انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

مسابقه {مسابقه وان شات نویسی}

soltanisoltani is verified member.

درجه دار بازنشسته
درجه دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/8/24
نوشته‌ها
68
  • موضوع نویسنده
  • #1
《به نام جان بی جان‌ها》
از شرکت کنندگان خواسته شده بود که ادامه نوشته زیر رو در قالب یک وان شات با ژانر طنز و یا ترسناک ادامه بدن:
درست از ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه که اتوبوس کنار جاده خاکی و سربالای منتهی به محل کمپ متوقف شد تا همین الان که توی نیم ساعت همه چیز جلوی چشمام با بدو بدوی بی وقفه بچه ها تمیز و مرتب چیده و آماده شده، مدام همه دارن بهم گوشزد میکنن امشب کسی برای خودش تنها توی جنگل کنارمون راه نیوفته و گشت و گزار رو برای فردا بذاریم... انگار بیش از اندازه از گم شدن واهمه دارن.
تذکر میدن ولی خب من نمی تونم یه لحظه هم از فکر سایه آدمیزاد طور مبهمی که بین درختا دیدم بیرون بیام؛ مطمئنم یکی لا به لای اون درختای کاج قطور داره یه شیطنتی میکنه و فقط من تنبل که ترجیح دادم به جای کمک با تماشا کردن وقت بگذرونم متوجه‌اش شدم. هوا هر چقدر که به سمت تاریکی میره سرد تر هم میشه و انگار بقیه این سرمای کلافه کننده رو حس نمی کنن‌. بلاخره تصمیم میگیرم بلند شم؛ خط و نشون ها رو نادیده بگیرم و کنجکاوی سمجم رو سر جاش بنشونم که...


وان شات ها توی این تاپیک قرار داده میشن و بعد از اینکه تمامی وان شات ها رو گذاشتم امکان نظردهی برای کاربرا توی همین تاپیک موجوده
شرکت کنندگان:

@تاسیـان

@NEGIN

@ارکیده

@شاهدخت

@آنـالـے

@MacTavish

@ASAL🎀

@hana

@ادواردو
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #2
شرکت کننده شماره ۱
@NEGIN

@Sajjad دست به سینه جلوم ایستاد و یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
_ آبجی‌جان لیست بچه‌هارو گرفتی؟
لبخند بزرگ و مصنوعی تحویلش دادم و گفتم:
_ بله داداش!
داشتم از بغل دستش در می‌رفتم که دوباره جلوم ایستاد و با تحکم بیشتری گفت:
_ همه بودن آبجی‌جان؟
آب دهنم رو قورت دادم و چشمی بچه‌هارو شمردم و در حالی که ازش می‌گذشتم بلند گفتم:
_ اره همشون هستن نگران نباش... .
نگاه جمعی به جمع انداختم، ظاهرا کسی حواسش نبود.
با لبخند شیطانی یه قدم به سمت جنگل برداشتم که صدای @SHAHIN منو از جا پروند:
_ هوی!
سکته‌ای برگشتم نگاش کردم که با خنده گفت:
_ کجا داری میری؟
حرصی گفتم:
_ دنبال جنابعالی می‌گشتم، @hosein صدات میکرد، کجا بودی تو؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
دروغ قشنگ و به‌جایی بود!
البته نمی‌شه دروغ به حسابش آورد، مصلحتی بود دیگه... .
با رفتن شاهین این‌بار با دو به سمت جنگل رفتم تا کسی مزاحمم نشه.
ته ذهنم مطمئن بودم که @Saman هست‌؛ گفته بود نمی‌آد ولی نگاهش به حرف و دهن بچه‌ها بود، بنظرم روش نمی‌شد بگه خودش اومده و الانم خجالت می‌کشه بیاد تو جمع.
نزدیک درخت‌ها که بودم با تعجب سر جام خشکیدم، چند بار پلک زدم ولی تغیری نکرد سایه، در واقع فقط یه سایه بوده!
خندیدم و یه قدم به سمت عقب برداشتم.
از پشت سایه صداهای عجیبی می‌اومد، صدایی شبیه به زمزمه و ناله... ‌.
یه قدم دیگه به عقب رفتم، مغزم فرمانی صادر نمی‌کرد.
با حرکت کردن سایه، دیدمش! من اون چیز لعنتی رو دیدم!
نفس تو سینه حبس شد و پاهام قدرت حرکت کردن نداشت اشک تو چشمم حلقه زد،
دستای سردی دور گردنم حلقه شد و من رو به سمت بالا کشوند دهنم بی اراده باز شد...
نمی‌خواستم بمیرم! نه الان... .
نه این‌جا... .
و نه این‌طوری... .

@soltani:
همه باهم دور آتش نشسته بودیم و بحث می‌کردیم که این چند روز آشپزی دست کی باشه و تو همین بین توجهم به مهدی جلب شد، داشت با چشم اطراف کمپ رو میگشت.
زود به اطراف نگاه کردم و هول ایستادم.
@TELMA با تعجب پرسید:
_ امیر چیشده؟
بچه‌ها وقتی تنشم‌رو دیدن ساکت شدن، مهدی هم بلند شد و مضطرب گفت:
_ نیست؟
با نگرانی کلم‌رو به چپ و راست تکون دادم.
@hosein با اخم غلیظی گفت:
_ کی نیست؟
درحالی که موهام‌رو چنگ می‌زدم گفتم:
_ نگین!
همه یهو هم‌زمان ایستادن.
شاهین گفت:
_ همین چند دقیقه پیش نزدیک جنگل دیدمش که گفت حسین صدام میزنه!
مهدی اومد چیزی بگه که، صدای جیغ وحشتناک و دردآوری تو فضا پخش و اکو شد.
همه میخ‌کوب و بی‌حرکت با چشم‌های از حدقه در اومده بهم نگاه می‌کردن، مغزم مدام یه حدس تلخ‌رو تو سرم می‌کوبید اما من پسش می‌زدم و سعی می‌کردم عضلات یخ زده‌م رو وادار به حرکت کنم.
همزمان با @تاسیـان به سمت جنگل پرت شدم، حتی نفهمیدم کی توی تاریکی بین درختا فرو رفتم و تا چه حد از بچه‌ها دور شدیم، اما صدای مبهم فریادهای @Sajjad رو که می‌گفت صبر کنیم تا بهمون برسن‌رو می‌شنیدم.
@صادِق تَر از هِدایَت و @تاسیـان جلوتر از من بود، جمله‌های مستاصل آرتان حین دوییدن بریده بریده میشد:
_ یا خود خدا این... این دیگه چه بلایی بود!‌
چند لحظه بعد حسین کنارم ظاهر شد و فلش گوشیش جلوی پام‌رو روشن کرد، از گوشه پیرهنم گرفت و گفت:

_ بریم اون سمت رو بگردیم بیا... .

به تنها چیزی که فکر می‌کردم صحیح و سالم پیدا کردن نگین بود و کنترل نفس‌های منقطع و لرزش دستام رو نداشتم.

هیچ چیزی جز درخت و بوته نمی‌دیدم و صدای فریادهای بچه ها که نگین رو صدا می‌زدن تو سرم می‌پیچید.

برای چند ثانیه خم شدم و دستام‌رو روی زانوم تکیه دادم. @hosein کلافه گفت:

_ امیر فکر نمی کنم دیگه تا اینجاها اومده باشه، خیلی دور شدیم بیا برگردیم بچه‌ها اون ور تنهان، اصلا شاید سوسکی چیزی دیده و الان برگشته باشه به کمپ!

آنتن هم نمی‌ده که مهدی رو بگ... .

جمله‌ش رو ناتموم گذاشت ولی آرامشش ان‌قدر رو مغزم بود که برنگردم نگاهش کنم.

صدای لرزون و بریده بریده‌ش یه بار دیگه حواسم رو سر جاش آورد.

_ا..امیر... .

به محض برگردوندن سرم، گرمای عجیب مایعی که روی سر و صورتم پاشیده شد برای چند ثانیه قلبم‌رو متوقف کرد.

جلوی چشمم روی زمین افتاد و خون از بریدگی روی گردنش به بیرون فواره می‌زد. یخ زدم و چشمام سیاهی رفت و یه سایه مبهم که داشت از پشت بدن نیمه جون حسین تو تاریکی محو میشد توی سیاهی چشمام حک شد.

مغزم از کار افتاد و روی زمین نشستم؛ دردناک تر از صورت بی روح حسین که رو به روم افتاده بود، فکر کردن به دلیل اون زجه وحشتناکی بود که تا اینجا کشوندمون.

توی اون ماتم عمیق یکی بلند بلند اسمم‌رو صدا می‌زد؛ صدای مهدی رو خیلی خوب می‌شناختم.

با پاهایی که می‌لرزید سرپا شدم و خودم رو سمت صدا کشیدم، با واضح تر شدنش ضربان قلبم دوباره روی ۲۰۰ رفت و حرکتم رو تند تر کرد.

مهدی کنار یه بدن نحیف که موهای مواج قهوه ایش احاطش کرده بودن و تو خون غرق شده بود نشسته بود و انگار روح از چشماش پریده بود. نمیشناختمش! نمی خواستم بشناسمش... چند قدم دورتر کنار یه درخت اختیار عضلاتم رو از دست دادم پرت شدم رو زمین.

زل زدم به صورت رنگ پریده دختری که هنوز چند تا قطره اشک تا چشمای درشت براقش رد مینداختن.

همه چیز از جلوی چشمام رد شد و نبض دردناک توی سرم نمی‌ذاشت توجهی به صدای درگیری و فریادهای دلخراش اطرافم بکنم.

خیلی وقته از آتیش دور شدم نکنه اون چند تا دونه مارشمالویی که برای نگین به سیخ کشیده بودم سوخته باشه و وقتی برگشت حالش گرفته بشه... .

از خلسه نامعلومی که توش فرو رفته بودم با کشیده شدن بدنم روی برگ و شاخه‌های کف جنگل بیرون اومدم. کسی که به سمت کمپ می کشیدم بوی نم جنگل رو می‌داد و یه پوشینه پاره و کهنه بدن ضمخت و کثیفش رو می پوشوند.

توی محوطه‌ی بازی که خودم شب قبلش وسایل رو چیده بودم روی زمین رهام کرد. چشمام با پیدا کردن بدن شرحه شرحه @SHAHIN و @Sajjad کنارم دردی رو که کشیده بودن به یکباره مثل شوک تو بدنم پخش کرد و من مطمئن شدم قلبم دیگه نمی‌خواد بزنه. چشم چرخوندم و قبل خاموشی کامل مغزم فضای خون آلود دورم رو به خاطر سپردم.

الان؛ هر روز که چشمام رو توی اتاق خلوت روی تخت فلزی کوچیک باز می کنم نگین با چشمای سردش کنارم ایستاده و حاضر نیست اون لباس های خونی رو عوض کنه و مهدی از پنجره رو به حیاط دل نمی کنه و هر چقدر که صداش می کنم فقط به بیرون زل زده. شاید چشماش هنوز دنبال اون مرد تبر به دست میگرده... .

نویسنده: امیر و نگین
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
شرکت کننده شماره ۲
@تاسیـان

از جام بلند شدم و زانوهای سرمازده‌م رو که قژ قژ صدا میکنن رو نادیده می‌گیرم. به سمت درخت‌ها میرم که نگین صدا میزنه:
- باز تنها داری کجا میری؟
دندون قروچه‌ای می‌کنم.
- دست‌شویی... میای؟
- ادم این‌قدر بی‌ادب؟ بعله اصن پا میشم میام!
هموز از جاش بلند نشده بود که سلطانی در حالی که عینکش رو به چشمش میزد با صدای خواب‌آلود میگه:
- منم دیروز شیقت بودم صحنه‌هایی دیدم که معده‌م بهم خورده بود... ولی الان با این آب و هوا احساس می‌کنم میتونم به پشت بوته‌ها فکر کنم!
غرولندی می‌کشم و جلوتر ازشون راه میوفتم. انگاری نمیشه یکم خلوت کرد!
جلوتر میرم و داخل مه تازه خودم رو گم می‌کنم، نه فقط خودم فکر و خیال‌هام رو هم بین گنگی هوا پنهون می‌کنم. شاید بشه اینجوری یکم فاصله بگیرم، از کسی نه از خودم!
صدای پچ پچ و زمزمه‌ی اون دوتا میاد. داد میزنم:
- یعنی آدم دو دقیقه نمی‌تونه آروم بگیره؟
جوابی نمی‌شنوم. حتما صداشون و پایین آوردن.
مقصد انتها نداشت. گذشته تاریک و حال مبهم؛ در تلاشم که آینده رو روشن ببینم ولی میون مه نمیشه سه قدم جلوتر رو هم دید.
صدای صفیر کشیدن چیزی میاد و ناخوداگاه جای خالی میدم و جسم تیزی داخل درخت بغل دستم فرو میره.
- مراقب باشین!
باز هم جوابی نیومد. بر میگردم و خالی بودن جاشون رو تازه متوجه میشم.
- نگین... امیر صدامو می‌‌شنوین؟
و سکوت ترس رو به دلم می‌ندازه... ترس از خودم نه... ترس از دست دادن دوباره توی افکارم جوونه میزنه! به سمت درخت بر می‌گردم و چاقو رو از تنه بیرون می‌کشم.
نوشته روی دسته نظرم رو جلب می‌کنه."خودت رو به ناخوداگاهت بسپر"
چه معنی میداد؟ بعنی باید چیکار کنم که تا حالا نکردم؟
حیران و ترسیده میان جنگل تاریک و مه آلود محکم دسته‌ی چاقو رو گرفتم و نم هوا پاهای در حال دویدنم رو خسته میکنه. بوی خاک خیس و سبزی درخت‌ها مستم می‌کنه.
ترس مفهوم عجیبیه؛ برای خیلی‌ها ترس صرفا کم یا زیاد شدن ضربان قلبشون هست، یه عده‌ی دیگه‌ای هم ترس رو ضعف میدونن و عموم مردم هم ترس رو انکار کردن می‌دونن. ولی خب من مفهوم ترس رو این میدونم که الان وسط این جنگل سرد و تاریک با تن خسته و ذهنی زخمی میدوئم که از دست ندم. اینکه خودم از دست برم اصلا ترسناک نیست، اینکه از دست بدم تنم رو بیشتر از سرمای بیشه‌ی مه‌آلود به لرزه در میاره.
از دور آتیش می‌بینم، پاهای خسته‌م انگار هرچی به آتیش نزدیک‌تر میشم توانش کمتر میشه، ولی من میخوام که رو به جلو برم! ده قدم، پنج قدم و خودم رو میندتزم سمت روشنایی.
سرم رو که بالا میارم نگین و امیر دور آتیش چای میخورن.
- کجا بودین؟ نمیگین ادم سکته میزنه؟
نگین هورت محکمی از چای کشید.
- سرت به کجا خورده بچه‌م؟
اروم بلند میشم و لباسم رو می‌تکونم.
- یهو کجا غیبتون زد؟ ترسیدم!
سلطانی می‌خنده.
- کجا غیبمون زد؟ ما که همینجا نشسته بودیم تو غرغر کنان رفتی.
- میزون نیستی مگه؟ با من مگه تو جنگل نیومدین؟
نگاه حراسان بچه‌ها جواب سوالم بود. خواستم چاقو رو بهشون نشون بدم که باور کنن ولی وقتی دستامو نگاه کردم غیر گرد و خاک چیزی نبود. جایی که افتاده بودم رو عین دیوانه‌ها زیر و رو کردم؛ نبود که نبود. در مقابل نگاه متعجب بچه‌ها به سمت چادر خودم رفتم
- شاید بهتر باشه یه بار هم که شده بخوابم...

پایان/
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
شرکت کننده شماره ۳
@سوداد
سوداد:
درست از ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه که اتوبوس کنار جاده خاکی و سربالای منتهی به محل کمپ متوقف شد تا همین الان که توی نیم ساعت همه چیز جلوی چشمام با بدو بدوی بی وقفه بچه ها تمیز و مرتب چیده و آماده شده، مدام همه دارن بهم گوشزد میکنن امشب کسی برای خودش تنها توی جنگل کنارمون راه نیوفته و گشت و گذار رو برای فردا بذاریم... انگار بیش از اندازه از گم شدن واهمه دارن.
تذکر میدن ولی خب من نمی تونم یه لحظه هم از فکر سایه آدمیزاد طور مبهمی که بین درختا دیدم بیرون بیام؛ مطمئنم یکی لا به لای اون درختای کاج قطور داره یه شیطنتی میکنه و فقط من تنبل که ترجیح دادم به جای کمک با تماشا کردن وقت بگذرونم متوجه‌اش شدم. هوا هر چقدر که به سمت تاریکی میره سرد تر هم میشه و انگار بقیه این سرمای کلافه کننده رو حس نمی کنن‌. بلاخره تصمیم میگیرم بلند شم؛ خط و نشون ها رو نادیده بگیرم و کنجکاوی سمجم رو سر جاش بنشونم که لیدر(@Sajjad ) با صدای بلند دوباره تذکر میده:
- کسی سمت جنگل نمیره..
نگاش میکنم. در میان این ازدحام ۳۶نفری تنها کسی‌که مخاطب نگاه سنگین و سردش بود، من بودم. همونطور که حدس میزدم، اینبار صریحا به من تذکر داده بود. با چنان تحکمی این حرفو زد که هر کسی‌که مشغول استراحت بود، دوباره سرگرم کاری شد. میدونستم که لیدره و موظفه همه‌ی اعضا رو در صحت کامل به کمپ برگردونه ولی همیشه برام غیر قابل فهم بود که چرا تا این حد منو زیر نظر داره! این نظارت‌های سفت و سخت روی من از زمانی پیاده شد که کابوس‌های من شروع شدند. همون کابوس‌هایی که نتیجه‌ش شد شب بیداری‌ها و بیخوابی‌های من. کابوس‌هایی که تاریک بودن. سرد بودن و تنها صدایی که در این مجمع خفه کننده روحمو بیدار و هشیار نگه میداشت، زمزمه‌های آروم بود. زمزمه‌های اشباح و انگار هزاران حرف نگفته در سایه‌ها محبوس شده بودن و ناگهان این تاریکی پر سر و صدا از ته راهروی زیرزمین کمپ با سرعت سرسام‌آور مثل شکارچی‌ای که شکارشو هدف گرفته، منو هدف می‌گرفت و به سمتم میومد و قبل از اینکه گرفتارش شم، از خواب می‌پریدم و این کابوس همیشگی من بود.
آروم و بی‌سر و صدا از پلکان اتوبوس پایین اومدم و به سمت عضو۲۳(@NEGIN )حرکت کردم. کنار آتیش بی‌حرکت نشسته بود. کنارش جا گرفتم و دستامو جلو آوردم تا شعله‌‌های گرم این سرمای هوا و سرمای نگاه لیدر رو مغلوب کنن. عضو۲۳ آروم و بی‌حرکت به آتیش خیره بود. هیچوقت تا حالا ندیدم که حرف بزنه. شایعاتی در کمپ پیچیده بود که عضو۲۳ یه دوره‌ای به جنون اسرارآمیزی دچار شد. لیدرها قرنطینش کردن و بعد دو هفته به کمپ برگشت ولی با این تفاوت که هیچ شباهتی به خود قبلش نداشت. هیچکس دلیل جنون و شخصیت جدید عضو۲۳ رو نفهمید و این ماجرا مثل یک راز تا ابد باقی موند.سکوت کشنده‌ای بین ما حاکم بود. عضو۲۳ شاید برای بقیه‌ی اعضای کمپ یه مرده‌ی متحرک محسوب بشه، اما برای من یک گوش شنواست. اون تنها کسیه که من کابوس‌های شبانه‌م رو بهش میگم و اون نه تنها حرف نمیزنه، بلکه هیچ واکنشی هم نشان نمیده. اغلب اوقات فکر می‌کنم توو قرنطینه هم قدرت تکلمش را ازش گرفتن و هم قدرت سمعش رو.
- یه شبح دیدم توو جنگل... .
این سکوتو میشکنم. مثل همیشه داستان‌ها و ماجراهای ترسناکی که ازقضا فقط من متوجهشون هستم رو براش تعریف میکنم.
- خیلی کنجکاوم بدونم شاید همون شبحی باشه که چند روزیه کابوسشو میبینم... .
حتی پلک هم نمیزنه. همچنان خیره به آتش انگار که به دنبال روح مردشه در لابه‌لای شعله‌ها. به اطراف نگاه می‌کنم. لیدر مشغول صحبت با اعضاست و انگار برای چند دقیقه هم که شده نظارت رو فراموش کرده. بهترین موقع برای کنجکاویه. سریع بلند میشم و میخوام با قدم‌های تند به سمت جنگل برم که صدایی عجیب به گوشم میرسه:
- اونجا مدفن روحه... .
با تعجب به عضو۲۳ نگاه میکنم. داشت حرف میزد!
- زمزمه‌ها... .
اینبار منم که گوش شنوام. هیچ از حرفاش سر در نمی‌آوردم.
- زمزمه‌ها قاتلن... .
از سرمای حرفاش توو خودش جمع میشه. انگار که به یکباره یخ به جای خون توو رگهاش جاری بشه. به من زل میزنه. این دو تیله‌ی سرد و ترسان حرفهای زیادی برا گفتن داشتن!
با ترس نگاهمو ازش میگیرم و برخلاف همیشه در این لحظه میخواستم متوجه نگاه‌های سخت و سنگین لیدر بشم، دلم میخواست ببینم که دوباره نگاهش روی من قفله و حواسش بهم هست! ولی همچنان مشغول صحبت با اعضای دیگر بود. دهنم از ترس قفل شده بود حتی نمیتونستم کسیو صدا بزنم و توجه همه رو به این سمت جلب کنم. سنگین نفس میکشیدم‌‌. اینبار سنگینی نگاه مرموز عضو ۲۳ روی من سایه انداخته بود. این آدمی‌که تا همین چند لحظه پیش برای من یه فرد امن محسوب میشد، حالا جوری به من خیره بود و جوری حرف میزد که احساس میکردم دوباره در یک کابوس وحشتناک غرقم.
سعی میکنم شجاع باشم. سعی میکنم این اتفاق عجیب چند لحظه پیش رو فراموش کنم و دست کنجکاویمو بگیرم و برم سراغ آن شبح پنهان در جنگل. اینبار مسیر نگاه و توجهمو وقف جنگل میکنم و به سمتش میرم. یکی از عجایب جنگل اینه که خط شروع رویش هر چیزی که بهش مربوطه، تا یک مرزِ مشخص هستش. انگار که از این مرز به بعد جنگل به خودش اجازه‌ی گسترش نداده. به هیبت مرموز جنگل خیره میشم. هیچ صدایی ازش ساتع نمیشه که فقط یک لحظه فکر کنی اینجا یک مکان زنده‌س! تا فرسنگ‌ها فقط تاریکی حکم فرماست ولاغیر. نه صدای جغد شومی که فضا رو ترسناک کنه و نه صدای پرنده‌ای زیبا که دلگرمت کنه. انگار که باید خودت تصمیم بگیری جنگل رو چطور فرض کنی. یک بهشت تاریک یا یک جهنم خاموش. دوباره عبور چیزی رو پشت درختای جنگل متوجه میشم. با سرعتی بالاتر از نور از پشت یک درخت به پشت درخت دیگه‌ای فرار میکنه. سرعتش انقد بالاس که نمیتونم متوجه بشم این شبح دقیقا چیه. یک آن متوجه میشم که اختیار چشمام دست خودم نیست و قدم به قدم داره شبح رو دنبال می‌کنه. این تغییرمکان‌های غیرعادی و این سرعت جنون‌آمیز نمی‌تونه کار یک انسان باشه! بالاخره وایمیسه. چشمای منم از حرکت خسته میشن و وایمیسن و هردو بهم خیره میشیم. همون ترسی‌که چند دقیقه قبل با حرف‌های عجیب عضو۲۳ پیداش شده بود، دوباره از خواب بلند میشه. منو وادار به فرار می‌کنه ولی بدنم تحت اختیار من نیست. نه میتونم چشم از شبح بردارم نه میتونم فرار کنم و نه حتی میتونم داد بزنم و کمک بخوام. حتی نمیتونم پلک بزنم. انگار که زمان بایسته و تو اسیر چنگال عقربه‌های بی‌جان بشی. صدایی در جنگل می‌پیچه. صدای زمزمه‌هایی نامفهوم. همون زمزمه‌های کابوسام
این جنگل که تا چند ثانیه قبل مُرده بود، به یکباره زنده شده. شاید هم جنگل نیست و این صدای شبحه یا شاید هم صدای تاریکی حکمفرما در جنگل. زمزمه‌ها بیشتر شد. این چندمین باره که زمزمه‌ها رو میشنوم؟ این چندمین باره که اسیر کابوس‌های تکراری و عجیبم؟ این چندمین باره که با تمام وجود میتونم حس کنم هر هجایی که توسط زمزمه‌ها بیان میشه، یه تیکه از روحم رو ازم جدا میکنه؟
زمزمه‌هایی که شبیه صدای خودمن. انگار که خودم مجنون بشم و بیفتم به جون خودم. این دیوانگی‌ای که داشت در من ظهور میکرد، جادوی زمزمه‌ها بود. بیشتر و بیشتر میشن. تاریکی صد برابر میشه و شبح با غرشی عجیب به سمتم خیز برمیداره. پاهام قفل شده بود و توان فرار نداشتم. میخواستم فریاد بزنم ولی ترس و اضطراب و هر حس منفی از من یک مجسمه‌ی ثابت ساخته بود. یک مجسمه‌ی ثابت که مرگ اونو در هم میشکنه... .
همیشه میخواستم بدونم چطور میمیرم. مرگ طبیعی؟ سوختگی؟ غرق شدن؟ خفگی؟ ولی هیچوقت فکر نمیکردم که به دست تاریکی بمیرم.‌‌.. .
***

عبور اتوبوس از روی یک چاله‌ی نسبتا بزرگ وسط جاده باعث میشه از خواب بلند شم. دوباره کابوس. کابوسی از جنس تاریکی و اسارت زمزمه‌هایی نامفهوم... به ساعت نگاه می‌کنم، ۷و۴۰ دقیقه. همه از خستگی خوابیدن و فقط من بیدارم و عضو ۹۹(@سوداد ) و لیدر(@Sajjad) و راننده. از وقتی‌که کابوس‌های من شروع شدن، نظارت‌های سفت و سخت لیدر هم روی من پیاده شد. هر لحظه و همه‌جا حواسش بهم هست. انگار که منتظر یه اتفاق و تحولی درون من باشه! گاهی اوقات که با دقت رد نگاه لیدر رو هدف میگیرم، احساس می‌کنم به پشت سرم خیره شده نه به خودم! بیخیال لیدر و نگاه‌های عجیبش، به عضو۹۹ نگاه می‌کنم. صندلی کناریم نشسته و سرشو به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده و به جنگل خیره‌س. من تا حالا ندیدم عضو۹۹ صحبت کنه. شایعاتی در کمپ هس که میگن عضو ۹۹ یک دوره‌ای به جنون اسرارآمیزی دچار میشه و لیدرها قرنطینه‌ش میکنن و بعد دو هفته به کمپ برمیگرده و از اون روز کسی ندیده عضو۹۹ صحبت کنه یا واکنشی نشون بده. مثل یک مجسمه‌ی ثابت که انگار روحش پذیرای مرگ شده باشه... نگاهمو میدوزم به جنگل تاریک... . هروخ میبینمش، بدنم ناخودآگاه میلرزه. انگار که نقابی از جنس سکوت به چهرش زده باشه ولی با چشماش سایه به سایه دنبالته و منتظر یک فرصته! گاهی اوقات فکر میکنم اگر مرگ به شکل یک عنصر درمیومد، بی‌شک به شکل این جنگل میشد. جنگلی‌که تاریک و ساکته و بی‌شک اگر روزی این جنگل حرف بزنه، زمزمه‌هاش قاتل میشن... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
شرکت کننده شماره ۴
@MacTavish

چند قدمی ورنداشته بودم که سنگيني روي شونه سمت راستم احساس کردم اون ترس بود اون بود که باعث سيخ شدن تمام موهاي بدنم بود ترسی که مانع از برگشتن سرم به عقب بود
کجا؟
صدای يه غريبس که تو گوشام شنيده شدن يه صدای خش دار
گفتم کجا
مکث ديگه کافيه، نفسي تازه کردم و دستمو مشت کردم تا آماده هر اتفاقي باشم، سرمو چرخوندم دوتا چشم فقط دوتا چشم که نور خفيفي بهشون ميتابه معلوم بود چهرشو پوشونده بود عرق سردي رو پيشونيم نشست
@a_m_i_r_h_f ام! کجا؟
وقتي فهميدم يکي از اعضا اکيپه خيالم کمی راحت تر شد امير امير امير با لبخندي ريز هم ميشه توش عصبانيتو حس کرد هم آسودگي خيال از ترس لعنتی رو
تا خواست حرف بزنه گفتم اومدم هوا خوری حوصلم سر رفت تو کمپ اگه ميگفتين که کمپ نگهباناي نقاب دار داره حتما بهت ميگفتم ورود و خروجمو ثبت کنی، ماسک بود که درآوردش و گفت اگه سرما ميخوري و ماسک نميزنی آدم بی ملاحظه ايي!
جواب تيکه!
من مبصر کلاس تفريح نيستم که بيوفتم دنبال خرابکارای کمپ ولی با تجربياتی که از سفر های متعدد کسب کردم بيرون موندن به نفعت نيست
در ضمن براي هواخوری نيازی به کوله و چراغ قوه نيست..
من اينطوري هوا ميخورم دست از سرم وردار
باشه؟، بچه ها شام رديف کردن نمياي؟
تو برو امير برو
باشه! اما فکر نکن زدن تو دل شب به جنگل تورو به قهرمان کمپ نيروانا مبدل نميکنه بازم خوددانی
جواب تيکشو با ادامه دادنم به سمت جنگل ميدمو و محکم تر قدم برميدارم تا اينکه به نقطه ای رسيدم که فکر کنم ازش دور شده باشم
پشتمو نيم نگاه کردم و باز ادامه دادم هوا سردتر هم ميشد نور کمپ اندازه يه نقطه بود چراغ قوه رو روشن کردم و اينبار محتاط تر بودم و قبل قدم ورداشتن همه جارو منور ميکردم
نميخواستم مثل سری قبل غافلگيرشم مطمعنم نبود جواب کجای ايندفعه رو با زبونم بدم يا با مشت
واقعا ميشه ترس رو تو اين موقعيت با پوست و استخون حس کرد وقتي که تنهاي تنهايي توي جنگل تاريک که صداي هاي عجيب و غريبي که به گوش ميرسن که احتمالا صدای پرنده های باشن
البته يک حدس براي تسکين دادن به خودمه نه يک واقعيت باد خشني هم درختاي قطور و بلند رو جابجا ميکنه و رقص مرگ بپا ميکنه
آخ لعنت به خودم لعنت
اصلا يادم رفت شبرنگايی که ميخواستم بچسبونم به درختا که مسير برگشتو تعين کنمو يادم رفت بچسبونم، ضربان قلبم داشت شدت ميگرفت
هوا سرد به صورتم مثل سيلی ميخورد و اين حقيقت تلخ بيشتر خودشو تو فکرم نمايان ميکرد
من گمشدم!
لرزه خفيفی ناشی از ترس و استرس و خنکی هوا به اندامم افتاده بود انگار وقتش رسيده بود صداهاي عجيب غريب بيشتر از چند دقيقه قبل تو گوشام خودنمايي کنن
دوتا نفس عميق کشيدم و تمرکز کردم
واکي تاکی!
آره من تو کوله يه بي سيم دارم که باعثش @NEGIN بود
قبل اومدن به سفر واجب کرد که همراهمون داشته باشيم برا همچين مواقعی..
خب بهتره از کوله درش بيارم خب اينم از اين
روشنش کردم تا لود بشه اطرافو نگاهي کردمو و مه اطرافمو احاطه کرده اما فعلا خطری بهم نزديک نيست اما فعلا.
خب شاسی بي سيم رو فشار دادم و گفتم
اگه صدامو ميشنويد جواب بديد لطفا
شاسي و ول کردم شايد ۵ ثانيه يا ۱۰ ثانيه بعدش جملمو تکرار کردم
ولي هيچکس جوابگو نبود خيلي هم بلد نبودم طرز کار کردنشو و عوض کردن فرکانس هارو و بخاطر همين يأس و نااميدي دوباره منو فرا گرفت انگار برج اميدم داشت فروميريخت
سلام کسي اونجاست؟
گوشام درست شنيده اون صدا از واکي تاکی بود يکي حرفامو شنيده دوباره اميدوار شدمو زودي شاسي رو فشردم
بله بله سلام من يکي از اعضا کمپ نيروانام من گمشدم و موقيعتمو هم نميدونم لطفا کمک کنيد شاسي رو ول کردم
تویی ابراهيم؟
خنده به روي لبم نشست چون دنبالنم
آره خودمم من تو موقعيت ناشناسم ولی ميدونم زياد فاصله ندارم کمک کنيد بچه ها
بعد مدت کمی جواب داد
همينطور ادامه بده جاده مرگ منتظرته
خيلي زود لبخند از چهرم محو شد
دوباره سوز هواي سرد به تنم نشست و حس عجيبي منو گرفت من گيج شده بودم صدای گرگ و شاید جغد با عصبانیتم منو روانی کرده بود
صداي الهه بود @Elaheh_A ولی اون چی ميگه
شاسي رو فشردم و گفتم من واقعا کمک نياز دارم اگه کسی ميشنوه جواب بده اين بازی مسخره رو تموم کنين من واقعا گم شدم
حدود ۱۰ دقيقه اي گذشته ولي جوابی نيومده
چيشده يعني تو اون کمپ لعنتي چخبره
قصد داشتم شاسی رو فشار بدم و بازم تکرار کنم
تو
صدا از بی سيم بود
وای دوباره اميد تو چاه تاريک نااميديم شکل گرفت و لبخندی ريز به لبم آورد اونا منو خطاب کردن و حتما نگراننم
تو برگزيده شدی تا لحظه های زيبای رو تماشا کنی
اين صدای مونث يه غريبس
تو انتخاب شدی تا احساسات جديدی رو حس کنی
گوشام فقط به بي سيم بود
تو اينجای چون ما ميخواهيم تو باشی کنارمون
آماده ای واسه ديدنمون؟
کاش بی سيم هم مثل شبرنگا يادم رفته بود کاش
آره
انگار که بجای من بايد اون جواب ميداد صدایی بلند و مهیب از عمق جنگل ترسم رو دوبرابر کرد و همزمان با صدای عجيب که کلمه اي شبيه آره گفت طوفان خفيفی درختای بزرگ ترسناک و به لرزه آورد و شاخه ها
حرکات عجيبی رو به نمايش درآوردن مثل ديوونه ها چراغ قوه رو به هر سمتی نشونه ميرفتم تا پیداش کنم ولی مه همه چيز رو از ديدم قايم کرده بود، دوباره دستی از پشت بعنوان نشانه حضور لمسم کرد
وحشت منو تو آغوش گرفته بود
نفسي عميق کشيدم به پشت سرم نگاه کردم
اون خنده لعنتيش با چشمایی که درشت کرده بود يادآور کاراکتر ترسناک سريال from بود اما چرا اينجور از درخت آويزون بود، نميدونم، اومد پايين
دنبال منی؟
لرزه خفيفی به جونم افتاد صداش مبهم بود
و گفتم بله شما کي هستيد
دوباره لبخند زد و گفت دنبالم بيا و راه افتاد
منکه هم ترسيده بودم و عصبی بودم با شدت سوالمو تکرار کردم
برگشت و خنده مرموزی رو لبشش آورد و گفت بيا
تنها موندن تو اين جنگل ترسناک با اين مه غليظ خوب نيست اعتماد هم بدتر ولي چاره چيه دنبالش ميرم بلاخره سر از يه آبادي چيزی در مياريم
قدم هایی رو ورنداشته بوديم که برگشت و گفت
من ميرسونمت به جایی امن نگران نباش من بلدم اينجارو تا که اينو گفت غل و زنجير ترس از جونم وا شد و با تکون دادن سر حرفشو تاييد کردم و خوشحال شدم
راه افتاديم با جملش خستگی، ترس، استرس و از جمله سنگينی فضا تاريک جنگل از روم ورداشته شد
حدود نيم ساعت ادامه داديم که رو بهم کرد و لبخندي زد و گفت
ما کجاييم؟
همون لحظه چشام گرد شدن و ميخکوب شدم به جايی که وايساده بودم با حرفش آب سردی رو شعله کم سوز اميد توي دلم ريخت همونطور که ايستاده بودم لحظه ای به خودم اومدم و ديدم اثري ازش نيست و تو مه ناپديد شده اين جمله رو ناخودآگاه به زبون آوردم
من کجام؟
تو پيش مایی
صدایی آشنا از پشت سرم
نگاهمو زود چرخوندم بهش بعد از لحظاتی که دنبال صاحب جمله بودم نورافکنی که نورش مستقيم روم بود روشن شد انگار يکي پشت چراغ بود اما کی هنوز مبهم بود تا اينکه ادامه داد
خيلي وقته منتظرتيم تدارکات زيادی برات ترتیب دیدیم، بشین!
اما چرا صدای اون دختر که انقدر که قيافش مبهمه صداش آشنا ميزنه رومو چرخوندم پشت سرم يک شیء صندلي مانند پشت سرم بود که انگار وقتي حواسم پرته نورافکن بوده پشت سرم سبز شده يا گذاشتنش بهرحال قصد دارم بشينم اما چرا انقدر سفيده و در عين حال
شباهت زيادی به دندون داره انگار که هر تيکش متعلق به دندون افراد مختلفی باشه و يه روکش قرمز مانندی هم روش داره کاملا مثل دهن اين صندل منو ياد چيزی ميندازه که اوج نقطه ترس منه و منو وادار ميکنه که از نشستن روش امتناع کنم تا ميخواستم برگردم و حرفمو بزنم با شیء سنگينی از پشت بهم ضربه وارد شد و از هوش رفتم
سختيای امشب سنگينی روم وارد کرده بود که انگار تريلی از روم رد شده کم کم چشامو وا کردم و حس کردم که دم صبحه و هوا گرگ و ميشه وقتي به دستام نگاه کردم چشام گرد شدن از تعجب که چرا دستام بايد توسط يه فلز بسته شدن به دسته صندلی و نميتونم هيچ حرکتی بهشون بدم پاهام وای پاهامم همونجور، خدا اين ديگه چه وضعشه بعد از اون همه اتفاق چرا بايد تبديل بشه به اين
چرا بايد کنجکاوی من باعث بشه اين همه اتفاق سرمن بياد
صدای نزديک شدن يکي داره مياد ولي بوته ها جلوشو گرفتن صدا قدم هاش نزديک و نزديک تر ميشه تا اينکه يه پسر با دوتا صندلی چوبی جلوم سبز شد اون امير بود
امير امير با تواعم انگار که اون اصلا منو نميبينه يا نميخواد ببينه، نميشنوی؟ کری؟ منم، بيا جلو ببينم اينجا چخبره بيا منو واکن از اينجا باتواعم هعی..
پس از گذاشتن صندليا بازم تو بوته ها غرق شد
يعني باعث و بانی اينا همش امير بوده؟ صندليا چي ميگن افراد ديگه هم تو اينکار با امير شريکن يعنی؟
امير با دوتا صندليه ديگه جلوم سبز شد يکی گذاشت پيش اون دوتا يکي هم کمي جلوتر از اون ۳ تا جوری که مانع ديدن اون ۳ نفر نباشه
امير انگار اون امير سابق نبود هيچ نگاهی هيچ صدايی هيچ واکنشی نسبت به من که تو اين حالت قرار دارم نشون نميداد شايد چون خودش مسببش بود، نميدونم پشتم چيکار ميکرد ولی انگار که در حال روشن کردن اين صندلي مرموز باشه من هر چی صداش ميزدم و التماسش ميکردم اون همچنان به کارش ادامه ميداد و بعد مدتی با واکی تاکی گفت آمادس، بعد از لحظاتی از پشتم با بي سيم گفت آمادس بعد از ۵ دقيقه نفراتی وارد ديدم شدن، نگين مائده الهه نفرت از هر ۴ تاشون از ديد من تو اوج بود
باهم همکاری کردن که منو تو تله بندازن اما چرا
اونا هيچ صدایی از خودشون در نمياوردن هيچ صدایی، هر ثانيه اسم يکيشونو صدا ميزدم که چرا چرا چرا اين چه کاريه بياين منو وا کنين امير يه گالن با خودش آورد و گذاشت پای صندلی جلويی نفرات که انگار از قبل جاشون مشخص بود نشستن نگين جلو و ۳ نفر بعد اون
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
ادامه داستان شرکت کننده شماره ۴:
انگار که تماشا تئاتر کافی بود

شايد اگه تو صندلي شماره ۱۳ ام کلاس نمينشستی الان وضعت اين نبود اينو نگين گفت و لبخنده عصبي کننده اي زد

قبلا هم از رفيقاي بومي اهل مونترال شنيده بودم که اگه ميخواي خطر ازت دور باشه شماره صندليتو عوض کن اما اين واقعا برای گرفتار شدن من تو اين تله توجيه عجيبي بود

نگين چرت و پرت نگو تو اهل اينجا نيستی که بخواي آداب و رسوم ايناروهم اجرا کنی ۱۳ نحس نيست اين کارات نحسه تو یه ایرانی مقیم کانادایی نه چیز دیگه بياين منو وا کنين

خفه شو!

تو نحسی و بايد حذف بشی ولي افتخاری که نصيبت ميشه اينه که توسط دستگاهی که خودت ايدشو بهم داده بودی حذف ميشی و اگه دستگاه بتونه تورو خردت کنه اولين آزمايش دستگاه با موفقيت اجرا ميشه و ميتونيم اين دستگاهو به توليد انبوه برسونيم

انگار يه گالن آب سرد روم ريختن واقعا از اين موقعيت بدی که گرفتارش شده بودم کلافه بودم

يعنی نگين و بقيه تا اين مدت نقشه کشتن منو ميکشيدن

پس واسه همين گفتن چند روز زودتر از بقيه حرکت کنيم تا تختای پايينی مال ما باشه!

يعني از ديد اينا من فقط يه قربانيم برای آزمايششون

خدايا خودت کمک کن

غلط کرده کسی گفته مرد گريه نميکنه ولي اونا همينو ميخوان اينا ذره ای احساس تو وجودشون نی گريه من هم مايه خندشونه

شعري که برات آماده کرده بودم رو دوست داشتي؟ اينو مائده گفت @~مَهوا~

خوشحالم که واکی تاکی قابليت تغيير صدا داره که نتونستی بفهمی منم!

ای پس فطرت

بياين منو وا کنين لعنتياااا

همين باعث بود که خنده همشون بلند بشه وقتی گفتم نخندين الهه گفت ميدونی علت خندمون چيه؟ گفتم نه

گفت قول خوردن تو بدبخت چون گريمی رو صورت امير پياده کردم تا بيارتت اينجا! دلسوزی امیر واسه نیومدنت ابن سمت فقط و فقط واسه تحریک کنجکاویت بود يعنی من چقد احمقم چقد همه اين بازيا برای کشوندن من بوده سایه هم کاره خودشون بوده

پچ پچ ای بين خودشون راه افتاد تا اينکه الهه دوربين رو روبری من قرار داد و دکمه ريکورد رو زد

همون لحظه ای که ديگه انگار همشون تو حالت سايلنت قرار گرفتن حرفای نگين هم مقدمه بود هم توضيح انگار با اجرا آزمايش هم نتيجه گيری ميکردن

ترس و وحشت همه اين حس های مضخرف بهم غلبه کرده بودن

چشام کاسه خون بودن و مثل روانیا هی خودمو به اينو اونور ميزدم

شمارش معکوس با انگشتاي امير شروع شده بود

نگين پشت دکمه قرمز رنگی قرار گرفت تا آزمايشو شروع کنه ميديدم که چطور اعداد همديگرو قورت ميدادن تا به صفر برسن

تقلا من بيهوده بود راه فراری نبود نه ميتونستم ترحمشونو بخرم نه اين دستبندو و پابندا وا ميشد نگين دکمه رو فشار داد و من فرياد زدم مکررا فرياد ميزدم کمک کمک و با فحشاي مختلفی رو هم به خودم هم به اونا ميدادم اما چخبر بود اون کار نکرد يه لحظه همشون چشاشون گرد شده بود

انگار تعجب کردن چرا کار نکرده بهرحال شانس من بود يا لطف خدا کار نکرد همين باعث خنديدن من بود اميدوار شدم که کار نکردن اين دستگاه مضخرف به معنی شانس من براي زندگی دوباره بود

الهه زودي دوربينو خاموش کرد دور هم جمع شدن و پچ پچ ها شروع شد انگار کلافه بودن و از يه چيز ترس داشتن اما انگار به يه نقطه مشترک رسيدن و نگين رو به امير کرد و گفت پلن ب

اون ديگه چه کوفتی بود امير زودی در گالن رو وا کرد و به طرفم پرتش کرد روش نوشته شده بود HF اما يعنی چی اونا سريعتر از قبل کارشون رو ادامه ميدادن انگار که ساعت از دستشون در رفته باشه و اين منو هم ميترسوند که مغزشون کار نکنه و کار مضخرفی باهام کنن و هم اميد داشتم که ولم کنن همين که در بطری رو وا کرد نگين با سرش چيزي رو به مائده و الهه فهموند و اونا به سمت من اومدن

خوشحال بودم شايد ميخواستن دست و پاهامو وا کنن

بهشون گفتم چيکار ميکنين و اونا سرمو با دستاشون گرفتن نه نه اين چه کاريه اين چه کاريه دستگاه که کار نکرد ولم کنين ولم کنين

نگين اومد جلوم و گفت شانس داری که کار نکرد ولی من اين شانسو ازت ميگيرم تو نحسی

نه نه يعنی ميخوان چيکار کنن ديگه لحظه ای بود که ترس باعث شد اشک از چشام جاری شن من فرياد ميزدم و نگين به امير گفت برو جلو امير گالن رو داد به نگين و اومد جلو و با قدرت دستاش دهنمو که مثل قفل بسته بودمش وا کرد و يه شی فلزی رو تو دهنم قرارداد انگار که لای دهن تمساح آهن بزاری تا نتونه ببندتش يعنی تو گالن چی بود که ميخواستن من اونو بخورم حتما چيز خوبی نبوده که به اجبار متوسل شدن

نه نه تازه فهميدم اون علامت اختصاري اسيد هيدروفلوئوريکه نه نه لعنت بهتون منو ول کنيد بخدا به کسی نميگم چيکار کرديد باهام اما گوش هييچکدومشون به حرفام بدهکار نبود
ريختن يه قطرش روی دستم کافی بود تا سوزش وحشتناکيو حس کنم و پوست دستم از بين بره نگين معطل نکرد و تند درب گالن رو متصل کرد به دهنم آبشاري از اسيد وارد دهن و بدنم شد زبونمو حس نميکردم و فقط داشت ميسوخت چشام از شدت درد و وحشت داشتن از جاشون کنده ميشدن اما ميديدم که مائده و الهه چشاشون پر از نفرت از من بود من در حال ذوب شدن بودم و هر لحظه اي از پوست و گوشتم در حال سوزش بود هر لحظه

که ميگذشت پوست جاي خودشو به استخون ميداد و من فريادم آسمون جنگلو پر کرده بود هر شکلی بودم ميدونستم که خيلي ترسناک شدم اينو چشای گرد امير که درست روبرو بود ميگفت بلاخره رسيد به اون لحظه اي که دل و رودم در اثر رسيدن اسيد به معده پاره شد و خون فواره کرد بيرون

خون صورت امير و نگين رو قرمز رنگ کرده بود اما اين باعث نميشد اونا از کارشون دست وردارن و ادامه ميدادن تا لحظه ای که نگين گالن رو کشيد عقب و به بچه ها گفت ولش کنين و تا آخرين قطره اسيد رو رو سرم ريخت و موهام زود سوخت و پوست سرمو شکافته بود تا مغزم رو کاملا بسوزونه و کارمو تمومه کنه

البته نيازی نبود چون اسيد قلبم رو کاملا تو اختيار داشت و من ثانيه به ثانيه با زجر در حال جون دادن بودم اما اونا تصميم گرفتن يه قطره هم هدر ندن اسيد داشت تمام بدنم رو ميخورد و فرياد هاي من تبديل شدن به زجه، ای کاش جونم زود تر در ميومد تا راحت ميشدم عزرائيل برا من بدترين نوع مرگ رو انتخاب کرده بود و تا ميخواست بلا سرم مياورد بهرحال تو لحظه ای که اسيد با چشام تماس گرفتن و با شدت تمام داشت چشامو ميخورد و چشام ميسووختن ميديدم که قاتلای من با ولع همه وسايلو داشتن جمع ميکردن و در حال در رفتن بودن بهرحال صندلی هم همراه من توسط اسيد محو ميشد شايدم نه مهم نبود چون همشون دستکش داشتنو اثری ازشون بجا نمونده بود همون لحظه ای که فکر کنم جون داده بودم يا نه ولی دردی احساس نميکردم فقط به اين جمله فکر ميکردم

شايد من واقعا نحس بودم
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
شرکت کننده شماره ۵
@ادواردو
یهو صدای جیغ می‌شنوم. از جام بلند میشم، همه دارن دور یکی جمع میشن. منم می‌خوام برم ولی یه چیزی توجهم رو جلب می‌کنه. یه سایه آدمیزاد طور! اون سایه در واضح‌ترین حالت ممکنه‌شه. می‌خوام برم سمت سایه که ببینم کدوم یکی از بچه‌ها داره کرم می‌ریزه ولی صدای گریه از اونور بلند میشه. سرم رو برمی‌گردونم و میرم که ببینم این کیه که اینجوری داره گریه می‌کنه. بچه‌ها دورش حلقه زدن، مثل اینکه یکی از همین دخترای ننرِ مامانی، پاش به ریشه درخت گیر کرده و خورده زمین. توی همین فاصله دوباره توجهم به سایه‌هه جلب میشه. دیگه وقتشه برم یه سر و گوشی آب بدم. من مطمئنم که باز امیر علی ( @soltani ) می‌خواد یه نقشه‌ی کثیفی پیاده کنه. اخمام میره توی هم و لبخند میاد روی لبام. جلو میرم. از بین درخت‌ها می‌گذرم. کم کم صدای بچه‌ها کم میشه، کسی متوجه من نیست و این بهترین فرصته. جلو‌تر میرم. برگ‌های درخت‌ها زیر پام خش خش می‌کنن. بوی نم به دماغم می‌خوره. هیچ صدایی نمیاد. دستم رو میارم و شاخه رو کنار می‌زنم. سرم رو از زیرش رد می‌کنم. بعدش تنم رو از بین دو درخت عبور میدم. ناگهان یه چیز چسبناک به صورتم می‌چسبه. دستم رو به سرعت میارم و تار عنکبوت رو از روی صورتم کنار می‌زنم. یه عنکبوت گنده روی دستم می‌بینم ولی با خونسردی شوتش می‌کنم یه گوشه. فاصله‌ی درخت‌ها کم کم داره کم میشه، هر چی جلوتر میرم کسی رو نمی‌بینم. یعنی امیرعلی، کجا قایم شده؟ تصمیم می‌گیرم برگردم، دیگه گردش کافیه. می‌چرخم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم ولی هیچ چیز معلوم نیست. هر چقدر اینور و اونور رو نگاه می‌کنم راه برگشت معلوم نیست. اضطراب توی وجودم جوونه می‌زنه. نمی‌خوام قبولش کنم پس باید بگردم. اطرافم رو می‌گردم و یه مسیر رو انتخاب می‌کنم. اون راه رو پیش می‌گیرم، تا تاریکی کامل هوا چیزی نمونده. تقریبا دیگه نور خورشید معلوم نیست و فقط تا پیش پام رو بیشتر نمی‌بینم. باید هر چه سریعتر راه برگشت رو پیدا کنم وگرنه معلوم نیست تو این‌جنگل بی سر و ته چی سرم میاد. می‌خوام به بچه‌ها زنگ بزنم ولی آنتن ندارم. پس راه میوفتم. راه میرم و راه میرم و راه میرم ولی بی فایده‌س. تراکم درخت‌ها دیگه خیلی زیاد شده. حرکت برام سخت شده. عرصه داره هر لحظه برام تنگ‌تر میشه. هوا داره کم میاد و ریه‌هام طلب هوای بیشتر داره. اضطراب کل وجودم رو گرفته و چشم‌هام از وحشت پر شده. جنگل توی تاریکی مطلق فرو رفته، نه راه پس دارم و نه راه پیش. دارم به بچه‌ها فکر می‌کنم. یعنی الان دارن چیکار می‌کنن؟ دنبال من می‌گردن یا نه؟ نکنه متوجه نبودنم نشدن و پی عشق و حالشون رفتن؟ لحظات خیلی سختیه. باید یه جوری راهم رو پیدا کنم. یه چیزی توی دلم داره قل قل می‌کنه. حس عجیبی دارم، میل عجیبی برای زنده موندن! انگار تمام بدنم بسیج شده که من رو زنده نگه داره. تشنگی داره بهم فشار میاره. احساس ضعف دارم. دستم رو به سمت جیبم می‌برم و گوشیم رو در میارم. فقط ۲۰ درصد شارژ دارم. پاور بانکم توی کیفمه و کیفم پیش بچه‌ها. ای کاش حداقل میومدیم یه جایی که آنتن داشته باشه. از لحظه‌ای که به این جنگل کوفتی پا گذاشتیم آنتن نداریم و این شرایطم رو بحرانی‌تر می‌کنه. نور گوشی رو می‌گیرم و ادامه میدم. تا چشم کار می‌کنه از همه طرف درخته. دیگه امونم بریده شده. فریاد می‌زنم:«کمک!» ولی فایده نداره. صدام حتی اکو هم نمی‌خوره، بلکه خفه میشه. کم کم یه حس جدید به سراغم میاد، حس ترس! تندتر قدم ور می‌دارم. من واسه همچین شرایطی آماده نیستم. پس ممکنه وقت زیادی نداشته باشم. فکر اینکه این قدم‌ها ممکنه آخرین قدم‌هام باشه داره دیوونه‌م می‌کنه. تندتر قدم ور می‌دارم. دیگه پاهام رو حس نمی‌کنم. سوز سردی میاد و تنم رو می‌لرزونه. فقط می‌خوام زنده بمونم. یهو پام به یه چیزی گیر می‌کنه و با کله زمین می‌خورم. سرم داره گیج میره، سعی دارم از جام بلند شم. یهو یک نفر دستش رو میاره و زیر کتفم رو می‌گیره. مادرم با لبخند از جام بلندم می‌کنه و می‌خنده. با لبخند جمله‌ی همیشگیش رو تکرار می‌کنه:«از دست تو پسره‌ی سر به هوا» محو تماشای چهره‌ی زیبای مادرم میشم. تقریبا فراموش کردم کجام و تو چه شرایطی هستم. می‌خوام چیزی بگم که یهو جلوی چشام سیاهی میره و پرده تیره‌ای جلوی چشام رو می‌گیره. با زحمت خودم رو تکون میدم. از جام بلند میشم. چشمام جایی رو نمی‌بینه. به رویای چند لحظه قبلم فکر می‌کنم، به مادر خدا بیامرزم.
دنبال گوشیم می‌گردم ولی فایده‌ای نداره. تو این گیر و دار گوشیم گم و گور شده؛ یا شکسته و یا شارژش تموم شده. اصلا نمی‌دونم چه مدت اینجا افتادم. به سختی از جام بلند میشم. یه چیزی روی صورتم حس می‌کنم. بهش دست می‌زنم، یه مایع گرم. تبریک میگم، خونریزی رو باید به تشنگی و گرسنگی اضافه کنم. سعی می‌کنم ادامه بدم. حداقلش اینه که بعد ازینکه مُردم روحم در عذاب نخواهد بود که چرا زود تسلیم شدم. لنگ لنگان جلو میرم. از دور یه روشنایی می‌بینم. نکنه بچه‌ها باشن!؟ خدایا شکرت. خدایا شکر. از خوشحالی فریاد می‌زنم. قدم‌هام رو تندتر ور می‌دارم. تراکم جنگل کمتر شده و این نشونه‌ی خوبیه. جلوتر میرم ولی از چیزی که می‌بینم تعجب می‌کنم. اثری از آتیش و بچه‌ها نیست. یه کلبه‌ جلوی چشمام پدیدار میشه. توش آتیشی روشنه و نورش از پنجره به بیرون می‌تابه. نفس‌هام به شماره افتاده. بدون اینکه چیزی رو چک کنم جلو میرم. آروم در رو باز می‌کنم و وارد میشم. از چیزی که می‌بینم دهنم باز می‌مونخ. در و دیوار کلبه پر از خونه. چنتا جمجمه انسان یه گوشه آویزونه. چندتا استخون یه گوشه‌ از اتاق ریخته شده. بوی خون توی فضا پیچیده و حالم رو بهم می‌زنه. این‌ها علائم خوبی نیستن و معلومه که سرنوشت خوبی در انتظارم نیست. دیگه نایی توی بدم نیست. شومینه روشنه و صندلی جلوش قرار گرفته. جلو میرم و روش میشینم. سعی می‌کنم از گرمای شومینه لذت ببرم و آخرین لحظات عمرم رو با امید اینکه صاحب این کلبه یک آدم معمولی باشه و من رو نجات بده می‌گذرونم. چشمام رو می‌بندم و به کنجکاوی و کله خرابیم فکر می‌کنم. به اینکه خودم، خودم رو توی این هچل انداختم پس برای هر چیزی آماده‌ام. برای هر چیزی یک ضدی وجود داره که به دنبال هم در حرکت هستن. هر چیزی که به اوج خودش می‌رسه ناگهان تغییر می‌کنه و به ضد خودش تبدیل میشه. وقتی ترس به سر حد جنون برسه آدم شجاع میشه و من این شجاعت رو داشتم عمیقا حس می‌کردم. بهر حال من یکبار بیشتر قرار نبود بمیرم و صاحب اینجا یا منو نجات میده و یا فقط یکبار من رو می‌کشه. فوق فوقش هم اینه که نجفی (@hosein ) با تبرش بیاد و بدنم رو تیکه تیکه کنه. توی همین حال و هوا بودم که صدایی از بیرون شنیدم. صدای پای یک نفر و صدای نفس نفس زدن های ترسناک! چشم‌هام رو بستم و منتظر موندم. صدا به نزدیک‌ترین حالت ممکنش رسید و ناگهان در با صدای جیر گوش خراشی باز شد...
پایان/
 
عقب
بالا