Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
خلاصه: مرگ، شبیه یک بوتهی تمشک است، کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینیاش، گسست و زیبا؛ ولی در عین حال، فریبنده. روی تن تیغههایش را میزند و تا ابد، زخمها روی قلبها باقی میماند. بوتهی آن وسوسهانگیز و فریبندهست. میتوان آن را رام و خام کرد، باید رازش را بلد شود تا بتواند او را در مشتاش بگیرد و اسیرش کند. اغواگر، جادوگری وسوسهانگیز که شامل تمامی دروغهاست!
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
مقدمه: صحبت از جنگ و جنایت است. اغواگری که باری دیگر، با موجودات جوروگومو و گاشادوکورو و پنانگالان میجنگد؛ اما همانند بوتهی تمشک فریبنده است. او، آنها را اغواگری میکند. میتواند راز جوروموگو را بفهمد و او را در دستان زمختش بگیرد. سرنوشت آن، اینگونه میشود که با ارادهی جادوگر زنده بماند و یا با یک اشاره بمیرد. زمانی که تمامی کشورها و شهرها را جنایت فرا گرفته بود، اسپایدرمن باعث شد جنایتهای کمتری صورت بگیرد و زمانی که دولت فدرال در اشتباه به سر میبرد و جنایت سهمگینی را گردن اسپایدرمن انداخت، او اثبات کرد که یک قهرمان ابرقدرت میباشد که بهجای مرگ به مردم زندگی و به کشور آسایش و آرامش بخشیده است.
«سال ۱۹۲۸ دوره تاشیو»
کاخ و قصر امپراتوری ژاپن (کُوکیو) سوسونگ، محل اقامت شاهزاده نیوندائه اونیونگ جون، قصر و قلعهای که در منطقه چیودای توکیو پایتخت ژاپن واقع شده است. کاخ امپراتوری ژاپن، خندق چیدوریگافوچی در قسمت شمال غربی دیده میشود. نیوندائه اونیونگ جون میان تپهها و رودخانهای که اطراف کاخ بود به گونهی نادر، مانند اژدهایی پیچ خورده و ببرهایی نشسته به نظر میرسیدند، گام برداشت. معبد یاسوکونی (به ژاپنی: 靖国神社 Yasukuni Jinja ) در منطقهٔ چیودا در توکیو، پایتخت ژاپن واقع شده و این معبد در سال ۱۸۶۹ (میلادی) ساخته شده است. معبد یاسوکونی در بالای تپهها و دورتر از کاخ و بقیه، قرار گرفته و ارتفاع این تپه بسیار زیاد بود؛ اما به راحتی و وضوح میتوانست کاخ و قصر و خانههای گرد آمده در داخل شهر را که مانند خانههای شطرنج، کنار هم قرار گرفته بودند و رودخانه را مشاهده کند. هنگام شب، این کاخ و قصر زیبا، مملو از نورهای درخشانی میشد که همانند ماه میدرخشید و نیوندائه اونیونگ جون را به وجد میآورد. در سمت غربی کاخ کوکیو، میان تالارهای قصر گذر میکند. تالارها، از میان مِه و بارانی که رویشان را پوشانده بودند، دیده میشدند. صبح و شب، به زیبایی جنگل کاخ کوکیو، چنین زینت و درخشش میداد که عنوان شگفت انگیزترین سرزمین پریان دیده میشد.
***
انگار کریسمس بود. کنار برج کلیسای جامع سانتز پل روبهروی تالار ایستاد. همچنان منتظر نامهای از طرف پدرش بود که توسط کریستیان بیل، به دستش برسد. پدرش به علت شیوع بیماری، به خواست خود به شهر دیگری اعذام شده بود تا طبیبان او را درمان کنند. صدای سُم اسبها، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش ابیگیل رانهابل، پیچید. آرام سیاه چالهی نگاهش را بالا آورد و هر دو چشم سبز رنگ نافذش بر روی ازدحامی از سربازان که سوار بر اسب خود به سوی او میتاختند، چرخید. دستی بر روی لباس شوالیه زرهپوش قرمز رنگش که با رنگهای دیگری همچون آبی و سورمهای آمیخته شده بود، کشید. صدای اسبها طنیننواز شد. سرش را کج کرد و خطاب به کریستیان بیل، لب زد:
- نامه چیشد؟
چشمان قیر گونهی کریستیان، مقابل دو چشم ابیگیل با بیقراری لغزید، سپس نامه را از گوشهی لباسش بیرون کشید.
- این هم نامه!
ابیگیل با دیدن نامه، چشمانش درخشش گرفت و خندهای زیبا مزین لبان باریکش شد.
- حال پدرم چطوره؟
غبار غم بیجلادی، صورت زیبای کریستیان را کدر کرد.
- هنوز بهتر نشده! طبیبها همچنان در تلاشن تا جلوی شیوع بیماری رو بگیرن.
نامه، در دست ظریف ابیگیل به طرز عجیب و نامحسوسی مچاله شد. از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- پس نامه رو نمیخونم.
نامه را بر روی سنگ ریزهها انداخت، سپس چند گامی برنداشته بود که با این حرف کریستیان، سرجایش میخکوب شد.
- مطمئنی نمیخوای نامه رو بخونی؟
ابیگیل، سرش را برگرداند و با اکراه، بر روی پاشنهی پایش چرخید.
- آره.
کریستیان، شانهای بالا انداخت و سوار اسبش شد.
- خوددانی؛ ولی پادشاه تاکید کرد که نامه رو حتماً بخونی. چیزهایی توی نامه نوشته شده که با خوندنش خوشحال میشی.
زاغ چشمانش درخشش گرفت. با لذت وافری به نامهای که بر روی زمین افتاده بود، چشم دوخت. در این وقت ظهر، نور بیرمق اشعههای ریز و درشت خورشید از لابهلای درختان تنومند کاج، به سختی بر روی زمین ساطع میشد. دستش را در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید، سپر کرد.
- پس اینطور که معلومه درباره کشور ژاپنه.
هر دو چشم کریستیان، گرد و به وضوح شوکه شد. به این منظور، از روی اسبش پایین آمد.
- کشور ژاپن! نامه رو بلند بخون.
با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود، شروع به خواندن نامه کرد.
- سلام ابیگیل، نمیخواد نگران من باشی. در حال درمان توسط طبیبان شهر آئوموری هستم. خیلی مواظب خودت باش به زودی به لندن، کلیسای سانتز پل بر میگردم.
ابیگیل، انتظار داشت پدرش در نامه بیشتر از خود و حالش بگوید. زمانی که نامه به اتمام رسید. بغضش شکست و آنقدر گریه کرد که قطرههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. بلند شد و شانهاش را بالا انداخت. کریستیان بیل به طرفش خزید و صورت آغشته به اشکش را قاب گرفت.
- توی نامه چی نوشته بود؟
کمکم نامه در مُشت ابیگیل مچاله میشد. سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با صدایی لرزان؛ اما رسا گفت:
- فقط گفته بود توی شهر آئوموری در حال درمانه و به زودی بر میگرده.
یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگ کریستیان بالا پرید.
- یعنی راجع به کشور ژاپن چیزی نگفته بود؟
صورت ابیگیل، از شدت غم بیجلا جمع شد. تعجیلی در حرف زدن نداشت با یک حرکت از جای برخاست. در حینی که اشکاش را با بلندی سرآستین لباسش پاک میکرد، به سختی گفت:
- نه.
چند گام برداشت و میان دو تالار نشست. چشمانش که از فرط بیخوابی به قرمز میزد را بست. انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید و ادامه داد:
- برنامهات برای کریسمس چیه؟
کریستیان، با چند قدم کوتاه خود را به او رساند و با فاصلهی بسیاری کنارش نشست.
- با نبود پادشاه، هیچ برنامهای ندارم.
ابیگیل، نگاهش به سمت درخت آرزوها که توسط باد به صورت عجیب و نامحسوسی همانند چوب کبریت خم شده بود، چرخید.
- امروز بیست و پنجم دسامبر هست. پدر و مادرم کنارم نیستن؛ ولی مردم کشورم کنارم هستن، همه مردم کمکم برای برگذاری این روز مبارک، به پایتخت میان. مگه میشه بدون برنامه در حضور مردم باشیم؟ نمیگن پادشاه کجاست؟ پدرم نیست؛ اما تا ابیگیل هست، برای این روز مبارک جشن گرفته میشه.
سپس از جای برخاست. کریستیان دستی بر روی بلندی ریشهای بور پروفسوریاش کشید.
- برای این روز مبارک و سال جدید، برنامهات چیه؟
ابیگیل، اسلحهاش را در غلاف کنار لباسش قرار داد و سرش را کج کرد.
- باید کاجها چراغونی بشه. از بازار ریسههای رنگارنگ نور و بیست و پنج تا شمع تهیه کن تا کنیزها همه جا رو چراغونی کنن؛ ولی برای روشن شمعها عجله نکنن. هر بار یه شمع روشن کنن تا آخر شب شمعها تموم بشه.
سپس چند گام برداشت و ادامه داد:
- تموم این کارها توی اتاق نشیمن انجام بشه.
کریستیان، زبان بر روی لبان گوشتیاش کشید و پرسید:
- غذا چی؟
ابیگیل روی پاشنهی پایش چرخید و پس از اندکی مکث، گفت:
- به کنیزها گوشزد کن که تعداد زیادی بوقلمون شکم پر و بودینگ درست کنن. گوشت تازه بوقلمون رو از بازار تهیه کنین. نمیخوام هیچ کم و کسری توی جشن کریسمس باشه.
درخت آرزوها: مردم در انگلستان بر اساس عقاید خود، درختی را به نام درخت«آرزوها» نامگذاری کردهاند.
کریسمس: کریسمس به انگلیسی Christmasیا نوئل فرانسوی Noel میلاد، جشنی است در دین مسیحیت که به منظور گرامیداشت زادروز عیسی مسیح برگذار میشود. بسیاری از اعضای کلیسای کاتولیک روم، و پیروان آیین پروتستان، کریسمس را در روز ۲۵ دسامبر جشن میگیرند. و بسیاری آن را در شامگاه ۲۴ دسامبر نیز برگذار میکنند.
آفتاب صداقت در چشمان کریستیان موج زد.
- همه کارهایی که گفتی انجام میشه؛ ولی توی قصر یا کلیسا؟
ابیگیل، سوار بر اسب خود شد و سرش را کج کرد.
- کوچههای لندن.
یک تای ابروان کم پشت کریستیان بالا پرید.
- چرا اونجا؟
ابیگیل با صدایی لرزان؛ اما با لحنی قاطع و محکم، گفت:
- چون این دستور منه.
کریستیان، تعظیم کرد و با چند قدم کوتاه، عقبگرد کرد.
- چشم! اطاعت میشه.
لبخند ملیحی مزین لبهای باریک ابیگیل شد، سپس با اسبش از کلیسا گذر کرد. کریستیان، آرام به طرف اسبش خزید و سوارش شد. باید به بازار برود و برای این روز مبارک، خرید کند. از روی سد که دور تا دور آن را رودخانهی بزرگی احاطه کرده بود، گذر کرد و پس از آن، وارد بازار هردوز شد. افسار اسبش را در دست زمختش گرفت و افسار آن را بر تنهی درخت بست. وارد مغازهی کوچکی شد و خطاب به صاحب مغازه لب برچید.
- سلام! ریسههای رنگارنگ نور داری؟
مرد، چنگی به موهای جو گندمیاش زد و سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد.
- بله داریم.
کریستیان، لبانش را در دهانش فرو برد و اندکی مکید و گفت:
- سی تا ریسههای رنگارنگ نور بیار.
سپس اندکی فکر کرد و به ادامهی حرفش افزود.
- چهار تا درخت کاج.
ابیگیل، به سربازها دستور داد تا با کالسکه (درشکه) وارد بازار هردوز شوند و وسایلهایی که برای مراسم برگذاری جشن کریسمس نیاز است، در کالسکه قرار دهند و به کوچههای لندن برسانند و آنجا را تزئین کنند، سپس وارد قصر شد تا بتواند اندکی استراحت کند. کریستیان، چند بسته شمع ده عددی برداشت و گفت:
- اینها رو هم میخوام.
کیسهی سکهی فلزی را از جیب لباسش خارج کرد.
- چند میشه؟
- پنجاه پوند استرلینگ سکه. «پنجاه یورو»
کریستیان، شروع به شمردن سکه کرد و به پنجاه پوند استرلینگ سکه که رسید، گفت:
- این هم پنجاه پوند سکه.
صدای سُم اسبها و کالسکه به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش کریستیان، پیچید، سپس با عجله از پلهها یکی دو تا پایین رفت و به سربازان گفت:
- کاجهای طبیعی و مصنوعی رو توی کالسکه قرار بدین. حواستون باشه که آروم جابهجاش کنین. اگر آسیب ببینن، شاهزاده ابیگیل عصبی میشه.
سربازان، سری به نشانهی تائید تکان دادند و با احتیاط، کاجها را جابهجا کردند و در کالسکه قرار دادند. کریستیان، سوار اسبش شد و به ادامهی حرفش افزود:
- من دارم میرم، کاجها، ریسها و شمعها رو بیارین پایتخت.
سپس اسبش به حرکت در آمد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، همهی مردم در حال تزئین خانههایشان بودند. از اسب خود پایین آمد و افسارش را در دست زمختش گرفت. بنکزجیان، در حال خرید برای مراسم جشن کریسمس بود، مردمک چشمانش در اجزای صورت کریستیان، به چرخش در آمد. با عجله به طرفش خزید و از پشت سر، ضربهی آرامی بر روی شانهی او کوبید.
- کریستیان بیل! تو کجا و اینجا کجا؟ ما نمردیم و یه فرصت دیگه پیش اومد تا شما رو ملاقات کنیم.
کریستیان، چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس چند گام کوتاه برداشت.
- من همین چند روز پیش بازار بودم. بیشتر اوقات به بازار هردوز میام و برای پادشاه و ابیگیل خرید میکنم.
بنکزجیان، تا نام ابیگیل را از زبان کریستیان شنید، چشمانش درخشش گرفت و با صدایی که با ذوق و شوق بسیاری همراه بود، لب زد:
- ابیگیل کجاست! یه نامه براش نوشتم میشه به دستش برسونی؟
هر دو چشم کریستیان از شدت تعجب، گرد شد.
- تو! تو برای ابیگیل نامه نوشتی؟
سپس قهقههای مستانه سر داد و از لای خندهاش، ادامه داد:
- توی نامهای که میخوای به دست ابیگیل برسونی، چی نوشتی؟
بنکزجیان، دستش را زیر عینکش برد و چشمش را فشرد.
- نمیتونم بگم چی نوشتم؛ ولی میشه به دست ابیگیل برسونی؟ اون باید حتماً نامه رو بخونه.
کریستیان، شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت و نیشخندی مزین لبهایش شد.
- به دستش میرسونم؛ ولی شرط داره.
بنکزجیان، با چهرهای ناباور و کنجکاو پرسید:
- چه شرطی؟
حرکات پای کریستیان متوقف شد و به دیوار کاهگلی تکیه داد.
- به شرط اینکه فن کیوکوشین رو بهم آموزش بدی.
بنکزجیان، معترضانه گفت:
- نه! نمیشه. این فن رو فقط من بلدم و اجازهی این رو دارم که یاد شاهزادهها بدم. تو که شاهزاده نیستی، هستی؟
کریستیان از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- ملعون! پس نامه رو به دست ابیگیل نمیرسونم و امشب خوابش رو ببین.
۱_ لَندَن (به انگلیسی: London ) پایتخت و بزرگترین شهر انگلستان و در عین حال بریتانیا است. این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پایرود ۸۰ کیلومتری که به دریای شمال میرسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونتگاهی چشمگیر بودهاست.
۲_ مرکز خرید Harrods. Harrods یکی از لوکسترین و معروفترین مراکز خرید لندن است که در سال 1849 در Knightsbridge افتتاح شد که امروزه نیز در میان گردشگرانی که به این شهر جذاب سفر میکنند، از محبوبیت بالایی برخوردار است.
۳_ پوند؛ انگلستان پوند قدیمیترین پولی است که هنوز هم در دنیا استفاده میشود. این واحد پولی که متعلق به کشور انگلستان است، تصویری از ملکه فقید آنها یعنی الیزابت را روی خود دارد.
۴_ کالسکه معمولاً چهار چرخ دارد و توسط اسب و گاه الاغ کشیده میشود. کالسکهها معمولاً سرپوشیده هستند.
۵_ دُرُشکه گردونهای است چهارچرخ که با اسب یا قاطر کشیده میشود و سایهبان آن باز و بسته میشود.
بنکزجیان به سرعت چند گام برداشت. نگاهش به طرف ساختمانهای ناموزون چرخ خورد، گرچه صدای کلفت و بَم بنکزجیان گوش کریستیان را خراش داد؛ اما چشمانش درخشش گرفت و روی پاشنهی پایش چرخید.
- بهت آموزش میدم؛ اما باید یه قول بدی؟
- چه قولی؟
بنکزجیان، شقیقهاش را ماساژ داد و به ادامهی حرفش افزود:
- به هیچ وجه به پادشاه یا ابیگیل نمیگی که این فن رو از بنکزجیان آموزش دیدم! تفهیم شد؟
کریستیان، لبهای گوشتیاش را به داخل دهانش کشید.
- تفهیم شد! برای آموزش کی بیام؟
بنکزجیان اندکی مکث کرد و پس از گذشت چند ثانیه، گوشهی لب نازکش بالا رفت.
- زمانی که کریسمس تموم شد؛ ولی یه سؤال؟
- بپرس!
- تو برای چی میخوای این فن رو بلد بشی؟ نکنه فکر میکنی با بلد شدن این فن، میتونی با شاهزاده و ابیگیل همتراز بشی؟
کریستیان، چشمان قیرگونهاش را در حدقه چرخاند و انگشتانش را درهم گره زد.
- میشه طرز فکرت رو عوض کنی؟ اینطوری خودت اذیت میشی نادون!
بنکزجیان، چند رشته از موهای مجعدش را که باد به رقصی زیبا در آورده بود، کنار زد و گفت:
- پس دلیلش چیه؟
- اونش به تو مربوط نمیشه! تو فقط کاری رو که ازت خواستم بیهیچ عیب و ایرادی انجام بده و یه نصیحت! مواظب کلاه خودت باش که باد نبره.
پس از این حرفش، سوار اسبش شد و به آن طرف بازار رفت. چند دقیقه بعد، از اسب پایین آمد، گرچه هوا گرگ و میش بود؛ اما نور بیرمق آفتاب آنقدر عمیق ساطع میشد که دانههای عرق سرد از پیشانیاش لیز خورد و راه انتهایی آن به گردنش رسید. با بلندی سرآستین لباسش رد عرق را از روی پیشانی و گردنش پاک کرد و سوار اسب شد تا به طرف پایتخت حرکت کند. حدس میزد که تا این ساعت، سربازان با کالسکه به پایتخت رسیده باشند.
***
ابیگیل با اسب خود وارد پایتخت «لندن» شد. مقابل سربازان ایستاد و قلنج انگشتانش را شکست.
- چند نفرتون به کاخ باکینگهام برین. اونجا رو چراغونی کنین و چند نفر دیگه هم به پل و برج لندن، نامههایی که روی برگهی پاپیروس نوشتم رو به دست مردم برسونین! تفهیم شد؟
همهی سربازان یک صدا با هم گفتند:
- بله شاهزاده!
ابیگیل، چند گام برداشت و به ابرهای شکننده چشم دوخت.
- کریستیان بیل کجاست؟
کریستیان، با اسبش وارد پایتخت شد. در حینی که از اسب پایین میآمد، تعظیم کرد و چند قدم عقب رفت و گفت:
- اینجام.
- چرا دیر کردی؟
چشمان کریستیان با بیقراری بر روی چشمان پر از خشم ابیگیل لغزید. همچنان به سکوت ادامه داد؛ اما ابیگیل دست مُشت شدهاش را بر روی کالسکه کوبید و فریاد زد:
- پرسیدم چرا دیر کردی؟
کریستیان زیر ضربهاش لرزید و با لکنت زبان گفت:
- من... من... یکم... حالم... حالم خوب... خوب نبود.
نیشخندی مزین لبهای گوشتی ابیگیل شد، سپس به طرف کریستیان گام نهاد و پشت سرش ایستاد.
- که خوب نبودی، الان خوبی؟
- بله.
- خب! جلوتر از سربازها حرکت کن، مبادا چیزی از قلم بیفته که همتون رو تک به تک مجازات میکنم.
کریستیان سرش را پایین انداخت و گفت:
- بنکزجیان برای شما نامه نوشته.
ابیگیل، بیتفاوت شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت.
- نامه! جز چهار خط نوشتههای بیمعنی، چی میتونه نوشته باشه؟
پس از این حرفش قهقههای مستانه سر داد و با حالتی تمسخرآمیز، دستش را به طرف کریستیان بلند کرد.
- نامه رو رد کن بیاد.
- نامه دست من نیست.
ابیگیل خودش را عقب کشید و با دو چشم حیرتزده، پرسید:
- یعنی چی! پس نامه دست کیه؟!
- بکنزجیان.
ابیگیل زبانش را بر روی لبان گوشتی و سرخ رنگش کشید.
- زیاد مهم نیست! میتونی بری.
کریستیان باری دیگر تعظیم کرد و به سرعت به طرف اسبش گام نهاد و سوار شد. ابیگیل مردمک چشمان نافذش به طرف سربازی که قصد داشت کاج را از کالسکه بیرون بیاورد، چرخ خورد، سپس فریاد زد:
- مواظب باش کاجها آسیب نبینن!
دردی سرتاسر تن سرباز را فرا گرفت، از شدت ترس سرجایش میخکوب شد.
- چشم.
- اون ریسهها رو یه گوشه بذار که از هم جدا نشن.
نگاه ابیگیل به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد. زیر لب آهی کشید و بر روی تکه سنگ مرمری که در برابر اشعههای بیرمق خورشید درخشش گرفته بود، نشست. نگاهش به سوی آسمان دقیقتر شد. هوا گرگ و میش بود و در چنین هوایی، قطعاً قلبش آزردهخاطر شده، طبق معمول، برگهی پاپیروس را از گوشهی لباسش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد.
- امروز بیست و پنج دسامبر هست. پدر! حتی نمیتونی فکرش رو کنی که چقدر دلم برات تنگ شده. امروز، روزی نیست که من همراه اهالی محله و دوستهام، کریسمس رو جشن بگیرم؛ اما ناامید هم نشدم. من اجازه ندادم بد قول بشی. امروز طبق برنامهای که خودت گفتی، جشن کریسمس برگذار میشه. شاید مادر دلخور بشه که توی نامه اسمی از اون نبردم؛ ولی بهش بگو که خیلی دوستش دارم. پدر! هر چه زودتر سلامتیت رو به دست بیار و برگرد. بیشتر از من، مردم کشور به تو تکیه کردن، تکیهگاهشون رو ازشون نگیر.
گرچه سلول به سلول تن ابیگیل، برایش میگریستند، اما چشمانش خشک بود. گویی دیگران نقاب بیتفاوتی را روی صورتش میدیدند تا درونش که آتشی فورانکننده، ذرهذره از وجودش را میسوزاند و چیزی باقی نمانده بود تا به خاکستر تبدیل شود. با صدای یکی از سربازها، رشتهی افکارش پاره شد.
- جای ریسهها خوبه؟
نگاه ابیگیل، به طرف ریسهای کوچک و بزرگ که بر اساس اندازههایشان به نوبت کنار هم قرار گرفته بودند، چرخ خورد، سپس گفت:
- براوو! خودت ریسهها رو به درخت کاج آویز کردی؟
سرباز سرش را کج کرد و ژست مغرورانهای گرفت.
- آره.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی ابیگیل بالا پرید، دستش را بر روی موهای کوتاهش کشید.
- مطمئناً خیلی تمرکز بالایی داشتی!
- بله.
ابیگیل، با یک حرکت از جای برخاست و لبانش را در دهانش کشید.
- کارت تمومه؟
- کاری که به دستم سپرده بودین، آره.
- خب! پس این نامه رو به دست پدرم برسون.
سرباز چشمی زیر لب گفت، سپس نامه را از دست ابیگیل گرفت.
- زمان شروع کریسمس و جشن گرفتن، کی هست؟
- یک ساعت دیگه.
ابیگیل لبخندش را خورد و پلکاش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد.
- عجیب دردناکه که هر سال کریسمس، پدرم کنارم بود و الان کنارم نیست!
به طرف کاجهایی که در برابر اشعههای ریز و درشت بیرمق خورشید، میدرخشید، پا تند کرد و دستی بر روی کاج کشید و به ادامهی حرفش افزود:
- همیشه برای کریسمس خیلی ایدههای جالبی داشت! ایدههایی که هرگز من به ذهنم خطور نمیکرد.
هر گام که برمیداشت، خاطرههای کریسمس سال قبل، در ذهنش گذر میکرد و همانند فیلمی میمانست که از جلوی چشمانش میگذشت. چنگی به موهای مجعد و بلندش زد.
- ذوق و شوقی که توی چشمهای پدرم بود، همزمان میشد توی چشمهای من و مامانم دید. ای کاش امسال، هرگز سالی نبود که پدر و مادرم جای شادی، رقص و خنده، درگیر بیماری بشن. من ناامید یه گوشه کز کردم و امسال مثل سالهای قبل، چندان خوشحال و سرزنده نیستم.
بر روی تکه سنگی نشست و به تالارها چشم دوخت. هنوز هم احساس میکرد که به خوابی عمیق فرو رفته و کسی او را از این خواب شیرین بیدار نکرده است. انگار از تمامی حقایق باز مانده و حال باور کردن آن، به قدری سخت است که در برابر پذیرفتن و حضم کردنش، قدرتی ندارد. سرش را کج کرد، نگاهش به طرف درخت آرزوها که به وسیلهی موجی از باد همانند کبریت خم شده بود، چرخ خورد، گرچه آرزویش در دل به خاکستر تبدیل شده بود؛ اما مجدداً برای سلامتی پدر و مادرش آرزو کرد تا هر چه سریعتر، حال بدشان بهبود یابد.
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانههایی که در کنار کلیسای جامع سانتز پل بزرگ در میان درختان تنومند بودند، خاموش گشت. ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده افکند. هنگامی که سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. روی پاشنهی پایش چرخید و خطاب به کریستیان، گفت:
- ناکس کجاست؟
کریستیان بیل، چشمانش را که از فرط بیخوابی به قرمزی میزد را با انگشتش فشرد.
- نمیدونم! قبل از اینکه کلیسا رو ترک کنم، اینجا بود و داشت ریسهها رو به درخت کاج آویزون میکرد.
ابیگیل، انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید.
- خیلیخب! با نامهای که به دستم رسید، ظاهراً باید نزدیک هزار و پونصد نفر از مردم به کلیسا اومده باشن. تعدادشون رو بشمار و بهم اطلاع بده.
کریستیان، تعظیم کرد و پس از آن، به طرف ازدحامی از جمعیت پا تند کرد. ابیگیل، اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی و بلندش جا خوش کرد. دست ظریف و کوچکش را بر روی گونهی ملتهبش که غبار غمی کدر کرده بود، کشید و بر روی تخت سلطنتی تاجتخت نشست. مردمک چشمان آبی رنگش، به طرف مملویی از جمعیت، به چرخش در آمد.
- پارسال زمانی که کریسمس بود، پدرم روی این تاجتخت نشسته و با خندهای که روی لبش طرح بسته بود، با هیجان و اضطرابی که داشت، به مردم با لذت وافری نگاه میکرد؛ اما اون الان جای خالیش به طرز عجیبی احساس میشه. به قدری احساس میشه که لحظهای نمیتونم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم. یا حتی بتونم برای مردم کشور لبخند ساختگی بزنم که گویا حال بدم رو احساس نکنن، آخه من چطور میتونم بدون پدرم روی پام وایستم و اعتراف کنم که من ابیگیلم؟ اعتراف کنم که دختر پادشاه هستم و دختری که چه پدرش باشه و چه نباشه، یه دختر قوی و خود ساختهست؟
در حینی که در افکار پوسیدهی خود پرسه میزد و فکرهایش در مغز پوشالیاش پرسه میزدند، سرش را کج کرد و نگاهش به طرف کریستیان که با انگشت اشارهاش تعداد مردم را میشمرد، چرخ خورد، سپس به ادامهی حرفش افزود:
- ولی پدرم مرد قویای هست! اون یه شخصیت بارز و خوبی که داره، اینه که هرگز شکست رو نمیپذیره. اون برای هر چیزی میجنگه و همون چیزی که به عنوان اهدافش توی زندگیش اولویت اولش میدونه رو توی مشتش میگیره و با افتخار به خودش میباله؛ اما ابیگیل چی؟ زمانی که متوجه میشه پدر و مادرش از اون دور هستن، حتی برادرش دیر به دیر به دیدنش میاد. انگار که زمین و کیهان و تمامی انسانهایی که روی کرهی خاکی زندگی میکنن، مقابلم وایستادن و من نمیتونم در برابر این همه مردم، قدعلم کنم و باهاشون به مبارزه بپردازم. چرا همچین طرز فکری دارم؟ چون نمیتونم دردی که روی سینهام هست رو تحمل کنم.
کریستیان، با صدایی لرزان؛ اما آرام لب زد:
- خیلی برام عجیبه! دقیق هزار و پونصد نفر به کلیسای جامع سانتز پل اومدن. ابیگیل! واسهی تو عجیب نیست؟!
ابیگیل، نگاه خاموش و پر از غمبارش را به طرف دو چشم پر از حیرت کریستیان چرخاند و گفت:
- خیلی عجیبه! ولی همه به امید پدرم به اینجا اومدن. حالا من چطور پاسخگوی این همه آدم باشم؟
کریستیان بر روی پاشنهی پایش چرخید و دست مردانهاش را بر روی چانهی سرد و منقبضش نهاد.
- من بهت کمک میکنم.
چشمان ابیگیل، بر روی دو گوی زیبای کریستیان با بیقراری لغزید.
- کمک تو بیفایدهست!
- چرا؟
ابیگیل، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. پس از آن، لبان گوشتیاش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث، گفت:
- چون تنها کسی که میتونه و قدرت این رو داره که با زبونش و حضورش مردم کشورمون رو راضی نگهداره و قانع کنه، اون فقط پدرمه. من و تو چه الان، چه فردا، نمیتونیم جای خالی اون رو پُر کنیم.
گرچه کریستیان بسیار خونسرد بود؛ اما بندبند انگشتانش به طرز عجیب و نامحسوسی لرزید.
- پس باید چیکار کنیم؟
تمام وجود ابیگیل گوش به زنگ بود؛ اما نمیدانست چه بگوید و سکوت را ترجیح داد؛ ولی کریستیان آرام به طرف ابیگیل قدم برداشت.
- توی همچین شرایطی، سکوت صدق نمیکنه.
ابیگیل، گردن ملتهبش را ماساژ داد و روی پاشنهی پایش چرخید. همین حرکت کافی بود تا هر دو گوی زیبایش در برابر دو چشم کریستیان با بیقراری بلغزد. کریستیان در برابر نگاههای پر از ترس و اضطراب ابیگیل دوام نیاورد و سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت. ابیگیل ناخنهای بلندش را به بازی گرفت و با صدای ضعیف و دردمندش، گفت:
- پشت سکوتم هزاران فریاده؛ ولی کسی که نه سکوت رو درک میکنه و نه فریاد رو میشنوه، برای چی باید حرف بزنم؟
کریستیان شانهاش را بالا انداخت، به یکباره لب گوشتیاش را به داخل دهانش کشید.
- من هم سکوتت رو درک میکنم و هم فریادت رو میشنوم.
سیاهچالهی چشمان ابیگیل، درخشش گرفت.
- باید اعتراف کنم که دست راستمی؟
کریستیان، تک خندهای کرد و چند گام به طرف ابیگیل برداشت، با ژست مغرورانهای کنار تالار ایستاد و ترجیح داد تن خستهاش را به تالار هدیه دهد.
- چشمهات اعتراف کرد.
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و پر پشت ابیگیل بالا پرید.
- اما اینطور به نظر نمیرسه؛ چون اگر اینطور بهنظر میرسید، باید قبل از اینکه بخوام اعتراف کنم، تو از چشمهام خونده باشی که سکوتم نشونهی فریاده و علت فریاد نزدنم بهخاطر درک پایین آدمهاست!
کریستیان برای چند ثانیه چشمانش را بست؛ اما طولی نکشید تا پلکهای سنگینش را گشود.
- در برابر نگاههای سهمگین تو عاجزم! چطور میتونم جرأت به خرج بدم و توی چشمهای خشنت خیره شم؟
ابیگیل با انگشت سبابهاش دیوار تالار را لمس کرد.
- نگاههای من همیشه همینطور بوده، غیر از اینه؟
کریستیان، قولنج انگشتانش را یکییکی شکاند و پس از اندکی مکث به سؤال ابیگیل پاسخ داد:
- غیر از این نمیتونه باشه! اصلاً غیر از این رو ولش کن.
ابیگیل، احساسات لگدمال شدهاش را در مشتهایش انباشته کرد.
- نگران غیر از اینش نباش، چون نگاههای من ثابته!
کریستیان، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت ابیگیل را دریابد، سپس گفت:
- اما امروز دیدگاهت نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به زندگی و آدمها هم عوض شده.
کریستیان، انتظار هر چیزی را از دو گوی آبی رنگ و زیبای ابیگیل داشت. خشم، نگرانی، استرس و اضطراب، حتی هیجان! اما جز بیتفاوتی و کینه حس دیگری در تیلههای نافذ ابیگیل نمیدید. سرانجام ابیگیل سکوت حزنآلودی که بین خودش و کریستیان بیل حکمفرمانی میکرد را شکست و با خشونت گرائید.
- زمانی دید من نسبت به آدمها عوض شد که رفتارهاشون هم تغییر و تحول دیگهای پیدا کرد. رفتار من، حتی دیدگاه من نسبت به زندگی و آدمها، انعکاس رفتار خودشون و دیدگاهشون نسبت به منه.
لبخند لرزان، روی لبان بیرنگ و باریک کریستیان بیشتر کش آمد. طبق عادتش مابقی قولنج انگشتانش را هم شکاند و لبان باریکش را به داخل دهانش کشید.
- یعنی میخوای جوری رفتار کنی که آدمها باهات رفتار میکنن؟
ابیگیل، همچنان خشمگین و بیاحساس سرتاپای او را از نظر گذراند و کت بنفش رنگ کوتاهش که پارچهای از جنس چرم و ململ سفید_زرد که به طرز آشفتهای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده بود را صاف کرد.
- امروز روز جشن گرفتن کریسمسه، نه روزی که تو و مردم بخواین من رو سؤال و جواب کنین!
با این جمله ابروان مشکی کریستیان درهم فرو رفت. بیش از پیش گیج شد؛ اما سعی کرد خود را جمعوجور کند.
- فقط نگرانت بودم! قصد سؤال و جواب کردنت رو نداشتم. آخه میدونی ابیگیل... .
ابیگیل با بالا آوردن دستش، مجال حرف زدن به کریستیان نداد تا جملهی نصفه و نیمه ماندهاش را تکمیل کند.
- بیشتر از حد تصورت حرف زدی، حالا میتونی بری!
کریستیان، با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات ابیگیل گوش سپرد. همان لحظه، قطره اشکی بر روی گونهی رنگ پریدهاش غلتید؛ اما اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و قدمهای خرامانی به طرف ازدحامی از جمعیت که گرداگرد هم نشسته بودند، برداشت.
***
کاخ و قصر ژاپن «کوکیو»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس پرتیاش بارها لعنت فرستاد، سپس شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و خطاب به پادشاه «پدرش» گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کمکم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر لب زمزمه کرد.
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
برق کفش دال از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکیرنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانهای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیلههای مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی لب برچید:
- تو بزرگترین هدیه برای این کشور، ما و تمامی مردمی، پس هدیه برای چی میخوای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانهای به دیوار کاخ تکیه داد.
- قطعاً همینطوره؛ اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگهست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با لذت اطراف کاخ چرخاند و قلنج انگشتانش را شکست.
- پس باید هفت تا هدیه به ما بده.
دال پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، گفت:
- به یکیمون هم هدیه بده، هنر کرده!
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد.
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریعتر به اتمام برسونن.
دال، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس پرتیاش بارها لعنت فرستاد.
- خوب شد یادآوری کردی، به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم.
اونیونگ با لجاجت خاکهای مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی میمانست که زیر پایش آب روان گذر میکند و پرندگان برایش آواز میخوانند. سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش، اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پرههای بینی قلمیاش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوقالعاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظارهی صورت او، به سمت یکی از گلها پاتند کرد و درب چوبی قصر را بست، سپس به ادامهی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشدهست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بیحال و تحقیر کنندهاش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد که مراسم رو شروع کنه.
قیافهی اونیونگ از این حرف دال، وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیشآلود از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت! من از علتش بیخبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن، ضربان قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را به سختی قورت دادـ
- همچین چیزی امکان نداره! بابانوئل تا الان باید توی حیاط کاخ باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، ناگهان آن حالت شوخی و استهزا که معمولاً در سخنان دال وجود داشت، رخت بربست.
- شوخی کردم! بابانوئل نزدیکهای قصره.
با اینکه قد اونیونگ زیادی بلند بود و صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار دال قرار میگرفت؛ اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت میکنی؟
- چون قدرت دارم و میتونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام اونیونگ با حالتی عصبی، نگاه آتشینش را به سنگفرشها کوبید و در حینی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، گفت:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن، چرا فکر میکنی از من قویتری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه میکنی!
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش گفت:
- عجله کنید! بابانوئل و تعداد بیشماری از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و لب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد؛ ولی نظر خودت چیه؟
دال سرش را پایین انداخت و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینهی مناسبی بود.
بابانوئل کلاه قرمز رنگش را بر روی سرش تنظیم کرد و چند رشته از موهای جوگندمیاش را از روی پیشانی چین خوردهاش کنار زد. نیمنگاهی گذرا به حول فضای زیبا و چراغانی انداخت و خطاب به یکی از محافظانش گفت:
- به تاکهیوکو اونیونگ جون خبر بده که من اومدم.
دستش را بر روی بلندی ریشهای پروفسوریاش کشید و مردمک چشمانش را به طرف درخت آرزوها چرخاند و سپس خطاب به یوتو به ادامهی حرفش افزود:
- داخل شهر هوکایدو بازار کریسمسی برپا شده؟
- بله.
کمربند مشکی رنگش را دور کمرش بست و در حینی که عینکش را از روی چشمانش برمیداشت و چشمانش را میفشرد، گفت:
- هدیههایی که گفتم تهیه کردی؟
یوتو چند گام به طرف درختان کاجی برداشت و به فضای چراغانی چشم دوخت.
- بله.
تاکومی چند گام شتابان به طرف بابانوئل برداشت و در حینی که نفسنفس میزد، گفت:
- تاکهیوکو اونیونگ جون گفتن داخل کاخ بشینین تا بیایم.
بابانوئل سری به نشانهی تأیید تکان داد و از میان درختان تنومند گذر کرد و گوشهای از کاخ نشست.
دانههای مرواریدی برف از لمبرهای کوچک پایین میآمدند و زمین را فرش میکردند. تاکومی زبان بر لب کشید و گفت:
- کی مراسم رو شروع میکنی؟
- زمانی که همهی اهالی به کاخ اومدن.
صدای همهمهای در جایجای کاخ پیچید و سکوت حزنآلود قصر را درهم شکست. نیوندائه لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید، سلاح سردش را غلاف کرد و چند رشته از هلال مشکی رنگ موهایش را پشت گوشش نهاد..
- سلام بابانوئل! خوش اومدی.
بابانوئل کلاهش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای نمناک و جوگندمیاش زد، سپس تعظیم کرد و گفت:
- سلام! پادشاه کجاست؟
نیوندائه بر روی تخت نشست و کمان ابروان شلاقیاش را درهم کشید.
- داره برای مراسم آماده میشه.
بابانوئل به تکان دادن سرش اکتفا کرد و کلاهش را بر روی سرش نهاد. دال در حینی که سلاح سردش را میان دستانش رد و بدل میکرد، تک خندهای کرد و گفت:
- بابانوئل کی اومدی؟
- چند دقیقهای میشه.
اهالی محله همگی باهم تعظیم کردند و گوشهای از کاخ گرداگرد هم نشستند. نیوندائه نگاهی به کیک توت فرنگی انداخت و خطاب به دال لب برچید:
- بهنظرت کیکی که از بازار خریدم، طعم خوبی داره؟
دال چند قدم خرامان به طرف کیک برداشت و یک تای ابروان شلاقیاش را بالا برد. انگشت سبابهاش را در کیک فرو برد و پس از آن انگشتش را مکید.
- اوم! عجب طعم و مزهای داره!
نیوندائه چشمانش را در اجزای صورت بابانوئل چرخاند و سپس نرمخند لبانش کش آمد؛ اما به سرعت سرش را به طرف صورت دال که هنوز انگشتش را میمکید، چرخاند و چشم غرهای نثارش کرد و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- دال! من گفتم به کیک ناخنک بزن؟
دال خندید، در حینی که انگشت سبابهاش را در هوا میچرخاند و قصد داشت باری دیگر در کیک فرو ببرد، نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و ظرف بلوری کیک را در دستانش گرفت. از شدت خشم، کمان ابروانش درهم فرو رفت و با صدای نسبتاً کوتاهی طوری که دال بشنود، گفت:
- این کارت رو به پدر میگم.
- برو بگو، بهنظرت مجازاتم میکنه؟
نیوندائه نگاه سراپا تمسخرش را به دال داد و سپس پروانهای که بر روی کیک قرار داشت را جایی قرار داد که برادرش انگشت اشارهاش را در آن فرو برده بود. کیک را بر روی میز گذاشت، انگشت سبابهاش را بالا آورد و به نشانهی تحدید تکان داد.
- دال! زمان شوخی نیست، جدی باش.
گوشهای از کاخ نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و زیر لب زمزمه کرد:
- حالا مگه چیشد؟ یکم با انگشتم طعم کیک رو چشیدم، کار بدی کردم؟
شانهای بالا انداخت و به نقطهی کور و مبهمی خیره ماند. ذهنش به طرف فکرهایی که در سرش میگذراند پر کشید. آن صحنهای که دختری زیبا در رستوران کار میکرد را به یاد آورد. ناخودآگاه نرمخند لبانش کش آمد و ضربان قلبش تشدید پیدا کرد. با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و زیر لب زمزمهوار گفت:
- چطوره که امشب به همون رستوران قدیمی برم؟
اندکی به این قضایا فکر کرد و نوچی زیر لب گفت و از جای برخاست. از پلههایی که وسط کاخ وجود داشت دوتا یکی پایین رفت و به آرامی گام برداشت. دستش را بر روی برگهای سبز درخت ارس چینی کشید. به راحتی میتوانست حرکات دانههای مرواریدی برف را بر روی برگهای سبز درخت ارس چینی و افرای زیبولد احساس کند. دستش را روی لباس بلندش کشید و رد دانهی مرواریدی برف را از روی لباس زیبایش پاک کرد. مجدداً فکرش همچو پرنده به سوی آن دختر پر کشید. در حینی که چند گام به طرف درخت ارغوانه ژاپنی برمیداشت، لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید و بیقرارانه گفت:
- امشب به اون رستوران میرم.
بابانوئل مراسم را آغاز کرد. دال در حینی که میان درختان کاج قدم میزد، با صدای نیوندائه نفسش را حبس کرد و دستان مشت شدهاش را گشود.
- دال!
دال بزاق دهانش را به سختی قورت داد و راهش را به طرف کاخ کج کرد. نیوندائه بلندی لباس مشکی رنگ چرمش را میان انگشتان ظریفش گرفت و به ادامهی حرفش افزود:
- معلومه کجایی؟ دربهدر دنبالتیم.
برق پوتینهای مشکی و چرم نیوندائه از شدت تمیز و براق بودن، چشمان مشکی رنگ دال را کور کرد. مردمک چشمانش را از پوتینهایش گرفت و تمامی اجزای صورتش را از نظر گذراند.
- داشتم قدم میزدم.
نیوندائه پوزخند تمسخرآمیزی زد.
- تو که نباشی توی مراسم به ما خوشنمیگذره.
نرمخند لبان دال کش آمد و ژست مغرورانهای گرفت، سرجایش میخکوب شد و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- یه چیزی بگو که خودم ندونم.
نیوندائه نیشخند موذیانهای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- اگر بدونی که دختر مورد علاقهات به مراسم اومده و داره موزیک میخونه، چه واکنشی نشون میدی؟
دال نگاه سرد و گذرایی به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- خیلی بامزهای!
- ولی اینبار قصد نداشتم بامزه باشم، ترجیح دادم در حد امکان کاملاً جدی باشم.
دال با لبخند به او با تیلههای مشکی رنگش نظری انداخت و با یک حرکت قلنج انگشتانش را شکاند و با ذوق و شوقی که داشت، گفت:
- یعنی ون داره داخل کاخ موزیک میخونه؟ پدر که میگفت چون مرتکب اشتباه شده اون رو شکنجه میکنه، پس چطور جرأت کرده و وارد کاخ شده؟ من که باور نمیکنم، چون غیرممکنه!
نیوندائه شانهای بالا انداخت و با لحن قاطع و محکمی گفت:
- اگر باور نمیکنی، میتونی بری با چشمهای خودت ببینی.
دال دستانش را پشت کمرش گره زد و قدمهای شتابانی به طرف کاخ برداشت. هر گامی که برمیداشت، صدای ون بیشتر در گوشش نجوا میشد و ضربان قلبش تشدید پیدا میکرد. نرمخند لبانش کش آمد و از شوق همچو زن جیغ کشید و روی پاشنهی پایش چرخید. نیوندائه را در آغوش گرفت و او را چند مرتبه چرخاند.
- باورم نمیشه که ون به کاخ اومده و داره موزیک میخونه، وای! این صحنه رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
نیوندائه خشک و بیحرکت به حرکات برادرش چشم دوخت، گویا زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. همچنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال فشار دستانش را بر روی کمر نیوندائه بیشتر کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- تو اون رو به اینجا دعوت کردی؟ مگه تو علم غیب داری که ندای من و حرف دلم رو شنیدی؟
نیوندائه همانند برادرش هیجانزده شد و قهقههای سر داد.
- تو به ون علاقه داری؟!
همین سؤال باعث شد تا دال، نیوندائه را از آغوشش جدا کند و رویش را برگرداند.
- نه! کی گفته؟
- هیچکی نگفته؛ ولی من از چشمهات فهمیدم.
دال مردمک چشمانش را به طرف آسمان چرخاند و بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد.
- چی رو فهمیدی؟
نیوندائه چشمانش را بههم فشرد و نفسش را حبس کرد، پس از چند ثانیه سکوت لب زد:
- اینکه به ون علاقه داری.
- علاقه ندارم؛ ولی طرفدار صدا و موزیکهاشم.
نیوندائه قدمهای متعادلی به طرف دال برداشت، در دو چشم زمردینش زل زد.
- هم بهش علاقه داری و هم عاشقشی!
دال از فرط هیجان، چند قدم عقبگرد کرد و مردمک چشمانش را به طرف صورت ون چرخاند.
- کار اشتباهی میکنم؟
نیوندائه بر روی تکه سنگی نشست و به درخت تکیه داد. هوم کشداری از گلویش خارج شد و سپس گفت:
- به قدری کارت اشتباهه که اگر به گوش پدر برسه، اون رو میکشه.
دال ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچهی نرم و چرم لباسش را در بین انگشتانش فشرد و گوشهی چشمش را خاراند.
- باید اول من رو بکشه؛ اما میشه علتش رو بدونم؟
- نه.
دال انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید و نفسش را از پرهی بینیاش بیرون فرستاد.
- چرا؟
- چون یه رازی بین من و پدر هست که اگر فاش بشه، آدمهای زیادی میمیرن.
پردهای از اشک چشمان دال را پوشاند و شبیه به یک نوار ضبط شده لب زد:
- این راز مربوط به کیه؟
- ون و پدرش و پدر.
دال بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس ترجیح داد با جویدن پوست نازک لبش برای ساکت ماندن تلاش کند و احساسات لگدمال شدهاش را در مشتاش جمع کند و به مراسم و دیگر مردم ملحق شود.
با نگاه کردن به ازدحامی از جمعیت که میرقصیدند، پوزخندی که بر روی لبانش طرح بسته بود، پررنگتر شد. ترجیح داد روی صندلیای بنشیند که صورتش مماس و رأس صورت زیبا و درخشان ون قرار بگیرد. ون چشمانش را گشود و به دو گوی شعلهور دال خیره شد. موهای براق مشکی رنگش را از روی شانهاش کنار زد و موسیقی مورد علاقهی دال را خواند:
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن! زمونهست دیگه.
Welcome to the final show
به ایستگاه آخر خوش اومدی (مرگ)
Hope you’re wearing your best clothes
امیدوارم بهترین لباست رو پوشیده باشی.
You can’t bribe the door on your way to the sky
نمیتونی تو مسیرت به آسمون به دربان رشوه بدی.
You look pretty good down here
روی زمین بهنظر، حالت کاملاً خوبه.
But you ain’t really good
اما واقعاً خوب نیستی.
We never learn, we been here before
هیچوقت نمیفهمیم، ما قبلاً هم اینجا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میافتیم و از گلولهها فرار میکنیم؟
We never learn, we been here before
هیچوقت نمیفهمیم، ما قبلاً هم اینجا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میافتیم و از گلولهها فرار میکنیم؟
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونهست دیگه.
(We gotta get away from here (x2
قراره از اینجا بریم.
Just stop your crying it ll be alright
بسه گریه نکن! درست میشه.
They told me that the end is near
بهم گفتن که آخرش نزدیکه.
We gotta get away from here
قراره از اینجا بریم.
Just stop your crying, have the time of your life
بسه گریه نکن! از لحظات زندگیت لذت ببر.
Breaking through the atmosphere
داریم از جو خارج میشیم.
And things are pretty good from here
و همه چی از اینجا خوب بهنظر میرسه.
Remember everything will be alright
فراموش نکن همه چی درست میشه.
We can meet again somewhere
ما میتونیم دوباره هم رو ملاقات کنیم.
Somewhere far away from here
یه جایی دور از اینجا.
دال با دیدن پدرش که بر روی تخت پادشاهیاش مینشست، ترس به جانش چنگ زد و انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد که از جای برخاسته بودند و تعظیم میکردند. ون سرش را چرخاند و تا چشمش به تاکهیوکو افتاد، پوست نازک لبان باریکش را جوید و کلاه تاگ را بر روی سرش نهاد، چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغیاش را روی شانهاش انداخت. دال از جای برخاست و چند قدم استوار برداشت تا پشت سر نیوندائه قرار گرفت. چند رشته از موهای مشکی رنگ او را کنار زد و کنار گوشش گفت:
- اگر پدر ون رو ببینه، چه عکسالعملی نشون میده؟
- اون رو میکشه.
دال بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و نوک کفشش را بر روی سنگفرش کاخ کوبید و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- پس باید اون رو فراری بدم.
نیوندائه مچ دست دال را اسیر دستان ظریف و زنانهاش کرد و پس از چند ثانیه سکوت، گفت:
- مبادا چنین کاری کنی!
- اگر از کاخ فراریش ندم، ممکنه پدر اون رو بکشه.
- اون و پدرش... .
اعتراف حقیقت برای دختری مثل او، گلوسوز و زجرآور بود، پس پوست نازک لبش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند، سپس نگاه سردی به دال انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید؛ ولی دال با چهرهای ناباور و کنجکاو، پرسید:
- اون و پدرش چی؟
نیوندائه در دو تیلهی پر از حیرت برادرش خیره شد و همچنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال آستین لباس او را میان انگشتانش گرفت و کشید و فریاد زد:
- نیوندائه! حرف بزن.
نیوندائه قلنج انگشتانش را شکست و اطراف را از نظر گذراند، زمانی که متوجه شد سربازان به صحبتهای آن دو گوش سپردهاند، آستین لباس دال را گرفت و به طرف انبوهی از درختان کشید. مجدداً اطراف را آنالیز کرد و تا متوجه شد جز خود و برادرش شخص دیگری حضور ندارد، به اجبار به ادامهی حرفش افزود:
- ون و پدرش خیانت بزرگی کردن و پدر متوجهی این خیانت و دسیسهچینیشون شده.
- چه خیانتی؟ نیوندائه! از چه دسیسهچینیای داری حرف میزنی؟
- نمیتونم از این واضحتر بهت بگم؛ ولی همین که بدونی به پدر خیانت بزرگی کردن، کافیه!
جزئیات صورت نیوندائه را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد و با صدای بشاشی فریاد زد:
- نه کافی نیست! بهم بگو که ون مرتکب چه اشتباه یا گناهی شده؟ چرا بهم نمیگی که جونش رو نجات بدم؟
- خیانت غیرقابل ببخششه و تقاص خیانت مساوی با مرگه. پدر هرگز ون رو نمیبخشه، پس جون خودت رو توی خطر ننداز.
دال با ترس و تردید سرش را بالا آورد، به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه خیره شد و پوزخندی بر لب نشاند.
- جونم رو توی خطر نندازم؟ حالا ببین چیکار میکنم.
دال چند گامی برنداشته بود که نیوندائه شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و میان دستانش رد و بدل کرد.
- اگر بخاطر اون دختر یه قدم دیگه برداری، خودم اون رو میکشم.
دال روی پاشنهی پایش چرخید، لبخند خبیثی روی لبانش طرح بست؛ چند گام به طرفش برداشت و سرش را کج کرد.
- نشنیدم! چی گفتی؟
- دال! خیلیخوب هم شنیدی که چی گفتم.
- تو باعث مرگ ون میشی؟ اونوقت میدونی که چه بلایی سر من میاد، نه؟
نیوندائه، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و پس از اینکه شمشیرش را گوشهی کمربندش گذاشت، گفت:
- زمانی که به پدر خیانت کرده، یعنی به تو خیانت نمیکنه؟
- تا الان به من هیچ خیانتی نکرده.
- از کجا میدونی؟
دال چشمانش را بههم فشرد و به مدت چند ثانیه نفسش را حبس کرد.
- از چشمهاش میخونم که چقدر عاشقمه.
نیوندائه قهقههای زد و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد.
- دیده تیرش به هدف نخورده و پدر نقشهاش رو فهمیده، به تو نزدیک شده که هم پدرش جایگاه پدر رو بگیره و هم تو رو بهدست بیاره و رامت کنه، در آخر فریبت بده. ون مثل مرگ میمونه. درواقع شبیه یه بوتهی تمشکه. کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینیش گسه و زیبا؛ ولی در عین حال فریبنده. بهت اخطار میدم که جونش رو نجات ندی و اجازه بدی پدر اون رو مجازات کنه. در غیر این صورت، خودم اون رو به قتل میرسونم، پس به اخطارم توجه کن!
دال نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد، سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و کمان ابروان شلاقیاش را درهم کشید؛ ولی نیوندائه مجال حرف زدن به او نداد و با تردید سرش را چرخاند و به چهرهی عبوسش خیره شد.
- مراسم شروع شده، باید ما هم شرکت کنیم.
دال احساسات لگدمال شدهاش را در مشتاش جمع کرد و چند مرتبه نوک کفشش را روی پارکتها کوبید.
- لعنت بهت!
از لابهلای درختان تنومند گذشت. نسیمی خنک گونههای گلگون و سردش را به نوازش کشید. چنگی به موهای نمناکش زد و روی آخرین صندلیای که تا درختان تنومند و گلها فاصلهای نداشت، نشست. سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و به نقطهی کور و مبهمی خیره شد. صدای نازک و پر از بغض ون به سکوتی حزنآلود بدل شد. دال سرش را بالا آورد و با تیلههای دودوزنش به دو گوی زیبای پر از اشک او خیره شد. باورش نمیشد دختری به جثوری او، در بین ازدحامی از جمعیت اینگونه بغضش شکسته و دانههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورتش شده. دال از روی صندلی برخاست و دستانش را مشت کرد. دندانهای کلید شدهاش را بر روی هم فشرد و زبانش را به سقف دهانش چسباند. نیوندائه رد چشمان ون را گرفت و زمانی که متوجه شد نگاهش با بیقراری بر روی نگاه آتشین دال میلغزد، کمان ابروانش را درهم کشید و به جان لبانش افتاد؛ سپس زیر لب زمزمه کرد:
- دال! نگاهش نکن، نه! نگاهش نکش.
دال سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت. قطرهی سرکش اشکی همانند دانهای مروارید از چشمش چکید و بر روی زمین افتاد. مقدار اشکی که بر روی گونهی سردش باقی مانده بود، به وسیلهی سر آستین لباسش پاک کرد و با صدای تحلیل رفتهای، زیر لب زمزمهوار گفت:
- نمیتونم... نمیتونم.
به یکباره صدای هقهق ون در میان مردم شنیده شد. دیگر نتوانست این صحنهی غمانگیز را تحمل کند و جایگاهش را رها کرد و با سرعت بالایی از میان درختان تنومند دوید. نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و در گوش یکی از سربازان که محافظ خود هم بود، زمزمهوار گفت:
- پشت سر اون دختر برید و تعقیبش کنین؛ ولی بعد از اینکه یکم با خودش خلوت کرد و آروم شد، اون رو به زندان ببرین.
- اطاعت میشه!
نیوندائه، دستی بر روی شمشیرش کشید و تلخندی زد.
- دال! مجبورم که این کار رو بکنم. چون اگر این کار رو انجام ندم، جونت در خطر میافته و این دختر ریشهی خاندانمون رو میسوزونه. لطفاً من رو ببخش!
نیوندائه از میان عدهای از مردم گذر کرد تا به کاخ رسید. روی تخت نشست و در افکار پوسیدهاش فرو رفت؛ اما صدای فریاد دال به ریشهی افکارش دامن زد و رشتهی افکارش پاره شد.
- ولم کنین! من باید ون رو ببینم، اون به من نیاز داره.
نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و از میان درختان دوید تا خود را به دال رساند. در حینی که نفسنفس میزد و ضربان قلبش چند مرتبه بالاتر میرفت، گفت:
- اینجا چهخبره؟
- دال اجازه نمیده که ون رو به زندان بندازیم.
نیوندائه هردو تیلهی آتشینش را با خشم در اجزای صورت برادرش چرخاند و سپس ماسک بیتفاوتی را بر روی صورتش کشید و با حالتی بیرحمانه، ادامه داد:
- به حرفهای دال توجهای نکنین و دستوری که من دادم رو عملی کنین. هیچکدوم از مردم متوجهی این موضوع نشن که اگر بشن، سرتون رو از تنتون جدا میکنم.
- اطاعت میشه.
دال با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و سرش را بالا آورد. در دو چشم خشک و پر از خشم نیوندائه خیره شد. با صدای تحلیل رفتهای که همراه با بغض بود، گفت:
- دیگه نمیشناسمت!
- نیاز به شناخت تو ندارم.
نیشخندی مزین لبان خشکیدهی دال شد.
- حتی به زودی مردم هم تو رو نمیشناسن.
نیوندائه سرش را بالا آورد و چند گام به طرف دال برداشت و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- برای این موضوع، تو نمیتونی تصمیم بگیری.
- فراموش نکن که بعد از مرگ پدر، من جایگزینش خواهم بود، نه تو!
نیوندائه انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مسلماً اینطور نیست، چون پدر به زودی متوجهی عشق و احساس بیجای تو به اون خائن میشه و هرگز تو رو جایگزین خودش نمیدونه، جایگاهش رو هم به تو نمیده.
دال بزاق دهانش را به سختی قورت داد. گویا دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت. نیوندائه دستش را به آرامی بر روی شانهی لرزیدهی او کوبید و به ادامهی حرفش افزود:
- با اینکه دون راینهود پسر واقعی پدر نیست؛ ولی اون جایگزینش خواهد بود.
هنوز نیوندائه چند قدمی برنداشته بود که دال با صدای بشاشی گفت:
- تو این رو از کجا میدونی؟
نیوندائه روی پاشنهی پایش چرخید و چند رشته از موهایش را از روی شانهاش کنار زد.
- از رفتارهای پدر متوجه شدم.
- پس چرا من متوجه نشدم؟
نیوندائه شانهای بالا انداخت و سرش را برگرداند و ادامهی مسیرش را دنبال کرد.
- چون تو برای فهمیدن حقیقتها و کنار اومدن باهاشون، بیش از حد ضعیفی!
دال برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت نیوندائه، بر روی تکه سنگی نشست و لب زد:
- تویی که روی حدس و احتمالاتت نظریه میدی، خیلی قوی هستی؟
نیوندائه چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس حقایق را مانند پتک بر سرش کوبید.
- از حرفهای پدر مشخص بود که اون رو به عنوان جایگزین خودش برمیگزینه.
دال پوزخندی بر لب نشاند و با بالا انداختن ابروان بور مانندش، خشمگین و نیشآلود، گفت:
- پدر زمانی که عصبیه تصمیمهای عجولانه و اشتباه میگیره؛ اما اگر تو یا من با اون صحبت کنیم، از تصمیم و اشتباهش صرف نظر میکنه.
پس از این حرف از روی تکه سنگ برخاست و دستی بر روی لباس لطیف و نرمش کشید و به ادامهی حرفش افزود:
- اگر از دید تو، ون هم یه خائن باشه، تو میتونی با حرفهات پدر رو قانع کنی که اون رو شکنجه نکنه و به قتل نرسونه؛ اما اگر این کار رو انجام ندی و توی گوش پدر بخونی که پس از شکنجه، اون رو به قتل برسون، مسلماً صفحهی زندگی ون همینجا بسته میشه و زندگی بنفش و سفید رنگ من هم تبدیل به سیاه و سفید میشه.
سپس نگاه سردی به نیوندائه که با جویدن پوست نازک لبش برای ساکت ماندن تلاش میکرد، انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و فضای سرشار از ناامیدی و غمبار را ترک کرد. بیاراده، قطرهی سرکش اشکی از چشمان نیوندائه چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. دستش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را چنگ زد و با صدای تحلیل رفته و سرشار از بغض، زیر لب زمزمه کرد:
- دال! ای کاش بهقدری توی احساساتت غرق نمیشدی که متوجهی حرفهای من نشی. اون دختر یه خائن هست که دودمان خاندان ما رو به باد میده و تو از اون توی ذهنت یه فرشته ساختی که گویا به تو علاقهمنده و هر بار که توی دردسر بیفتی، اون جون تو رو نجات میده.
دال آسمان چشمانش طوفانیتر شد و پلکاش را روی هم نهاد و نفس عمیقی کشید. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش ابرهای سیاه، چشمانش را گشود و بینیاش را بالا کشید. به وسیلهی سر آستین لباسش، رد اشکها را پاک کرد.
- نیوندائه! ای کاش حس من نسبت به ون رو درک میکردی، ون ماه شبهای تیر و تاره منه و هرگز اجازه نمیدم که پدر اون رو به قتل برسونه؛ حتی اگر من رو از فرزندی طرد کنه.
سرمای نامحسوسی در داخل اتاق بزرگش لولید. چنگی به موهای مجعدش زد و با یک حرکت از جای برخاست.
از پشت پنجرهی بزرگ اتاقش، نیمنگاهی گذرا به حیاط انداخت و گفت:
- یعنی ون کجاست؟
هنوز پردههای سفید رنگ را میان انگشتان مردانهاش نگرفته بود که صدای جیغ آشنایی در گوشش پیچید:
- ولم کنین! شما به این راحتیها نمیتونین من رو مجازات کنین.
موجی از سرما موهای ژولیدهی ون را به نوازش کشید. دستش را از روی پرده برداشت و با عجله از پلههای اتاقش دوتا یکی پایین آمد. در حینی که نفسنفس میزد و ضربان قلبش به مراتب بالاتر میرفت، با صدای رسایی فریاد زد:
- ون!
چین عمیقی روی پیشانیاش افتاد. زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و بلندتر از قبل گفت:
- ون!
انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد که گرداگرد ون ایستاده بودند و او را تماشا میکردند. دال، چشمانش را که از فرط خشم به قرمزی میزد را بست و پس از چند ثانیه گشود. جان خود را در برابر جان ون سپر کرد و با لکنت زبان لب زد:
- اگر... اگر... ون... ون رو... ش... شکنجه کک... کنین ... بب... به... پپ... پدرم... می... میگم.
نیوندائه شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و فریاد نه چندان بلندی زد:
- دال، برو کنار!
- اگر کنار نرم چی میشه؟
چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و دندان قروچهکنان، گفت:
- به پدر همه چیز رو میگم و خودش تصمیم میگیره که تقاص گناه این خائن چیه.
- پدر هرگز با زندگی من بازی نمیکنه.
زمانی که تاکهیوکو قدم برداشت، صدای سنگ ریزههای زیر پاهایش گوش دال و ون را خراش داد. تک ابرویی بالا انداخت و با صدای رسایی گفت:
- این همه هیاهو برای چیه؟
نیوندائه دست مشت شدهاش را روی میز کوبید، ون و دال همزمان با هم زیر ضربهاش لرزیدند، از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- دال! برای آخرین بار بهت میگم، از ون فاصله بگیر.
هوم کشداری از گلوی تاکهیوکو خارج شد، در حینی که قلنج انگشتانش را میشکست، چند قدم کوتاه به طرفشان برداشت.
- پس با پای خودت توی دهن شیر اومدی، درسته؟
ون بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و چند گام عقبگرد کرد. دال هم به تبعیت از او، چند قدم به عقب برداشت و گوشهی لبانش را گاز کوچکی گرفت. تاکهیوکو گوشهی چشمش را مالید و دستانش را پشت کمرش گره زد و ادامه داد:
- میدونی چند ساله که دنبالت میگردم؟ مثل اینکه تو هم مثل من دلت تنگ شده بود، نه؟
ون به دیوار حیاط کاخ چسبید و خیره به مردمک چشمان تاکهیوکو که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، با ترس، گفت:
- من... من... .
انگشت سبابهاش را بالا آورد و چند مرتبه تکان داد و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- خفهشو دختر خائن!
ون احساسات لگدمال شدهاش را در مشتاش جمع کرد. سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و به دو جفت کفشش که پاره شده بود، چشم دوخت.
- برای اون اشتباهت هیچ توجیهی وجود نداره، پس الکی دست و پا نزن!
دال، نگاه سردی به دو چشم پدرش انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و با اندکی ترس و جرأت لب زد:
- پدر! تو این اجازه رو نداری که ون رو به قتل برسونی، چون اون هنوز خیلی... .
تاکهیوکو مچ دست دال را اسیر دست پرزور خود کرد و بازدم عمیقش را بیرون داد، با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای کلفت و فوقالعاده بَمش بود، فریاد زد:
- چطور میتونی بهخاطر این دختر خائن توی روی من وایستی و گستاخی کنی؟
برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- اگر یه بار دیگه بهخاطر این دختر جلوی راه من رو سد کردی، اول تو رو میکشم و بعد اون خائن رو!
طبق معمول، دال پوزخندی بر روی لبش نشاند و با بالا انداختن ابروان بورش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- بیهیچ مدرکی اون رو خائن خطاب میکنی؟ در اصل ون خائن نیست، پدرش خائنه، پس چرا میخوای کاری کنی که دخترش تقاص گناه پدرش رو پس بده؟ این کار ناعادلانهست!
تاکهیوکو پوزخند تمسخرآمیزی زد و خطاب به سربازانش لب زد:
- این پسرهی احمق و ابله رو از اینجا دور کنین و توی زندان بندازین، تا زمانی که عقلش سرجاش نیومده، هیچکس حق نداره نه به اون آب و غذا بده و نه از اونجا بیرونش بیاره، تفهیم شد؟
تمامی سربازان، بهخصوص نیوندائه سری به نشانهی تأیید تکان دادند و یکصدا گفتند:
- اطاعت میشه امپراتور.
دال بزاق دهانش را بهسختی قورت داد و با لبخند به او با تیلههای آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- بهت قول میدم که هیچکس این اجازه رو نداره که به تو صدمهای بزنه یا صفحهی زندگیت رو ببنده، مطمئن باش حتی اگر پدرت هم پشتوانهات نباشه، من پشتتم و هرگز این اجازه رو نمیدم که خم به ابروهات بیاد.
قطرهی سرکش اشکی از گوشهی چشمان ون چکید، انگشتانش را درهم گره زدـ
- نه شاهزاده! نه تو نباید این کار رو بکنی، تو نباید تقاص اشتباه من و پدرم رو پس بدی، لطفاً از پدرت عذر خواهی کن تا تو رو شکنجه نکنه.
زمانی که چندتا از سربازان به طرف ون و دال رفتند و آن دو را به اجبار میکشیدند، دال بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. به وسیلهی سرآستین لباسش، با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و فریاد زد:
- پدر نه! نه تو نباید ون رو شکنجه کنی، تو نمیتونی این کار رو باهاش بکنی. خواهش میکنم این کار رو باهاش نکن.
تاکهیوکو نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد، مجال حرف زدن به دال نداد و به سربازان دستور داد تا آن دو را به زندان بیندازند. دال سرش را برگرداند و با دو چشمش که از شدت اشک به قرمزی میزد به ون خیره شد. ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقیاش بالا پرید و لبخندی زیبا، گونهی سرخ و گلگونش را به نوازش کشید. ون، آسمان چشمانش طوفانی شد؛ اما با این حال، ماسک بیتفاوتی را روی صورتش کشید و لبخندی زیبا مزین لبانش شد. همین کافی بود تا ناامیدیهای دال، به امیدی بزرگ تبدیل شود. سربازان گوشهای ایستادند و به آن دو که مقابل هم ایستاده بودند و مردمک چشمانشان را در صورت همدیگر میچرخاندند، چشم دوختند. دال، مردمک چشمانش را به طرف یکی از سربازان چرخاند و با صدای لرزان؛ اما آرام گفت:
- اگر اجازه ندین که ون از زندان فرار کنه، خودم با دستهام میکشمتون!
ون شانهاش را به تمسخر بالا انداخت و نیشخندی زد.
- دال! تو دیوونه شدی؟ اگر من فرار کنم باز هم پدرت من رو پیدا میکنه و میکشه، پس برای چی میخوای هم جون سربازها و هم جون خودت رو توی خطر بندازی؟
دال به ون نزدیک شد و دست مردانه و گرمش را بر روی دست ظریف و کوچک او نهاد و در چشمان مظلومش چشم دوخت.
- من بهخاطر تو هر کاری انجام میدم، تو فقط به من اعتماد کن و هر کاری که میگم انجام بده.
ون پیدرپی سرش را تکان داد و دستش را از زیر دست دال بیرون کشید، در حینی که وارد زندان میشد، رویش را برگرداند.
- نه دال، من برای بار دوم دست به کار اشتباهی نمیزنم، شاید پدرت دلش برام سوخت و من رو عفو کرد. چرا باید از زندان فرار کنم که از این تصمیمش صرف نظر کنه؟
چشمان دال بر روی چشمان ون با بیقراری لغزید. اینبار به وسیلهی هر دو دستش، صورت ون را قاب گرفت و گفت:
- اون هیچوقت اشتباه آدمها رو نمیبخشه و این باور رو داره که اگر کسی به اون دروغ گفت، دزدی کرد یا مرتکب اشتباهی شد، فرصت دوبارهای به اون نده و پس از شکنجه، اون رو به قتل برسونه.
ون دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت. بر روی زمین نشست و به میلههای زندان چشم دوخت، سپس پلکهایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بربست و کاخ و قصر کوکیو که در میان درختان تنومند بود، چراغش خاموش گشت. ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده افکند. ون به خواب عمیقی فرو رفته؛ اما دال بیدار مانده بود، زیرا فکرها به رشتهی افکارش چنگ زده بودند و گویا خواب با دو چشمان زیبای او وداع کرده بود. پوزخند تمسخرآمیزی زد و به یک نقطهی کور و مبهمی خیره ماند. باورش نمیشد که در چنین شرایطی باید از فردا همراه با برادر ناتنیاش به کلاس برود. زمانی که ون را به زندان انداختهاند، چطور بتواند تمرکز کافی داشته باشد؟ در حینی که چنگی به موهای نرم و مجعدش میزد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ون اینجاست من چطور میتونم کلاسها رو شرکت کنم؟ اگر من به کلاس برم و بعد بیام و ببینم که ون رو شکنجه کردن چی؟
با لبخند به او با تیلههای آبی رنگش نظری انداخت و چند رشته از موهای ون را از روی صورتش کنار زد و با لحن شیرینی به او گفت:
- تا زمانی که من کنارتم، میتونی به راحتی بخوابی و از هیچ چیزی نترسی؛ اما اگر من نباشم... .
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقیاش بالا پرید و قطرهی سرکش اشکی از گوشهی چشمانش چکید. به وسیلهی سر آستین لباسش، دانههای مرواریدی اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و با صدای تحلیل رفتهای ادامه داد:
- چرا اجازه نمیدی که با صحبت کردن با پدرم بیگناهیت رو ثابت کنم؟ نکنه که تو گناه پدرت رو گر*دن گرفتی که از دستش ندی؟
با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد.
- میدونستی که اگر تو جونت رو از دست بدی، دو نفر دیگه هم جونشون از دست میره؟
سپس نگاه سردی به او انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید. هر دو چشمش که از فرط بیخوابی به قرمزی میزد را بست و پس از چند ثانیه گشود. چشمانش از بیخوابی به طرز عجیبی میسوخت؛ اما چطور میتوانست دلش را به دریا بزند و بیخیال شود و بخوابد؟ گرچه با نخوابیدن هم نمیتوانست راه چارهای بیابد. با دیدن دو جفت چکمهی مشکی رنگ که برق تمیزی آن میتوانست چشمان دال را کور کند، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با دو چشم دودوزن چهرهی خشمگین نیوندائه را از نظر گذراند. از شدت ترس با یک حرکت از جای برخاست و با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود، گفت:
- تو، تو، این، اینجا، چی، چی، چیکار، می، میکنی؟
نیوندائه با صدایی لرزان؛ اما آرام ل*ب زد:
- برای چی تا این ساعت بیداری؟ گویا فراموش کردی که فردا باید همراه دون راینهود به کلاس بری؟
به آرامی به سمتش خزید و سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با عصبانیت در دو تیلهی سیاه رنگ او خیره شد.
- من هیچ چیز رو فراموش نمیکنم؛ اما تو... .
نیشخندی زد و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- تو فراموش کردی که من برادرتم!
شانهاش را بالا انداخت و نگاه سراپا تمسخرش را به او دوخت.
- من فراموش نکردم که تو برادرمی؛ اما فراموش هم نکردم که اون خائن قصدش چیه و برای چی طرفت اومده. درواقع اون مظلومنمایی میکنه که از طریق تو خاندان ما و دودمانمون رو بر باد بده.
از شدت عصبانیت چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد. ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و آستین لباسش را میان انگشتانش فشرد و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- حقیقت چیزی نیست که تو و پدر بهش پر و بال میدین. درواقع حقیقت اینه که ون یه خائن نیست و پدرش خائنه که مجبوره برای اینکه اون رو از دست نده، در برابر جونش مقاومت کنه و خودش رو خائن معرفی کنه.
نیوندائه گوشهی چشمش را مالید و گفت:
- با همین حرفهاش تو رو دلباختهی خودش کرده، ای کاش بهجای اینکه حرف اون خائن رو باور کنی، یکم هم حرف من و پدر رو باور میکردی.
چند گام به طرف دال برداشت و دستش را بر روی شانهی او زد و به ادامهی حرفش افزود:
- دال، این حرفم رو هیچوقت فراموش نکن و آویزهی گوشت کن، اون دختر، یه خائنه و تو هیچوقت نمیتونی این لکهی ننگ رو از روی اسم و رسمش برداری!
پس از این حرفش، مکان را ترک کرد. تنها خودش میدانست که اگر صدای ون، به رشتهی افکارش چنگ نمیزد و آن را نمیدرید، تا چند ساعت در این وضعیت بلاتکلیف میماند.
- تو هنوز بیداری و نخوابیدی؟
دال مات و مبهوت مانده سرجایش میخکوب شده بود و بیهیچ حرکتی گوشهای ایستاده و به نقطهی کور و مبهمی چشم دوخته بود. مدام آن صح*نه همانند فیلم جلوی چشمانش گذر میکرد که نیوندائه گفت:
- دال، این حرفم رو هیچوقت فراموش نکن و آویزهی گوشت کن، اون دختر یه خائنه و تو هیچوقت نمیتونی این لکهی ننگ رو از روی اسم و رسمش برداری!
ون به سختی از جای برخاست و دست ظریفش را بر روی شانهی دال گذاشت و با صدای آرام و ضعیف لب زد:
- دال، حالت خوبه؟
در چنین شرایطی پرسیدن این سؤال برای دال بیش از حد تصور مسخره به نظر میآمد. بر روی پاشنهی پایش چرخید و لبان خشکیدهاش را به وسیلهی زبانش تر کرد.
- به نظرت حالم خوبه؟ من دارم دیوونه میشم ون، میدونی چه حس بدیه که مدام در گوشم میخونن که تو یه خائنی؟ چرا؟ واقعاً چرا باید تو خائن باشی؟
با هر دو دستش صورت زیبای ون را قاب گرفت و با چشمان خیس از اشکش به دو گوی مشکی رنگ او زل زد. بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد.
- چرا میخوان تو رو شکنجه کنن و به قتل برسونن زمانی که میدونن من بیتو زنده نمیمونم؟
گرچه اعتراف حقایق برای دختری مثل ون گلوسوز و زجرآور بود؛ اما نتوانست بیش از این طاقت بیاورد.
- ولی حق با پدرته و من یه خائنم. بهتره که از من فاصله بگیری و فقط به زندگی و آیندهات فکر کنی.
دال به جان لبانش افتاد، سپس نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد.
- تو بخوای یه خائن هم باشی نمیتونی، پس نگو که تو خائنی و من باید از تو فاصله بگیرم.
بیاراده قطره سرکش اشکی از گوشهی چشمان دال چکید و روی دست ون افتاد. دال به وسیله زبانش، لبانش را تر کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- چطور میتونم بدون تو به زندگی و آیندهام فکر کنم زمانی که بیتو، منی وجود نداره؟
آسمان چشمان ون طوفانی شد؛ اما با این حال، لبان کبودش را از هم باز کرد و طبق معمول، ماسک بیتفاوتی را روی صورتش کشید.
- یه روز بخاطر این که از من فاصله نگرفتی، پشیمون میشی، چون حقیقت اینه که من یه خائنم و مرتکب اشتباه بزرگی شدم.
- ون! تو خائن نیستی فقط بخاطر این که من هم تقاص گناههای پدرت رو پس ندم، ازم میخوای که از تو فاصله بگیرم و اجازه بدم که پدرم مجازاتت کنه؛ اما نمیشه... .
ون مجال حرف زدن به دال نداد و دستش را روی لبان گوشتی او نهاد. در چشمان دودوزن اوخیره شد و با صدای بشاشی گفت:
- دال! من یه خائنم و تو باید خائن بودن من رو باور کنی و بپذیری.
دال لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید و تک خندهای کرد.
- خیلیخب، گیریم که تو خائن باشی و من باور کنم؛ ولی چرا ازم میخوای که ازت فاصله بگیرم و به پدرم اجازه بدم که تو رو مجازات کنه؟
ون ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچهی پیراهنش را در بین انگشتانش فشرد. تمام وجودش گوش به زنگ بود تا دال اعتراف کند که هیچ حس خوبی نسبت به او ندارد؛ اما حتی دال نمیتوانست از او یک قدم هم فاصله بگیرد، چه برسد به این که به دروغ به او بگوید که دوستش ندارد و به راحتی میتواند از او فاصله بگیرد. ون گوشهی چشمانش را مالید و گفت:
- چرا باید یه خائن رو به قدری دوست داشته باشی که از جون و زندگی خودت بگذری؛ ولی اجازه ندی که اون مجازات بشه؟
دال خیره به مردمک چشمان ون که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، گفت:
- این موضوع رو عقل و منطقم هم درک و هضم نمیکنه، چه برسه به قلبم.
ون با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورت زیبایش پاک کرد. اجزای صورت دال را از نظر گذراند و دست ظریفش را بر روی دست مردانهی او نهاد.
- تو داری مرتکب اشتباه بزرگی میشی! پس تا دیر نشده از این اشتباه دوری کن.
ون سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و به ادامهی حرفش افزود:
- من دستم به گناههای زیادی آلوده شده؛ اما تو... .
بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. در حینی که سعی داشت به وضوح صحبت کند، دال با هر دو دستش صورت ون را قاب گرفت.
- من هم مرتکب گناه زیادی شدم؛ اما حسم نسبت به تو، گناه نیست.
ون با لبخند به او با تیلههای مشکیرنگش نظری انداخت و دستش را روی دست دال گذاشت.
- من برای تو و خانوادهات گناه بزرگی بودم؛ اما هرگز پشیمون نیستم و اگر باز هم متولد شم، این راه رو تا آخرش ادامه میدم، حتی اگر تهش مرگ باشه.
دال نگاه سردی به ون انداخت و سگرمههایش را درهم کشید.
- چرا برای من و خانوادهام گناه بزرگی بودی؟
- این رو باید از پدرت بپرسی.
دال پلکاش را بر روی هم فشرد و نفسش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد.
- اگر پدرم به سؤالم جواب داده بود که از تو نمیپرسیدم به جواب برسم.
ون زهرخندی بر لب نشاند و با یک حرکت از جای برخاست.
- از طرف من هم به جواب نمیرسی.
دال چنگی به موهای نمناک و مجعدش زد و با عصبانیتی بیمنطق، گفت:
- خیلیخب! پس اگر بخوای با این اوصاف پیش بری، من هم از تو فاصله نمیگیرم و بیشتر بهت نزدیک میشم.
ون پلکاش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبندهی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی قلمیاش را بالا کشید.
- نزدیکی به من به ضرر خودته. من تکلیفم مشخصه و همین روزها دفتر زندگیم بسته میشه؛ اما پدرت برای تو فقط یه تنبیه کوچیک در نظر گرفته و پس از اون میتونی با آرامش به زندگیات ادامه بدی.
دال نگاه آتشینش را به میلههای زندان کوبید؛ سپس با یک حرکت از جای برخاست و بیهیچ حرفی، انگشتان باریکش را روی میلهها گذاشت.
- ون! من بازندهی این بازی نمیشم.
ون چشمان آلوده به اشکش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
- دال! کنار من هرگز نمیتونی به اون آرامشی که نیاز داری برسی، پس از من دوری کن. بهترین راهیه که میتونی انتخاب کنی و به آرامش برسی.
دال روی پاشنهی پایش چرخید و به ون خیره شد. زمانی که تمام اجزای صورت او را از نظر گذراند، نیشخندی زد.
- شاید با خودت فکر کنی که داری آخرین نفسهات رو توی زندان میکشی؛ اما هرگز اجازه نمیدم که پدرم تو رو بیگناه مجازات کنه یا به قتل برسونه. تو هم مثل بقیهی انسانها حق زندگی کردن داری. مرگ حق هر انسانی هست؛ اما باعث و بانی این اتفاقها تو نیستی، بلکه پدرته.
دست مشت شدهاش را روی میلهی زندان کوبید و فریاد زد:
- پس باید پدرت جای تو مجازات بشه.
ون مژههای خیس از اشکش را گشود و مات و مبهوت مانده به دال خیره شد. بیشتر از اینکه ترس از دست دادن جانش و مجازات شدنش را داشته باشد، از عصبانیت و خشم دال میترسید؛ زیرا با اتفاقهایی که رخ داده، دال به فرد خبیثی تبدیل شده بود که حس انتقام گرفتن داشت و تا زهرش را نمیریخت، آرام نمیشد. با چند قدم استوار، خود را به ون رساند و نگاه سردی به او انداخت، سپس کمان ابروانش را در هم کشید و دست مردانهاش را بر روی مچ دست او گذاشت، با یک حرکت ساده ون را به طرف خود کشید. ناخودآگاه، یک تای ابروان ون بالا پرید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. دال خیره به مردمک چشمان ون که بین مژههای بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- تو داری چی رو از من مخفی میکنی؟
ون نمیتوانست نقابش را حفظ کند، پس لب باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما دال مجال حرف زدن به او نداد و چند مرتبه ون را تکان داد.
- چه رازی بین تو و پدرم هست که از من پنهون میکنین و دست از تلاش نمیکشین و اجازه نمیدین که این راز بین خانوادهی من و مردم فاش بشه؟
صورت خشمگینش را به صورت سرشار از حیرت ون نزدیک کرد؛ سپس مردمک چشمانش را به طرف دست زخمآلود او چرخاند و گره دستش را روی دست او باز کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- مرتکب چه اشتباه بزرگی شدی که تا این حد میترسی و تنت شروع به لرزیدن کرده؟ مگه تو همون دختر پاک و معصومی نیستی که توی بچگی باهام همبازی شده بودی و قول دادی که هیچوقت ترکم نکنی؟
دال چانهی ون را محکم فشرد که انگشتش در پوست نازکش فرو رفت، سپس سر او را بالا آورد و گفت:
- پس چطور به فرد خائن و خبیثی تبدیل شدی که حتی قولهات یادت رفت و بار سفر بستی؟
چند قدم عقبگرد کرد و نیشخندی زد و ادامه داد:
- بیش از حد مسخرهست!
ون بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و به سختی چند قدم به طرف او برداشت.
- هدفت از اینکه با من به زندان اومدی چیه؟ بازجویی و انتقام، یا همیاری و دلجویی؟
دال با چشمان دودوزن سرش را بالا آورد تا اجزای صورت ون را از نظر بگذراند، سپس زبان بر لب کشید.
- اگر ذرهای به مغزت فشار بیاری، متوجه میشی که من نمیتونم مثل تو یا پدرت یه خائن باشم.
ون احساسات لگدمال شدهاش را در مشتاش پر کرد و روی سینهی دال کوبید. ناخودآگاه قطره سرکش اشکی از گوشهی چشمانش چکید و با عصبانیت، در دو گوی مشکی رنگ او خیره شد.
- پس اگر میدونی که من و پدرم یه خائن هستیم، چرا اجازه نمیدی که مجازات بشیم و بار این گناه از روی دوشمون برداشته شه؟
دال که تعجیلی در حرف زدن نداشت، بیهیچ حرکت و حرفی رأس و مماس ون ایستاده، به حرفهای او گوش سپرده بود. ون با لجاجت دانههای مرواریدی چشمانش را به وسیله سرآستین لباسش از روی صورت زیبایش پاک کرد و به ادامه حرفش افزود:
- کسی که اشتباه میکنه با آغوش باز مجازاتش رو هم میپذیره، پس نیازی به بازجویی یا دلجویی نیست؛ تنها چیزی که نیازه اینه که مانع مجازات من و پدرم نشی!
نیوندائه که به دستور پدرش به همراه چندتا از سربازان پشت میلهها ایستاده بودند و به حرفهای آن دو گوش میدادند، به یکی از سربازها دستور داد:
- در زندان رو باز کن.
سرباز به دستور نیوندائه اطاعت کرد و درب زندان را گشود. نیوندائه با چند قدم کوتاه خود را به زندان رساند و مقابل ون ایستاد. یک تای ابروان شلاقیاش را بالا انداخت و با خشم اجزای صورت او را از نظر گذراند و گفت:
- درک کردن یه انسان ساده و نیکوکار برای یه خائنی مثل تو و پدرت سخته، پس بهتره که برادرم دال از هر کسی به جز تو انتظار درک شدن داشته باشه، چون از یه خائن هیچ انتظاری نمیشه داشت!
ون نیشخندی بر لب طرح زد و ژست مغرورانهای گرفت.
- اوه! خائن، خائن شناسه؛ ولی باید از خائنهای اصلی این قصر پرسید که چرا آدمهای خوب رو وادار میکنن که به فرد خبیثی تبدیل شن، درسته؟
پس از این حرفش، خندهای تلخ مزین لبان ون شد. دال مات و مبهوت مانده به مکالمهی گنگ و نامفهوم آن دو گوش سپرده بود. نیوندائه دستی لابهلای موهای بافته شده و مشکی رنگش کشید و بازدم عمیقش را بیرون داد. با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوقالعاده زیبایش بود، گفت:
- هر شخصی که مرتکب اشتباهی میشه، تقاصش رو هم پس میده. این یه امر واضح و قابل درکه، پس نیاز نیست که تبدیل به فرد خبیث و خائنی شد.
ون برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث کرد و دستانش را پشت کمرش گره زد.
- من و پدرم خائن هستیم؛ اما خائنهای اصلی که ما رو به طرف اشتباه هول داد چندتا فرد خبیث دیگه هستن.
نیوندائه که از تمامی اتفاقها مطلع بود، پوست نازک لبان گوشتیاش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند؛ اما دال که از هیچ یک از اتفاقها باخبر نبود و سؤالهای زیادی در قلک ذهنش انباشته شده بود، کنجکاوانه پرسید:
- خائنهای اصلی، کیها هستن؟