شرکت کننده شماره ۴
@MacTavish
چند قدمی ورنداشته بودم که سنگيني روي شونه سمت راستم احساس کردم اون ترس بود اون بود که باعث سيخ شدن تمام موهاي بدنم بود ترسی که مانع از برگشتن سرم به عقب بود
کجا؟
صدای يه غريبس که تو گوشام شنيده شدن يه صدای خش دار
گفتم کجا
مکث ديگه کافيه، نفسي تازه کردم و دستمو مشت کردم تا آماده هر اتفاقي باشم، سرمو چرخوندم دوتا چشم فقط دوتا چشم که نور خفيفي بهشون ميتابه معلوم بود چهرشو پوشونده بود عرق سردي رو پيشونيم نشست
@a_m_i_r_h_f ام! کجا؟
وقتي فهميدم يکي از اعضا اکيپه خيالم کمی راحت تر شد امير امير امير با لبخندي ريز هم ميشه توش عصبانيتو حس کرد هم آسودگي خيال از ترس لعنتی رو
تا خواست حرف بزنه گفتم اومدم هوا خوری حوصلم سر رفت تو کمپ اگه ميگفتين که کمپ نگهباناي نقاب دار داره حتما بهت ميگفتم ورود و خروجمو ثبت کنی، ماسک بود که درآوردش و گفت اگه سرما ميخوري و ماسک نميزنی آدم بی ملاحظه ايي!
جواب تيکه!
من مبصر کلاس تفريح نيستم که بيوفتم دنبال خرابکارای کمپ ولی با تجربياتی که از سفر های متعدد کسب کردم بيرون موندن به نفعت نيست
در ضمن براي هواخوری نيازی به کوله و چراغ قوه نيست..
من اينطوري هوا ميخورم دست از سرم وردار
باشه؟، بچه ها شام رديف کردن نمياي؟
تو برو امير برو
باشه! اما فکر نکن زدن تو دل شب به جنگل تورو به قهرمان کمپ نيروانا مبدل نميکنه بازم خوددانی
جواب تيکشو با ادامه دادنم به سمت جنگل ميدمو و محکم تر قدم برميدارم تا اينکه به نقطه ای رسيدم که فکر کنم ازش دور شده باشم
پشتمو نيم نگاه کردم و باز ادامه دادم هوا سردتر هم ميشد نور کمپ اندازه يه نقطه بود چراغ قوه رو روشن کردم و اينبار محتاط تر بودم و قبل قدم ورداشتن همه جارو منور ميکردم
نميخواستم مثل سری قبل غافلگيرشم مطمعنم نبود جواب کجای ايندفعه رو با زبونم بدم يا با مشت
واقعا ميشه ترس رو تو اين موقعيت با پوست و استخون حس کرد وقتي که تنهاي تنهايي توي جنگل تاريک که صداي هاي عجيب و غريبي که به گوش ميرسن که احتمالا صدای پرنده های باشن
البته يک حدس براي تسکين دادن به خودمه نه يک واقعيت باد خشني هم درختاي قطور و بلند رو جابجا ميکنه و رقص مرگ بپا ميکنه
آخ لعنت به خودم لعنت
اصلا يادم رفت شبرنگايی که ميخواستم بچسبونم به درختا که مسير برگشتو تعين کنمو يادم رفت بچسبونم، ضربان قلبم داشت شدت ميگرفت
هوا سرد به صورتم مثل سيلی ميخورد و اين حقيقت تلخ بيشتر خودشو تو فکرم نمايان ميکرد
من گمشدم!
لرزه خفيفی ناشی از ترس و استرس و خنکی هوا به اندامم افتاده بود انگار وقتش رسيده بود صداهاي عجيب غريب بيشتر از چند دقيقه قبل تو گوشام خودنمايي کنن
دوتا نفس عميق کشيدم و تمرکز کردم
واکي تاکی!
آره من تو کوله يه بي سيم دارم که باعثش
@NEGIN بود
قبل اومدن به سفر واجب کرد که همراهمون داشته باشيم برا همچين مواقعی..
خب بهتره از کوله درش بيارم خب اينم از اين
روشنش کردم تا لود بشه اطرافو نگاهي کردمو و مه اطرافمو احاطه کرده اما فعلا خطری بهم نزديک نيست اما فعلا.
خب شاسی بي سيم رو فشار دادم و گفتم
اگه صدامو ميشنويد جواب بديد لطفا
شاسي و ول کردم شايد ۵ ثانيه يا ۱۰ ثانيه بعدش جملمو تکرار کردم
ولي هيچکس جوابگو نبود خيلي هم بلد نبودم طرز کار کردنشو و عوض کردن فرکانس هارو و بخاطر همين يأس و نااميدي دوباره منو فرا گرفت انگار برج اميدم داشت فروميريخت
سلام کسي اونجاست؟
گوشام درست شنيده اون صدا از واکي تاکی بود يکي حرفامو شنيده دوباره اميدوار شدمو زودي شاسي رو فشردم
بله بله سلام من يکي از اعضا کمپ نيروانام من گمشدم و موقيعتمو هم نميدونم لطفا کمک کنيد شاسي رو ول کردم
تویی ابراهيم؟
خنده به روي لبم نشست چون دنبالنم
آره خودمم من تو موقعيت ناشناسم ولی ميدونم زياد فاصله ندارم کمک کنيد بچه ها
بعد مدت کمی جواب داد
همينطور ادامه بده جاده مرگ منتظرته
خيلي زود لبخند از چهرم محو شد
دوباره سوز هواي سرد به تنم نشست و حس عجيبي منو گرفت من گيج شده بودم صدای گرگ و شاید جغد با عصبانیتم منو روانی کرده بود
صداي الهه بود
@Elaheh_A ولی اون چی ميگه
شاسي رو فشردم و گفتم من واقعا کمک نياز دارم اگه کسی ميشنوه جواب بده اين بازی مسخره رو تموم کنين من واقعا گم شدم
حدود ۱۰ دقيقه اي گذشته ولي جوابی نيومده
چيشده يعني تو اون کمپ لعنتي چخبره
قصد داشتم شاسی رو فشار بدم و بازم تکرار کنم
تو
صدا از بی سيم بود
وای دوباره اميد تو چاه تاريک نااميديم شکل گرفت و لبخندی ريز به لبم آورد اونا منو خطاب کردن و حتما نگراننم
تو برگزيده شدی تا لحظه های زيبای رو تماشا کنی
اين صدای مونث يه غريبس
تو انتخاب شدی تا احساسات جديدی رو حس کنی
گوشام فقط به بي سيم بود
تو اينجای چون ما ميخواهيم تو باشی کنارمون
آماده ای واسه ديدنمون؟
کاش بی سيم هم مثل شبرنگا يادم رفته بود کاش
آره
انگار که بجای من بايد اون جواب ميداد صدایی بلند و مهیب از عمق جنگل ترسم رو دوبرابر کرد و همزمان با صدای عجيب که کلمه اي شبيه آره گفت طوفان خفيفی درختای بزرگ ترسناک و به لرزه آورد و شاخه ها
حرکات عجيبی رو به نمايش درآوردن مثل ديوونه ها چراغ قوه رو به هر سمتی نشونه ميرفتم تا پیداش کنم ولی مه همه چيز رو از ديدم قايم کرده بود، دوباره دستی از پشت بعنوان نشانه حضور لمسم کرد
وحشت منو تو آغوش گرفته بود
نفسي عميق کشيدم به پشت سرم نگاه کردم
اون خنده لعنتيش با چشمایی که درشت کرده بود يادآور کاراکتر ترسناک سريال from بود اما چرا اينجور از درخت آويزون بود، نميدونم، اومد پايين
دنبال منی؟
لرزه خفيفی به جونم افتاد صداش مبهم بود
و گفتم بله شما کي هستيد
دوباره لبخند زد و گفت دنبالم بيا و راه افتاد
منکه هم ترسيده بودم و عصبی بودم با شدت سوالمو تکرار کردم
برگشت و خنده مرموزی رو لبشش آورد و گفت بيا
تنها موندن تو اين جنگل ترسناک با اين مه غليظ خوب نيست اعتماد هم بدتر ولي چاره چيه دنبالش ميرم بلاخره سر از يه آبادي چيزی در مياريم
قدم هایی رو ورنداشته بوديم که برگشت و گفت
من ميرسونمت به جایی امن نگران نباش من بلدم اينجارو تا که اينو گفت غل و زنجير ترس از جونم وا شد و با تکون دادن سر حرفشو تاييد کردم و خوشحال شدم
راه افتاديم با جملش خستگی، ترس، استرس و از جمله سنگينی فضا تاريک جنگل از روم ورداشته شد
حدود نيم ساعت ادامه داديم که رو بهم کرد و لبخندي زد و گفت
ما کجاييم؟
همون لحظه چشام گرد شدن و ميخکوب شدم به جايی که وايساده بودم با حرفش آب سردی رو شعله کم سوز اميد توي دلم ريخت همونطور که ايستاده بودم لحظه ای به خودم اومدم و ديدم اثري ازش نيست و تو مه ناپديد شده اين جمله رو ناخودآگاه به زبون آوردم
من کجام؟
تو پيش مایی
صدایی آشنا از پشت سرم
نگاهمو زود چرخوندم بهش بعد از لحظاتی که دنبال صاحب جمله بودم نورافکنی که نورش مستقيم روم بود روشن شد انگار يکي پشت چراغ بود اما کی هنوز مبهم بود تا اينکه ادامه داد
خيلي وقته منتظرتيم تدارکات زيادی برات ترتیب دیدیم، بشین!
اما چرا صدای اون دختر که انقدر که قيافش مبهمه صداش آشنا ميزنه رومو چرخوندم پشت سرم يک شیء صندلي مانند پشت سرم بود که انگار وقتي حواسم پرته نورافکن بوده پشت سرم سبز شده يا گذاشتنش بهرحال قصد دارم بشينم اما چرا انقدر سفيده و در عين حال
شباهت زيادی به دندون داره انگار که هر تيکش متعلق به دندون افراد مختلفی باشه و يه روکش قرمز مانندی هم روش داره کاملا مثل دهن اين صندل منو ياد چيزی ميندازه که اوج نقطه ترس منه و منو وادار ميکنه که از نشستن روش امتناع کنم تا ميخواستم برگردم و حرفمو بزنم با شیء سنگينی از پشت بهم ضربه وارد شد و از هوش رفتم
سختيای امشب سنگينی روم وارد کرده بود که انگار تريلی از روم رد شده کم کم چشامو وا کردم و حس کردم که دم صبحه و هوا گرگ و ميشه وقتي به دستام نگاه کردم چشام گرد شدن از تعجب که چرا دستام بايد توسط يه فلز بسته شدن به دسته صندلی و نميتونم هيچ حرکتی بهشون بدم پاهام وای پاهامم همونجور، خدا اين ديگه چه وضعشه بعد از اون همه اتفاق چرا بايد تبديل بشه به اين
چرا بايد کنجکاوی من باعث بشه اين همه اتفاق سرمن بياد
صدای نزديک شدن يکي داره مياد ولي بوته ها جلوشو گرفتن صدا قدم هاش نزديک و نزديک تر ميشه تا اينکه يه پسر با دوتا صندلی چوبی جلوم سبز شد اون امير بود
امير امير با تواعم انگار که اون اصلا منو نميبينه يا نميخواد ببينه، نميشنوی؟ کری؟ منم، بيا جلو ببينم اينجا چخبره بيا منو واکن از اينجا باتواعم هعی..
پس از گذاشتن صندليا بازم تو بوته ها غرق شد
يعني باعث و بانی اينا همش امير بوده؟ صندليا چي ميگن افراد ديگه هم تو اينکار با امير شريکن يعنی؟
امير با دوتا صندليه ديگه جلوم سبز شد يکی گذاشت پيش اون دوتا يکي هم کمي جلوتر از اون ۳ تا جوری که مانع ديدن اون ۳ نفر نباشه
امير انگار اون امير سابق نبود هيچ نگاهی هيچ صدايی هيچ واکنشی نسبت به من که تو اين حالت قرار دارم نشون نميداد شايد چون خودش مسببش بود، نميدونم پشتم چيکار ميکرد ولی انگار که در حال روشن کردن اين صندلي مرموز باشه من هر چی صداش ميزدم و التماسش ميکردم اون همچنان به کارش ادامه ميداد و بعد مدتی با واکی تاکی گفت آمادس، بعد از لحظاتی از پشتم با بي سيم گفت آمادس بعد از ۵ دقيقه نفراتی وارد ديدم شدن، نگين مائده الهه نفرت از هر ۴ تاشون از ديد من تو اوج بود
باهم همکاری کردن که منو تو تله بندازن اما چرا
اونا هيچ صدایی از خودشون در نمياوردن هيچ صدایی، هر ثانيه اسم يکيشونو صدا ميزدم که چرا چرا چرا اين چه کاريه بياين منو وا کنين امير يه گالن با خودش آورد و گذاشت پای صندلی جلويی نفرات که انگار از قبل جاشون مشخص بود نشستن نگين جلو و ۳ نفر بعد اون