- تاریخ ثبتنام
- 4/4/25
- نوشتهها
- 11
- موضوع نویسنده
- #1
دوباره راه را اشتباه رفتم. به دوردست که نگاه می کنم، همه جا یک رنگ است. سفید خالص. راه دیگری انتخاب می کنم و بی هدف ادامه می دهم. شاید شانس بهم رو کند و بتوانم دنیای بیرون سفیدی را ببینم. یک قدم، دو قدم، سه قدم..
-داری به مرکز سفیدی میری، این راه اشتباهه
بر می گردم تا صاحب صدا را ببینم. خودش است، همان پسرس که هم سن و سال من است؛ منتها من کاملا سیاه هستم و او سرتاپا سیاه. تنها لباسش به رنگ آبی روشن است، باز هم همان تیپ تکراری.
-آها، مرسی سفید
دیدم که خم شده و باز هم دارد رد پاهایم را پخش و محو می کند و همزمان به طرفم می آید. حتی موقع کارش هم چهره جدی ای به خود می گیرد. چشمانش بی حوصله است و پوست زیادی سفیدش او را با فضای اطرافمان یکی می کند. بلند شد و فقط یک وجب با هم فاصله داشتیم. دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشاند.
-راه نشونت میدم!
زمان گذشت، هنوز در راه بودیم و سکوت بینمان داشت طولانی می شد. جز اینکه هر از گاهی سفید می ایستاد تا دور و بر را بررسی کند کار دیگری نمی کردیم.
-داریم کجا می ریم؟
بالاخره توانستم سکوت را بشکنم. سفید، بدون برگشتن به ظرف من جواب داد:«به همان جایی که تو دنبالش بودی.» انتظار همچین جوابی نداشتم. فکر می کردم وقت هایی که پیشش بودم و پر حرفی می کردم او توجهی به گفته هایم نمی کرده و خودش را به خواب می زد. دیگر سوالی نمی پرسم، به این فکر می افتم که چقدر از حرف هایی که قبلا گفتم را به یاد دارد.
-حواست جمع کن!
با شنیدن صدای تندش جا خوردم. نزدیک بود سکندری خوران روی زمین بیفتم که به موقع جلویش را گرفتم. ظاهرا فهمید که ذهنم مشغول شد و حواسم پرت بود. نمی دانم چرا وقتی که چشمم به موهای سفیدش خورد این حرف از ذهنم رد شد که سفید خیلی به او می آمد. به حرکت خود ادامه دادیم اما طولی نکشید که سفید ایستاد و دیگر جلو نرفت. به نظر چیزی مانعش می شد. از او پرسیدم:«مشکل چیه؟»
-مرز اینجا و دنیای بیرون جلومونه
دور و بر را دیدمف او درست می گفت. یکپارچگی طرافمان جایش را با رنگ های جدیدی پر کرده بود. رنگ هایی که برای اولین بار به چشم می دیدم. اما این بین یک رنگ بود که قبلا دیده بود، اما اسمش به خاطر ندارم. به همان رنگ و مکان اشاره کردم و با خوشحالی گفتم:« باید بریم اونجا» مطمئنم که آن مکان، محل تولد ماست، پیر کوچک هیچگاه اشتباه نمی کند. اما سیاه تکان نمی خورد. حالا که میبینمش، به نظر مضطرب و نگران میاد.
-چی شده؟
با دودلی بهم نگاه کرد. انگار نمی دانست باید حرفش را به زبان بیاورد و یا بگذارد تا کلماتش سکوت پیشه کنند. در آخر، بعد از چند ثانیه کلنجار درونی گفت:« دنیای بیرون، قشنگه؟» ناخوداگاه زدم زیر خنده. نمی دانم چرا ولی برای چند لحظه فقط خندیدم. بعد جلوی خودم را گرفتم با ته خنده های باقی ماندم گفتم:« آره، آره خیلی باید قشنگ باشه. پیر کوچک که می شناسی، همیشه می گفت ما جایی متولد شدیم که بالای سرش صفحات کوچک به اون رنگ وجود داره. می گفت اینقدر قشنگه که وقتی از نزدیک ببینیش دیگه دلت نمی خواد به اینجا برگردی!» لبخند کمرنگی زد. دیگه مضطرب نبود. دستم محکم تر گرفت و با نور تازه ای که توی نگاهش جریان یافته بود به مقصدمان نگاه کرد.
- پس بریم تا ناظرکار برنگشته
خوشحال شدم. حالا انرژی دوباره گرفته بودیم و قطعا خیلی زود می توانستیم از بهشتی که روبه رویمان قرار داشت لذت ببریم. بعد رد شدن از مرز مسیر ناهموار شد. گاهی مجبور بودیم از روی برآمدگی هایی بالا برویم و گاهی از روی فرورفتگی ها می پریدیم. سخت نبود و تا به اینجای کار اذیت نشدیم. گذشتن از این موانع آسان بود، شاید هم بعد آن تجدید قوا برایمان آسان شده بود. یک دفعه سفید قدم هایش را تند تر کرد و سرعت گرفت. چرا ناگهانی خواست تند تر راه برود، داشت از من جلو می زد. من هم نگران تغییر رفتارش شدم. پرسیدم:« چت شده؟» دستش عرق کرده بود. ایستاد و به طرفم برگشت. ترسیده بود.
-صدای اومدن ناظرکار شنیدم
-چی؟
گوش هایم تیز کردم. تق تق. این صدای قدم های ناظرکار بود. این خوب نیست، باید زودتر از آخرین مانع رد شویم تا گیر نیفتیم. اما آخرین مانع، دروازه بهشت بود. باید آنقدر می دویدیم تا وارد زمینی شویم رنگش با رنگ سقف زادگاهمان یکی است. استرس گرفتم، اگر ناظر ما را می دید دوباره به دنیای سفید بر می گشتیم و دیگر نمی توانستیم جایی لقبش بهشت بود را ببینیم.
-بدو سفید، باید زودتر بریم!
شروع کردیم به دویدن، فقط دویدن. نه صدای اطرافم را می شنیدم و نه می تواستم مناظر رنگارنگ اطرافم را ببینم. استرس مرا تسخیر کرده بود همه فکرم این بود که به مقصد برسم. از وقتی که فهمیدم جایی که بدنیا آمدم آنقدر زیبا است که برق از سرت می پراند، همه آرزوم این شد که از دنیای سفید فرار کنم. برگردم و توی آن بهشت رویایی زندگی کنم بدون اینکه مجبور به انجام کاری بشم. این بار اولم نبود که سعی می کردم بروم، اما دفعات قبل ناظرکار قبل رد شدن از مرز پیدایم می کرد و من دوباره سر کارم بر می گشتم. اما حالا تنها نیستم، پس باید موفق شوم. اگه دوباره گیر بیفتم سفید هم به دردسر میفتد. ناگهان، دستی من گرفت و باعث شد وایسم. برگشتم و نفس نفس زنان نگاهش کردم. سفید گفت:«کافیه، دیگه رسیدیم.» زمین زیر پایم ور انداز کردم. همش به همان رنگ بود. از ناباوری دو زانو نشستم. تازه داشتم متوجه درد پاهایم می شدم.سفید هم کنارم زانو زد. شاید نگرانم شد که یکدفعه روی زمین افتادم.
-بالاخره موفق شدیم سفید! بالاخره!!
لبخند زد. دست روی شانه ام گذاشت و گفت:«آره، منم باورم نمیشه!» تازه یادم آمد، اسم آن رنگ سبز بود. کسی نمی داند چه انتظارش را می کشد اما چیزی که بعد از همه این ماجرا ها فهمیدم این است که، تا وقتی با یه دوست خوب همراه باشی و امیدت از دست ندی، تمام زورت بزنی و حس کنی از لحظه ها لذت می بری، یعنی آماده ای، شاید آماده تغییر، شاید شادی جدید، شاید...
«ای بابا، پس این مداد و پاک کن کوچولوی من کجاست؟!»
-داری به مرکز سفیدی میری، این راه اشتباهه
بر می گردم تا صاحب صدا را ببینم. خودش است، همان پسرس که هم سن و سال من است؛ منتها من کاملا سیاه هستم و او سرتاپا سیاه. تنها لباسش به رنگ آبی روشن است، باز هم همان تیپ تکراری.
-آها، مرسی سفید
دیدم که خم شده و باز هم دارد رد پاهایم را پخش و محو می کند و همزمان به طرفم می آید. حتی موقع کارش هم چهره جدی ای به خود می گیرد. چشمانش بی حوصله است و پوست زیادی سفیدش او را با فضای اطرافمان یکی می کند. بلند شد و فقط یک وجب با هم فاصله داشتیم. دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشاند.
-راه نشونت میدم!
زمان گذشت، هنوز در راه بودیم و سکوت بینمان داشت طولانی می شد. جز اینکه هر از گاهی سفید می ایستاد تا دور و بر را بررسی کند کار دیگری نمی کردیم.
-داریم کجا می ریم؟
بالاخره توانستم سکوت را بشکنم. سفید، بدون برگشتن به ظرف من جواب داد:«به همان جایی که تو دنبالش بودی.» انتظار همچین جوابی نداشتم. فکر می کردم وقت هایی که پیشش بودم و پر حرفی می کردم او توجهی به گفته هایم نمی کرده و خودش را به خواب می زد. دیگر سوالی نمی پرسم، به این فکر می افتم که چقدر از حرف هایی که قبلا گفتم را به یاد دارد.
-حواست جمع کن!
با شنیدن صدای تندش جا خوردم. نزدیک بود سکندری خوران روی زمین بیفتم که به موقع جلویش را گرفتم. ظاهرا فهمید که ذهنم مشغول شد و حواسم پرت بود. نمی دانم چرا وقتی که چشمم به موهای سفیدش خورد این حرف از ذهنم رد شد که سفید خیلی به او می آمد. به حرکت خود ادامه دادیم اما طولی نکشید که سفید ایستاد و دیگر جلو نرفت. به نظر چیزی مانعش می شد. از او پرسیدم:«مشکل چیه؟»
-مرز اینجا و دنیای بیرون جلومونه
دور و بر را دیدمف او درست می گفت. یکپارچگی طرافمان جایش را با رنگ های جدیدی پر کرده بود. رنگ هایی که برای اولین بار به چشم می دیدم. اما این بین یک رنگ بود که قبلا دیده بود، اما اسمش به خاطر ندارم. به همان رنگ و مکان اشاره کردم و با خوشحالی گفتم:« باید بریم اونجا» مطمئنم که آن مکان، محل تولد ماست، پیر کوچک هیچگاه اشتباه نمی کند. اما سیاه تکان نمی خورد. حالا که میبینمش، به نظر مضطرب و نگران میاد.
-چی شده؟
با دودلی بهم نگاه کرد. انگار نمی دانست باید حرفش را به زبان بیاورد و یا بگذارد تا کلماتش سکوت پیشه کنند. در آخر، بعد از چند ثانیه کلنجار درونی گفت:« دنیای بیرون، قشنگه؟» ناخوداگاه زدم زیر خنده. نمی دانم چرا ولی برای چند لحظه فقط خندیدم. بعد جلوی خودم را گرفتم با ته خنده های باقی ماندم گفتم:« آره، آره خیلی باید قشنگ باشه. پیر کوچک که می شناسی، همیشه می گفت ما جایی متولد شدیم که بالای سرش صفحات کوچک به اون رنگ وجود داره. می گفت اینقدر قشنگه که وقتی از نزدیک ببینیش دیگه دلت نمی خواد به اینجا برگردی!» لبخند کمرنگی زد. دیگه مضطرب نبود. دستم محکم تر گرفت و با نور تازه ای که توی نگاهش جریان یافته بود به مقصدمان نگاه کرد.
- پس بریم تا ناظرکار برنگشته
خوشحال شدم. حالا انرژی دوباره گرفته بودیم و قطعا خیلی زود می توانستیم از بهشتی که روبه رویمان قرار داشت لذت ببریم. بعد رد شدن از مرز مسیر ناهموار شد. گاهی مجبور بودیم از روی برآمدگی هایی بالا برویم و گاهی از روی فرورفتگی ها می پریدیم. سخت نبود و تا به اینجای کار اذیت نشدیم. گذشتن از این موانع آسان بود، شاید هم بعد آن تجدید قوا برایمان آسان شده بود. یک دفعه سفید قدم هایش را تند تر کرد و سرعت گرفت. چرا ناگهانی خواست تند تر راه برود، داشت از من جلو می زد. من هم نگران تغییر رفتارش شدم. پرسیدم:« چت شده؟» دستش عرق کرده بود. ایستاد و به طرفم برگشت. ترسیده بود.
-صدای اومدن ناظرکار شنیدم
-چی؟
گوش هایم تیز کردم. تق تق. این صدای قدم های ناظرکار بود. این خوب نیست، باید زودتر از آخرین مانع رد شویم تا گیر نیفتیم. اما آخرین مانع، دروازه بهشت بود. باید آنقدر می دویدیم تا وارد زمینی شویم رنگش با رنگ سقف زادگاهمان یکی است. استرس گرفتم، اگر ناظر ما را می دید دوباره به دنیای سفید بر می گشتیم و دیگر نمی توانستیم جایی لقبش بهشت بود را ببینیم.
-بدو سفید، باید زودتر بریم!
شروع کردیم به دویدن، فقط دویدن. نه صدای اطرافم را می شنیدم و نه می تواستم مناظر رنگارنگ اطرافم را ببینم. استرس مرا تسخیر کرده بود همه فکرم این بود که به مقصد برسم. از وقتی که فهمیدم جایی که بدنیا آمدم آنقدر زیبا است که برق از سرت می پراند، همه آرزوم این شد که از دنیای سفید فرار کنم. برگردم و توی آن بهشت رویایی زندگی کنم بدون اینکه مجبور به انجام کاری بشم. این بار اولم نبود که سعی می کردم بروم، اما دفعات قبل ناظرکار قبل رد شدن از مرز پیدایم می کرد و من دوباره سر کارم بر می گشتم. اما حالا تنها نیستم، پس باید موفق شوم. اگه دوباره گیر بیفتم سفید هم به دردسر میفتد. ناگهان، دستی من گرفت و باعث شد وایسم. برگشتم و نفس نفس زنان نگاهش کردم. سفید گفت:«کافیه، دیگه رسیدیم.» زمین زیر پایم ور انداز کردم. همش به همان رنگ بود. از ناباوری دو زانو نشستم. تازه داشتم متوجه درد پاهایم می شدم.سفید هم کنارم زانو زد. شاید نگرانم شد که یکدفعه روی زمین افتادم.
-بالاخره موفق شدیم سفید! بالاخره!!
لبخند زد. دست روی شانه ام گذاشت و گفت:«آره، منم باورم نمیشه!» تازه یادم آمد، اسم آن رنگ سبز بود. کسی نمی داند چه انتظارش را می کشد اما چیزی که بعد از همه این ماجرا ها فهمیدم این است که، تا وقتی با یه دوست خوب همراه باشی و امیدت از دست ندی، تمام زورت بزنی و حس کنی از لحظه ها لذت می بری، یعنی آماده ای، شاید آماده تغییر، شاید شادی جدید، شاید...
«ای بابا، پس این مداد و پاک کن کوچولوی من کجاست؟!»