه‌ام کشید. لحظه‌ای فکر کردم که دارد چه غلطی می‌کند؟ سریع با کف دست به تخت سینه‌اش کوبیدم و او را به عقب راندم. داشت چه غلطی می‌کرد؟ نوازش؟ من به نوازش کسی نیاز نداشتم!
آه آدمی‌زاد فانی! حتماً دلش به حالم می‌سوخت، چون لحظاتی دیگر به دلیل حجم بالای پلیدی درونم تبدیل به خاکستر می‌شدم؟
پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست. راه افتادم و غریدم:
- راه بیُفت آدمی‌زاد.
به دنبالم کشیده شد و سریع گفت:
- اگه گوی پاکی تو رو تبدیل به خاکستر کنه چی؟ می‌دونم نمی‌ترسی ولی نمی‌خوام به‌خاطر من و مردمم، از بین بری و پایانت این باشه.
پوزخند زدم و گفتم:
- درسته نمی‌ترسم، ولی حتی اگه می‌ترسیدم هم باز انجامش می‌دادم.
خودم را به جلو کشیدم و نزدیک صورتش گفتم:
- شجاعت یعنی بترسی؛ اما بایستی. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن کول هریسون!
با اتمام حرفم، چشمان سبزش مهربان شدند و با حسرت لب زد:
- تو لایق بیشتر از این‌هایی آندریا.
پوزخندم تبدیل به نیش‌خند شد.
چه بلغور می‌کرد؟ یعنی گمان می‌کرد من، اِل آندریا تایلر، عجیب‌ الخلقه‌ترین و بی‌رحم‌ترین مخلوق جهان، که همیشه درحال پلیدی پراکنی و به نابودی کشیدن همگان بوده‌ام، لایق مرگی بهتر از خاکستر شدن هستم؟
 
عقب
بالا