Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان شعر: رگ خواب
شاعر: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
قالب: سپید
مقدمه: نیمی از ماه منم
و نیمهی دیگرش هم تویی؛
اما چه دراماتیک است که نیمهی تو
بر پشت خورشید پنهان است؛
ولی با همان نیمهات، چها که با من نکردهای!
• پس از اتمام ۱۰ پارت می توانید برای نقد شعر خود در خواست بدهید؛ توجه داشته باشید برای در خواست تگ هم ابتدا نیاز به در خواست نقد دارید. تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
اکنون بارها از من سؤال شده است که برای چه زندهای؟
اینک یک دلیل بیشتر نخواهم داشت
بودنت را بهانه میکنم
حال که ندارمت، اکنون کسی از من نمیپرسد
برای چه زنده یا مردهات برایت فرقی ندارد؟
شاید چون دیگر تمایلی ندارم بودنت را برای زندگیام بهانه کنم
یا شاید بیخبرند که من بعد از تو
زیر خروارها خاک، به سر میبرم.
رگ خواب من دست تو بود، میدانستی که با نبودنت همانند یک گل که پژمرده شده است
با حضورت در کنارم به گلی سرخ، بدل خواهم شد.
میدانستی که اگر بروی من بعد از تو، خواهم مُرد!
اینک زمانی که میدانستی رگ خواب من دست توست
چرا بیعلت، مرا با تمام خاطرهایمان ترک کردی و رفتی؟
گویا خواب نبود، من در خیالات بودم!
راست میگفتند، شیرینی عشق، در قصههاست
دیگر نه تو، نه آبی آسمان، نه طلوع آفتاب،
نه اشعههای ریز و درشتاش نه قطرات باران،
نه حضورت در قلبم، نمیتوانند، حال مرا خوب کنند.
مگر اینکه رگ خواب عجل، شیرین کند افسانهی ما را!
عشق، چندان زیبایی نداشت
به قول مادرم، عشق در قصههاست
آنجا که اگر زمین خوردی
با قامت بلندش، روبهرویت بایستد و بگوید،
دستانم را بگیر و بلند شو؛
اما در واقعیت، زمینت میزند و دستانت را رها میکند
از تو میخواهد که هرگز بلند نشوی
و حتی اگر خودت هم بخواهی که برخیزی،
یادت میآید جوری تو را زمین زده است
و استخوانهایت را شکسته است
که نمیتوانی حتی تکانی بخوری
آنوقت، انتظار داری برخیزی و قوی باشی؟
میگوید، زمانی که میتواند تو را ترک کند
میتواند به آسانی تو را به فراموشی بسپارد
چرا باید زمانش را صرف عشق تو کند؟
میگوید، اوایل چنان وانمود میکند که تو را میخواهد
که تو تا چهل روز، کور میشوی!
بدیهایش را نخواهی دید
شکستنهایت را نخواهی دید
زمین خوردنهایت را نخواهی دید
فقط تنها او را خواهی دید؛
اما چهل روز که گذشت، اکنون متوجه میشوی
او در این چهل روز، فقط وانمود کرده است که تو را
که دستانت و چشمانت را هرگز ترک نخواهد کرد
آن زمان، متوجه میشوی در خواب غفلت بودهای؛
اما دیگر ریشهات خشک شده است
دستانت پینه بسته است
تکههای قلبت دورت را حصار کردهاند
غرورت زیر پاهایش پایمال شده است
دیگر چیزی از تو باقی نخواهد ماند
دیگر پشیمانی تو، یا پشیمانی او، بیاهمیت است
دیگر تو آن زن سابق نخواهی شد
تیکهتیکههای قلبت را جمع میکنی؛
اما دیگر آن، قلب سابق نخواهد شد
باز هم دلت او را میخواهد؛
اما او، آن مرد سابق نخواهد شد
اینک اگر باز هم بازگردد
تو آن زنِ سابق نخواهی شد
هنوز هم جانت را فدایش میکنی؛
اما حس نفرت او را از تو
و تو را از او، دور خواهد کرد!
دیگر با مرگ هم حال تو، خوب نخواهد شد
چه زیبا گفت مادرم!
چو لیلایی و او چو مجنون
و او رگِ خوابت را چه خوب میداند
با دستانش، برای توگهوارهای میشود
و با زبانش، برایت لالایی میخواند
با چشمانش، تو را نشئه خود میکند
با نبودنش، تو را از لیلا تبدیل به مجنون میکند
با حسرت بودنش تو راخار و پشیمان ز عشق میکند
آنگاه دیگر تو نه دلی برایت میماند
نه امیدی برای زندگی
نه شوقی برای فردا
نه آرزویی برای پرواز
تو خواهی مُرد، و او چه آسوده
بر روی تو و خاطرههایت خروارها خاک میریزد
و تو را به فراموشی میسپارد
امیدی که پر کشید، دیگر برنخواهد گشت
آرزویی که برای کَسی دیگر برآورده شد،
دیگر او آرزو نخواهد شد
قلبی که شکست، دیگر درست نخواهد شد
قولی که شکست، آن قول، قول نخواهد شد
عجب جاییست، این دنیایِ فانی!
و زندگی، چشمان تو را حتی خیالات تو را از من گرفت
نگذاشت، لحظهای در کنار تو با دستانت با چشمانت، حتی با خیالاتت اندکی زندگی کنم
این نامش زندگی نیست جهنم است،
جهنمی که ظاهرش زندگیست، باطنش جهنمِ بیتو!
بیقراری، وقت به وقت سراغم را میگیرد
دلم همانند سایه و دستانم، همانند رگ ردت را میگیرد
قلبم، قلبت را دنبال کرده است
چشمانم، قلبم دستانم،
حتی خوابهایم رگ خوابت را میداند
هر جا بروی، سایه به سایه دیوار به دیوار به دنبال توهم
در گذر دلالان، دستانت را حتی مسیرت را
با اشتیاق و عشق درونم طی میکنم
سر چهار راهِ قلبم کَسی از من میپرسد:
- خسته نشدهای؟
خندهای زیبا صورت سرشار از غمم را قاب میگیرد
پای تو در میان باشد و من خستگی بشناسم؟
من برای رسیدن به تو، هفت آسمان که سهل است
تا جهنم میروم تا بلکه یک دقیقه آن روی زیبایت را ببینم
و نظارهگرِ، این نقاشی زیبای خداوند باشم!
خداوند سهلانگاری کرده است؛
زیرا این همه زیبایی، آن هم یکجا و کم عیب
کار انسان نیست، فقط کار خداست!
ای کاش قلمموی خدا دست من بود
در یک شب بارانی رگ خوابت را در سرنوشتم مینوشتم
در سرنوشتم رگ خوابت بود؛ اما خوابی تلخ
من آرزوی یک خواب شیرین به دلم مانده
رنگ روزگارم سیاه بود، همانند یک قلم مشکی
من جهانی بنفش، نارنجی، آبی میخواهم
دیگر از جهان پر از غم و رنگ سیاه تنفر دارم
بعد از تو
تمام شعرهای سپیدی که سرودم بر من فرود آمد
از کنار نیمکت خالیای که خاطرهسازی کردهایم، گذر میکنم
از صدای دلنشین خندهات که
با صدای قطرههای باران آمیخته شده بود،
ملودی زیبایی، طنین انداخت
و پس از رفتن تو،
از صدای شکستن آوازهای سرشار از غمم
و باریکهی لمبرهای کوچک
که از نبودنت میگریستند عکس میگیرم
پابهپای لمبرهای کوچک میگریستم
بودنت درد بزرگیست و نبودنت عجب درد سهمگینی!
با رفتنت چنان تیغه زدی که زخمهایم دوا و درمانی ندارد
نه در فکر دوا و درمانی، نه در فکر عشق و آشیانهای
نه دوریات را دوست دارم، نه بودنت، مرا به فراموشی بسپار!
تنها راهی که برایم باقی گذاشتی، فراموشی بود و بس
شعرهایم برگزیدهی چشمان تو بود
عشق بینمان را در چند بیت شعر سپید، خلاصه میکردم
خانهام و اشتیاق کورکورانهام، به دست تو آوار شد
با نخستین شعرها، همچو پروانهای بال شکسته، سوختم،
گرچه میگفتم یادت از ذهنم پاک نمیشود؛ ولی پاک شد
گویا رقیب داری! دستان مهربانش را بر روی گیسوانم میکشد
همان گیسوانی که تو زیباییاش را که نه، بلندیاش را دیدی
دستان مهربانش لای انگشتان همان زنی را پر میکند
که آرزوی رها کردنش را داشتی!
رهایت کردم و این آخر قصهی من و تو بود؛
ولی قصهی من و اوست که مرهم زخمهای کهنهام شده،
مرهم تیغههایی که به روح و جسم بیجانم زدی
قصهی من و او، هرگز به پایان نمیرسد!
قصهی من و تو، قصهی نرسیدنها بود
ای وای نکند قصهی من و او هم، همانند قصهی من و تو شود؟
اما نه! او نمیتواند مثل تو بیرحم و بیمروت باشد
او قصهی من و خودش را جوری نوشته است
که جای غم و زخم وجود ندارد!
میدانی با آمدنش چه شد؟ معجزه شد!
آسمان تیره و تار من، بیتو آبیِ آبیست
او ز عشق من، آسمان تیره و تارم را آبی کرده است
جسم و روح و قلبم میگوید که او نمیتواند مثل تو، بیرحم باشد
گویا او از همان جهانی آمده که من آرزویش را داشتم
تو از جهانی متفاوت، جهانی که حتی متعلق به من نبود، آمده بودی
هم تو و هم جهانت و هر چیز بیارزش دیگرت، برایم بیارزش است
روح و جسمت را که نه، من حس نفرت و خاطرههایمان را
مدت زیادیست که در یک جای غریب و ناآشنا خاک کردهام
جوری خاک کردهام که انگار از ابتدا در زندگیام وجود نداشتهای
من جهانم را با معشوقهای دیگر،
همچو رنگین کمان رنگآمیز میکنم و جهان مشابهمان را
به رخ همگان میکشم، جهان من و او، یک جهان متفاوت است
جهانی که آرزوی داشتنش، تا ابد و یک روز بر دلت میماند
نفرت، یک نوع حس است و تو حتی ارزش این حس را هم نداشتی
دیدار ما به قیامت هم نمیرسد، دیدار ما یک خواب شیرین است
خوابی که دوست داری یک اتفاق خوب در بیداری باشد؛
اما هرگز اتفاق نخواهد افتاد!
مثل یک خواب و رویا
مثل یک معجزه که سهم تو نیست، لایق فرد دیگریست!
آرزوی داشتن من، لایق تو نبود، لایق یکی مثل اوست
زیباییها لایق شیطان نیست، لایق فرشتههاست
من از وجود شیطان در کنارم، تا ابد پشیمانم؛
اما لایق پشیمانیهایم هم نیستی، زیرا من او را دارم
یک فرشتهی زمینی که به گرد پاهایش هم نخواهی رسید
تا زمانی که قصهی شیرین و عاشقانهی من و او شعر میشود
جایی برای نفرت روی دفتر شعرهایم نخواهد بود!