انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان رمان فرصتی دیگر | حوا کاربر انجمن ناولز

حوا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/25
نوشته‌ها
9
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان:
نویسنده:
ناظر: @TELMA

_: سلاممم اومدم
لبخندی روی لب هام میاد، عادت هر روزشه برای اینکه نترسم به محض ورد اطلاع میده
آروم دستمو روی مبل میکشم و با برداشتن عصام طبق تصویری که از خونه تو ذهنمه به طرف در میرم
دیگه بعد سه سال تقریبا حفظ شدم چیجوری تو خونه راه برم
با نزدیک شدن بوی سیگار تعجب میکنم
_: توحید؟
صداش از همین نزدیکی میاد : جانم
_: بوی سیگار میدی
+: میخوام بغلت کنم
دیونه.. خودم بهش گفته بودم میترسم یهویی بغلم میکنه، از اون موقع قبلش اطلاع میده
_: باشه
دستش روی گودی کمرم میشه و چونشو روی شونه ام حس میکنم
_؛ چرا سیگار کشیدی مگه نمیدونی برات ضرر داره؟
+: هوف... ماشالله بویاییت قوی شده..
_: قوی نشده، تازه یاد گرفتم چجوری ازش استفاده کنم
فقط صدای نفس های عمیقش به گوشم میرسه
_: حالت خوبه؟
+: اره.. عالیم
چونشو از روی شونم برمی داره و بعد هم کمک کم دستاش شل میشن و با برداشتن شون دیگه روی تنم حسشون نمیکنم
+: خب.. خانم خانما چی بپزم
_: خودتو خسته نکن، زنگ بزن یه چیزی بیارن
+: نه... امروز شما مهمون بنده هستین
دباره چهرش رو تصور میکنم... قد بلندش... صورت کشیدش و دماغ تقریبا بزرگش که البته به صورتش میومد و چشماش...
_: خب به کشتنمون ندی؟
+: عه این چه حرفیه بانو... دست پخت من تکه.

تصمیم دارم فکری که این روز ها مثل مته مغزمو سوراخ میکنه به زبون بیارم..
_: امروز میری بیمارستان؟
+: اره باید برم خیلی وقته درست حسابی به مریضا نرسیدم، ولی اگه بخوای میمونما
_:نه... میخواستم بگم منم باهات میام
+:چی؟ مطمئنی؟
_: اره، روحیم بهتر میشه
+: پس بعد از اینکه املت منو زدین بر بدن میرم بیمارستان
_: ساعت چنده؟
+: دو و سی دقیقه ظهر
از لحن رادیویش خندم میگیره،
_: قرصات خوردی جناب دکتر؟
سکوتش طولانی میشه که میفهمم هنوزم قرصاشو نخورده
_: توحید به خدا میکشمت نگو نخوردی!!!
صدای سرفه ش میاد که هل کرده به جلو میرم و پام به میز میخوره : خوبی؟ چیشد؟
صدای بیرون دادن نفسش میاد : هیچی.. خوبم عزیزم .. یه لحظه اومدم بهونه جور کنم هول شدم اب دهنم پرید گلوم، پات چیزی نشد که.
بعدم صدای خندش پر میشه توی خونه..
_: به چی میخندی؟ ماشالله خل و چل نبودی که به آپشنات ا ضافه شد
+: داشتم فکر میکردم
_ به چی؟
+: به تو
_: اون وقت چی من خنده داره؟
+:سرم زدنت بعد از خوردن املت.. بشین که اماده شد
لبام به خنده کش میان اروم با دستم میزو لمس میکنم و شروع به گشتن صندلی اطرافش میکنم با گرفتن صندلی صدای توحید بر خلاف اینکه صد بار بهش گفته بودم دوست دارم خودم کارامو انجام بدم بلند میشه
+: کمکت کنم؟
_: نه میتونم خودم
اروم روی صندلی فرود میام که توحید دستمو میگیره و و لقمه رو میزاره توش
+: بفرما بخور که دیره..
_: خودم میتونم لقمه..
+: نه نه نه.. اینار میخوام خودم بهت بدم
طمع املت اش منو میبره به سال های پیش.. اون زمان که میدیدمش .. نه الان که یه چیزی نامشخص هست... یه چیز مثل تاریکی، آدما حتی تاریکی رو هم میبینن ولی من چیزی نمیبینم فقط یه سری چیز های مبهم اونم گاهی وقتاو این حتی مزخرف تر از تاریکیه ، کاشکی از اون چار پایه مزخرف بالا نمیرفتم، چون روبه پشت خورده بودم زمین شبکیه آسیب دیده بود و دکتر فعلا میگه اینم پیشرفت خوبیه ، اما تنها راه درمان اصلیش جوش دادن قسمت های پاره شدست اونم زمانی که با توان یابی تونستم این بعضی وقتا رو به همیشه تبدیل کنم
پنجمین لقمه رو هم میجوم
که همسر گرامی یکی دیگه تو دستم میزاره
_: به خدا سیرم توحید
+: نه بخور
_: اصلا خودت چیزی خوردی؟
+: اره بابا من مثل تو نیستم که اروم اروم بخوام، تو به لقمه رو خوردنی من پنجمی روهم قورت دادم
+: باشه قبول ولی واقعا جا ندارم میرم آماده بشم...
............
توحید
خیره به صورتشم.. چیجوری میتونم این زنو ولش کنم.. چیجوری بقیه میخوان ازم که به همچین کاری دست بزنم
_: بیام کمکت؟
+: نه میتونم خودم
از پشت میز بلند میشم و ظرفا رو جمع جور میکنم
سریع بلوز مردونه آبی رنگی رو میپوشم
+: بریم ؟
_: بریم..
اونقدر با جذبه راه میره که گاهی حس میکنم اگه دستشو گرفتم به خاطر اینکه خودم نخورم زمین
برای راحت تر بودنش لباسای هر روزش رو جدا کرده بودیم ، لباس ها زیبایی نداشتن اما تو تن این زن..
سوار ماشین میشیم و راه میوفتم طرف بیمارستان
_: کم حرف شدی..
+: داشتم فکر میکردم
_: به چی؟
+: به مریضات... که چقدر از دست تو عذاب میکشن،
_: من باید دلم برا مریضای تو بسوزه سرکار خانوم روان شناس ماهور محبی که نیم ساعت رو مخشون راه میری تهشم هیچی..
+: تهشم هیچی توحید؟ انقدر مریض خوب شدن
_: اخ اره.. انقدر باهاشون حرف زدی ترجیح دادن خوب بشن دیگه نیان پیشت
میخنده : واقعا که ، بهتر از توام که فقط نسخه میپیچی عین یه روان شناس با مریضات حرف میزنی تهشم بهشون وابسته میشی، با کلی وعده میفرستی شون اتاق عمل اما خودت نیستی..
حرفشو میخوره..
میدونم منظوری نداشته اما حرفش یکم برام سنگینه.. شاید.. این حقیقت کلا سنگینه
نفسمو میدم بیرون
+: توحید.. ببخشید من.. اصلا باور کن من منظوری نداشتم فقط .. نفهمیدم چی گفتم خواستم..
سعی میکنم دباره نقاب بی خیالیمو بزنم : اوه اوه چه هولم میکنه عین این دختر بچه های چهار ده ساله،
دباره خنده روی لباش جا خوش میکنه، خنده هایی که تموم زندگی منن
+: سریع برو جناب دکتر انقدر حرف نزن
_: اینم به روی چشم
ماشین رو تو نزدیک ترین حالت به بیمارستان پارک میکنم و پیاده میشم، با باز کردن در ماهور دستشو میگیرم : بفرمایید، رسیدیم
+: بوی بیمارستان از سیکلیموتریشم همونه..
_: نه بابا گرگ زیبای من، انتظار داری بو رستوران بده؟ خو کلا الکله دیگه
+: میزاری احساساتی بشم یانه؟
_: اهان اهان ببخشید ادامه بده
به صورتش خیره میشم که هنوز نتونستم توی بیرون قانعش کنم که حداقل عینک نمیزنه عصاش رو بیاره..
_: خب نمیشد حداقل عصاتو میاوردی که من خیالم راحت باشه؟
بازم همون بهونه قدیمی رو به زبون میاره : خب من که از جام بلند نمیشم، تازه کاریم داشته باشم این دختر پرستاره هست
سری تکون میدم و به طرف اتاقش میرم .. دیگه نگاه های خیره مردم اذیتم نمیکنه..
با یاد آوری مکالمه صبحم با ماهان قبل اینکه بره توی اتاق میگم : راستی،... شب خونه برادر زن گرامی دعوتیم
+:ماهان؟
_: مگه من چندتا برادر زن دارم؟
+: ساعت چند بریم؟
_: حدود شیش و هفت بریم خوبه؟
+: الان چنده ساعت؟
_: سه و نیم
+: اره خوبه، پس میای دنبالم
_: بله خانوم دکتر، فعلا مراقب خودت باش،
+: توهم مراقب خودت باش، قرص ساعت پنجتم یادت نره
_: چشم ..
نمیدونه اونقدر این روزا درگیر راضی کردن مامانم که حتی وقت نکردم قرص تموم شده رو بگیرم
میرم توی اتاقم و رووش رو میپوشم و سر پرستار که تقریبا خانم میانسالی هست میاد داخل
خانم میرزایی : اقای دکتر یه چند تا بیمار از الان توییت داشتن بفرستم داخل؟
_:بله همین الان بفرستینشون
خانم میرزایی چشمی میگه و از دیدم خارج میشه و بلافاصله زن و مردی میان داخل اتاق
مرد : سلام اقای دکتر
_: سلام بفرمایید
بعد از نشستن زن و مرد من هم روی میزم میشینم : خب ، من هنوز سیتمم روشن نشده، بی زحمت بگین بیمار کدومتونه
خانم میان سالی که همراه مرد جوان هست میگه : من اقای دکتر
_: خب مشکلتون چیه؟
مرده : اقای دکتر مادرم بیماری قلبی داره یه چند وقتی هست که تنفسش خیلی بد شده
دستگاه فشار خون رو برمیدارم و از پشت میز میام بیرون
_: خب دقیقا قلبشون چه مشکلی داشتن؟
مرد : دریچه میترالشون مشکل داشت
رو به خانومه میگم : علائمتون دقیق چیه میتونین برام شرح بدین؟
همزمان دستگاه فشار سنج رو دور دستش میبندم
خانوم : حس میکنم نفس هام کافی نیست و سرگیجه شدید و بی حالی دارم..
با دیدن فشار کم پیرزن حدسم به یقین تبدیل میشه اما محض احتیاط یه رادیو گرافی مینویسم
به طرف مرد برمیگردم : ببینید ، احتمالا قلب دچار مشکل بزرگ شدن شده که به اصطلاح میگن گشادی قلب، تو این موقع قلب بزرگ میشه و ریه نمیتونه اکسیژن لازم رو به قلب برسونه
مرد : خب ما.. الان باید چی کار کنیم؟
_: خداروشکر علائم هنوز اونقدر شدید نیست و فکر کنم با دارو بشه جلوش رو گرفت من موقتا دارو میدم اما بهتره سریع یه رادیو گرافی انجام بدید جوابش رو بیارید
نسخه رو به دست مرد میدم
مرد : ممنون اقای دکتر
زن : ممنون مادر خیر از جونیت ببینی
_: خواهش میکنم وظیفمه
بعد از خروج شون با حس تپش قلب شدیدم ، از اتاق خارج میشم : خانم میرزایی
 
آخرین ویرایش:
IMG_20240824_160547_935 (1) (1) (1).webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.

تاپیک جامع قوانین تایپ رمان | انجمن نویسندگی ناولز

دقت داشته باشید رمان شما باید اثر شخص حقیقی خودتان باشد.


قوانين حق اثر و سرقت ادبی

و چنانچه از تایپ ادامه رمان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.

درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن رمان خود در
لینک زیر اعلام پایان کنید.

اعلام پایان رمان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.


باتشکر | مدیر تالار رمان
 
عقب
بالا