انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته مرغزن | کوهیار راد کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arash
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

1000046978.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن دلنوشته خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن دلنوشته خود، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.
تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز
• می توانید پس از اتمام ۱۵ پارت دلنوشته، در تاپیک زیر در خواست نقد دلنوشته خود را بدهید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید. لازم است قبل از درخواست تگ، دلنوشته شما نقد شده باشد.
تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز
• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.
درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات
• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.
• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
لباس‌های کودکی‌ام پاره بود.
پدر رفته بود پدال چرخ خیاطی را تعمیر کند.
مادر با کفش‌های پاره‌اش داشت می‌رقصید.
پدر بازگشت، لباس‌هایم دوخته شد؛ اما
مادر بازهم می‌رقصید!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
دلقکی کمدی می‌رقصید و مادرم تراژدی می‌گریست.
ناگهان غمی مرا گرفت!
پدر داشت به ر‌قصِ دلقک، اجتماعی می‌خندید!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
تنهایی پر است از حضور دیگران و خالی از خویشتن... .
انگاری دهان برادرم را با دست پوشانده‌ام؛ اما صدای گریه‌اش خانه را برداشته است.
پدر ترسناک قافیه‌یِ آرامشش را باخته است و مادر در بستر با چشم باز خوابیده است.
ناگهان وهمی مرا گرفت!
گربه‌ی روی شیروانی، سر به سوی ماه زوزه می‌کشید!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
آن صبح که روح پدر رفته بود. جسم مردی عصبانی برجای مانده بود. مردی که در گذشته سیگار با انگشتانش پیمان ابدی بسته بود.
و من هزار و یک شب در آغو‌ش پدری خوابیدم که هزار شبش را مردی خسته و روز آخرش را پسرکی عصبی بود.
ناگهان سخمیه‌ای مرا گرفت!
پدر بسیار به طناب آویخته به دیوار نگاه می‌دوخت.
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #7
آسمان آبی و هوار روشن است.
گندم‌زاری از علف‌ها خم شده‌اند و انگاری به باد و گردباد تعظیم می‌کنند.
مادر میان بیشه‌زاری تاریک در آنسوی مزرعه، دارد ژاکتی سفید می‌بافد.
ناگهان تذبذبی مرا گرفت!
مترسک برای کلاغ‌ها گندم آسیاب می‌کرد... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
آشنایی در کنج حیات نشسته بود و بر روشنایی چراغ نفتیِ میان اتاق سایه می‌انداخت.
ده انگشتش میان مرز روشنایی و تاریکی می‌رقصید. تئاتری هیجان انگیز و ترسناک!... .
مادر پشت به مهمان خوابیده بود و پدر به ظلش بلند می‌خندید.
ناگهان دردی مرا گرفت!
کمی بعد از قلب مادر به صورتم خون می‌پاشید.
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
هوا بارانی‌ست و برادر به باغ رفته است.
مادر در ایوان با چتر ایستاده است.
پدر در حیات زیر باران، بدون چتر به انتظار آفتاب نشسته است.
ناگهان لرزی مرا گرفت!
بر بام خانه گرگی با رویای شکار پدر، به انتظار برف خفته است.
 
پدر با گوسفندان به چَرا رفته است.
مادر به مخروبه‌های مزرعه چشم دوخته است.
خواهر با ترس به اخل چهارقدش را آویخته است.
باد تند می‌وزد، دم غروب است و انگاری آفتاب رخت عزا بر تن پوشیده است.
ناگهان سایه‌ای مرا گرفت!
چوپانی فریاد می‌زند؛ سگِ به گله پدر یورش برده است.
 
آخرین ویرایش:
آسمان ابری، آبی و آرام است.
چوپان کلاهش را به اخل آویخته است.
برادر لی‌لی کنان در جوی آب افتاده است.
مادر مویه کنان خود را به رود سپرده است و پدر خنده کنان به شکار رفته است.
ناگهان ژیانی مرا گرفت!
مرغ همسایه یک غاز زاییده است... .
 
آخرین ویرایش:
بهار از راه رسیده است.
گلدان گل زیر نور چراغ نفتی پلاسیده است.
مادر در باغچه‌ی کوچک خانه سوسن سفید کاشته است و پدر با نسترن خانمش به گردش رفته است.
ناگهان ضیقی مرا گرفت!
کبوتر از لانه‌اش گریخته است... .
 
آخرین ویرایش:
آفتاب از آسمان رفته است و باران اندک اندک بر چترم می‌بارد.
دل قرارش را از دست داده است.
خواهر با نامه‌ی مادر سرکوچه ایستاده است و پدر آنسوی خیابان در ژیانش نشسته است.
ناگهان آتشی مرا گرفت!
در نامه‌ی خواهر نوشته بود که مادر به سوی ریل قطار، با گریه می‌دود... .
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا