Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
ای عزیزِ ناشناخته من!
بیآنکه در اقیانوس چشمانتات غرق شده باشم و یا حتی نامت را بدانم،
دیوانهوار دل بهعشقت سپردهام.
برای توییکه قسمت اعظم دعاهایم را بهخود اختصاص دادهای، متعهد ماندهام.
شاید اینجا همان نقطهی است که تسلیم سرنوشت شدهام.
اما تو کجایی؟
آیا از اشتیاق بیپایانم برای دیدارت خبری داری؟
آیا آگاه هستی از قلبی که تنها تو را سزاوار عشقورزیدن دانسته و در دلتنگیات چه زجرهای کشیده؟
آیا از سنگینی هوای دلم که در انتظارت تیره و تار شده، خبری داری؟
همین که فهمیدی، بیا!
دستم را بگیر و مرا از این دنیا و آدمهایی که نقاب مهربانی بر چهره دارند، به جایی دور و ناشناخته ببر؛ جایی که فریب و تظاهر رنگ ببازد و حقیقت چون آفتاب بدرخشد. بگذار در آن سرزمین دور، آرامش را در آغوش بکشیم و با قلبهایی آزاد و بیپیرایه زندگی کنیم.
محبوبِ من!
گاهی چنان دیوانهگان، با خود سخن میگویم؛ گویا تو بهپای حرفهای من نشسته و گوش میسپاری.
هنوز واژهای میان مان رد و بدل نشده، والهی صحبتات شدهام.
به من بگو، این چی شوریدگیِ بود که من گرفتار آن شدم؟
جنونیکه مرا از همهی آدمیان بیزار نمود و تنها آرزویم گوشهی دنج یا همان کلبهی رویایی ذهنام با تو بود.
آرامشِمن نه مکان است نه کلبه؛ بلکه بودن در کنار توست.
دوست دارم، نامهات را به بادِ تقدیر بسپارم تا در موعد مناسب، بهدستات برسد و تو را بهسوی من بخواند.
بدانکه اینجا کسی بیقرار و چشم بهراه توست!
دلارام من!
وصال را میدانم؛ ولی از بیان آن عاجزم!
اما خوب میدانم، فراق چیست؛ چون فراقِ تو زندگیام را در تار و پود تنهایی بهبند کشیده است.
شگفتا که بیوصال، معنی فراق را دریافتم.
فراق وقتی معنا پیدا میکند که دل به شیوهای مرموز و بیپایان، دلبستهی تصویر خیالی و آرمانِ شهر عشق باشد. در این عالم خیالی، دل با هر ضربان، شکوه و درد فراق را میسراید. هر لحظهی نبودن، همانند تیغی بر قلبِ عاشق است که هرگز او را آرام نمیگذارد؛ خوشا آن لذت مسیری که فراقِ تو را بهجان خریدم.
زمانیکه در مورد تو مینویسم، دستهایم نه، قلبام خودش میخواهد از قفسهاش بیرون جهد و بگوید چی کارها فراقات با من کرد.
امیدوارم روزی برسد که چشمانم را بگشایم و در روشنای نگاه تو، آرامش را بیابم. روزی که لمس دستانت؛ گویی نجوای طبیعت باشد و صدایت؛ بهسانِ آوای ملایم باران بر پنجرههای جان.
روزی فرا خواهد رسید که در آغوشت، تمام خستگیهایم رنگ ببازند و جای خود را به شیرینی لحظات مشترک عوض کند. آن روز، دیگر نیازی به یادآوری خاطرات دور نخواهیم داشت؛ زیرا حضورت، تمامی خاطرات را به حقیقتی ملموس بدل خواهد کرد.
یاری دیرینهی من!
وقتی از هیاهوی اطرافیانم خسته میشوم، دلم بیش از همیشه میخواهد برای تو بنویسم. نوشتن برای من بهسانِ همکلامی با توست؛ گویی واژههایم پلی میشود که فاصلهها را در هم بشکند. خیالِ شیرینِ صدایت، وقتی که با آرامش سخن میگویی، نسیمی تازه بر جان خستهام میوزاند و دل بیقرارم را به ساحلی از آرامش میبرد. تویی که هنوز پا از خیالام به حقیقت نگذاشتهای...
عزیز من!
میدانی؟ آدمها بسیار متفاوتتر از تصویری هستند که از آنها در ذهنِ خود میسازیم.
با اندکِ اشتباهی کتاب خوبیهایت را در آتش انتقام و نفرت میسوزانند و با خاکسترهایش ازت استقبال میکنند.
شناختن آدمها همچون خواندن کتابی با هزاران صفحه است؛ هر فصل و هر صفحه، پردهای تازه از داستان پیچیدهی وجودشان را به نمایش میگذارد. در آغاز شاید به سادگی گمان کنی که همه چیز را دربارهشان دریافتهای؛ اما هرچه بیشتر پیش میروی، لایههای پنهانی از خصلتهایشان بر تو مکشوف میشود که پیشتر حتی تصورش را هم نمیکردی. هر صفحهای که میگشایی، تو را به دنیایی جدید و ناشناخته از آنها میبرد، دنیایی که پیوسته تغییر میکند و تو را به شگفتی وامیدارد.
حقا که انسانها از دور زیبا هستند و فقط از دور...!