داستان کوتاه: برای دیگران
گوشهایش که مانند باسکول به خود وزن گرفته بودند، حالا بارهایشان را خالی میکنند؛ سبک میشوند و صدای پیرزنش را در خود میکشند:
_ روبهراهی؟
سرش را بهزحمت تکان میدهد و در مقابل نوازشهایی که روی مچهای زخم دیدهاش کشیده میشود، لبخند کوتاه و بیرمقی میزند.
چشمهایش را به زحمت باز میکند و نگاهش را به سمت پنجرهای که نور آفتاب را بغل گرفته، میکشاند.
چنگکهای ناراحتی در ماهیچههایش فرو رفته و امان قلبش را میبُرند. اگر میگفتند تمام این هفتهها را خواب دیده و یا در کمایی دهشتناک بوده، برایش قابل باورتر از این اتفاقات است.
گوشه تشکی که پنبههایش تکیده و مثل چوب خشک شده را در دستش میفشارد و تکانی به خودش میدهد.
با تعلل میگوید:
_ گشنمه زن.
نگاه ترک خوردهی پیرزن از قرمزی روی مچهایش فاصله میگیرد و در حالی که دستش را به بغل دیوار کاهگلی داده، بهزحمت بلند میشود.
النگوی نقره و کهنهاش را لمس میکند و با صدایی تکیده از درد میگوید:
_ رضا! حیف اون سیمای طلایی* که براش گرفتیم؛ حیف اون احترامهایی که سرش گذاشتیم، این بود جواب ما!
رضا گردنش را میفشارد و انگشتانش را روی مفاصل دیگری میکشد؛ مقصد بعدی دستهایش تیغه بینی و چشمهای قهوهای و کدر شدهای هست که در اثر بیخوابی این مدت رنگشان به قرمزی خون شده است.
_ صبرم سر اومده واقعاً. نمیدونم با اینهمه بیآبرویی چه گلی به سرَم بگیرم. او لقمهای بود که خودت گرفتی! بعدم چرا فقط دختر مردم رو سرزنش میکنی؟ پسر خودت نامردیش از اون بیشتر نباشه کمتر هم نیست. تو، تو خودت گفتی گردن من باشه اون مهریه! تو خودت گفتی پسرم نداره، گناه داره! عروسم خوبه اهل این چیزا نیست؛ چی شد حالا؟