انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته دلنوشته مهیاس | کوهیار راد کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arash
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

1000046978.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن دلنوشته خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن دلنوشته خود، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.
تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز
• می توانید پس از اتمام ۱۵ پارت دلنوشته، در تاپیک زیر در خواست نقد دلنوشته خود را بدهید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید. لازم است قبل از درخواست تگ، دلنوشته شما نقد شده باشد.
تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز
• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.
درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات
• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.
• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
زلف‌هایت از پنجره بیرون ریخته بود، آن زمان که سر بر طاقچه نهاده بودی و به ستاره‌ها چشم دوخته بودی... .
حواست نبود، ماه پایین آمده بود که پیشانی‌ات را ببوسد!
موهایت آرام آرام دست به دست باد می‌رقصید.
پلک زدم که نبودی!
پنجره مرا به بازی گرفته بود،
دیدم که پرده با باد می‌رقصید نه موهایت... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
لَب‌هایش همیشه بوی عصر جمعه میداد، انگار تمام خستگی از زندگی را با بو‌سه‌هایش بر پیشانی بخت‌مان می‌چسباند که لبخندش پاییز زرد شنبه را به انتظار می‌نشست!...
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
به دستانت دل را سپرده بودم.
چندوقتی بعد دلم را صفحات ر‌مان‌هایت بلعیدند و سرم را لشکر کینه‌های ماهرانه‌یِ نوشته‌هایِ دستانت برد!
قرارمان در حرم عشق، دلسپردن بود نه سر سپردن... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
گرامافون سکوت کرده است؛ انگار سمفونی دوست داشنت هنوز هم با باران پخش می‌شود.
هوا ابریست؛ ولی بگذار هرچقدر می‌خواهد، باران ببارد!
خیلی وقت‌ است، نه گوش‌هایم تو را می‌شنود و نه چشم‌هام به پیاده روی خیس دوخته شده است بعد رفتنت... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
باور نکن که بعد از تو حالم خوبِ خوب است.
آینه راست می‌گفت!
موهای سفیدم خیلی وقت است، رسوایم کرده... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
قصه‌های عاشقانه را بیخیال!
رفتن تو برای خودش یک شاهنامه شده است.
هر شب رستمت به جنگ با هفت خوان خیالی می‌رود!
با خاطرات جنگیدن، در مرام فردوسی نبود... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
رفتی و
رفتن تو نماز آیات خواندن دارد.
نبودنت آفتاب زندگی را از بوم خانه دزدیده است.
بودنت تمام شد؛ اما انگار کسوف امسال تمام نشدنیست... .
 
شب سیاه چادری بود که روزهایم را به اسارت گرفته بود.
از درزهای خاطرات، نگاهت خفگی را به چشم‌هایم، هدیه می‌داد!... .
 
گفتم دوستت دارم و تو گفتی کافی نیست... .
قصه همین بود.
نه من اصرار کردم و نه دیگر تو انکار!
انگاری چیزی درون ما شکست؛ شاید اعتماد به آینده بود، من برای نگه داشتن تو و تو برای دوست داشتن من... .
 
عقب
بالا