انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان رمان اگزما | زری کاربر انجمن ناولز

SONA

سرباز
سرباز
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
118
  • موضوع نویسنده
  • #1
عنوان اثر: اگزما
نام نویسنده: زری
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه: زمانی که دل‌خوشی‌ها، پوچ و تو خالی می‌شوند. دردها همانند خنجر به کمر و قلبمان می‌نشیند. حتی یک دقیقه ما را رها نمی‌کند. مثل ماری زخمی، می‌گزند و تا انتقام نگیرند هرگز رهایمان نمی‌کنند. با دود سیگارش، سی*ن*ه‌ و ریه‌ها و تمام حفاظ‌ها می‌شکنند و دیوارها، ترک برمی‌دارند. دردهایش، کم‌کم در تنش نفوذ می‌کند تا راه پایانی خود را به مغزش برساند؛ اما دیگر، لب‌ها از شدت سرما خشک نمی‌شوند. پوست یخ نمی‌زند؛ اما سردی تا مغز و استخوانش نفوذ می‌کند.
 
IMG_20240824_160547_935.webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.

تاپیک جامع قوانین تایپ رمان | انجمن نویسندگی ناولز


دقت داشته باشید رمان شما باید اثر شخص حقیقی خودتان باشد.


قوانين حق اثر و سرقت ادبی

و چنانچه از تایپ ادامه رمان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.

درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن رمان خود در
لینک زیر اعلام پایان کنید.

اعلام پایان رمان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.


باتشکر | مدیر تالار رمان
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه: بین آن دو، فرسنگ‌ها فاصله‌‌ست
غرورش تنها یک اسلحه‌ای‌ست که کَسی او را نشکند و به او صدمه‌ای نرساند. شب که گذشت و دانه به دانه‌ی چراغ‌های شهر که خاموش گشت، رازهایی که در زیر صخره‌ها پنهان شده‌اند؛ فاش می‌شوند. قتل‌های نیمه تمام، به پایان می‌رسد و خونابه‌ی مرگ را به رخ همگان می‌کشند. آن‌گاه دیگر، نه حس تنفر و نه فاصله و نه مرگ نمی‌تواند خوبی‌ها را از او دور کند! ترسی که همانند خوره به جان و تجرد روحش رخنه می‌زند را خواهد کُشت!
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
چشمان ایلیار، برلیان را بر خطوط درختان ترجیح دادند؛ اما چشمانش همانند همیشه از نخستین درِ ویلا؛ جلوتر نرفتند. ایلیار چگونه توانسته بود به آن چشمان نیمِ‌باز آبی‌ِ‌آبی چشم بدوزد؟ زمانی که برلیان، حتی اندکی سرش را نمی‌چرخاند تا نگاهی گذرا به ایلیار بیندازد؟ وقتی میان آن دو، فرسنگ‌ها فاصله‌ست و افق دیدش، جایی ماورا و جلوی اوست؟ چگونه انگشتانش را در چند رشته‌ی موی فندقی‌اش فرو می‌برد و آن‌ها را بر روی صورت زیبایش پهن می‌کرد؟ ایلیار به نقطه‌ای مبهم خیره ماند و به برلیان فکر کرد. با صدای کلاغی با پرهای مشکی‌ رنگ که بر تنه‌ی درخت نشسته بود، رشته‌ی افکارش پاره شد؛ اما طولی نکشید که مجدداً به فکری عمیق فرو رفت. آن‌ زمان که شانه‌اش از شدت گریه، بی‌صدا می‌لرزید، برلیان کتابی را که در دستانش بود و مطالعه می‌کرد را بست و عینک مطالعه‌اش را بر روی جلد کتاب گذاشت و به طرفی دیگر چشم دوخت.
ناگهان چشمش به عینک مطالعه‌اش افتاد که گنجشکی کوچک، آن را کثیف کرده بود. با حالتی که از چهره‌اش مشخص بود چندشش شده است، لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- این هم از شانسِ ما.
عینک مطالعه‌اش را در دستان نرم و لطیفش گرفت و به وسیله‌ی تکه دست‌مالی که در میان لباس‌های خاکی‌اش به طرز عجیب و باورنکردنی‌ای، تمیر مانده بود، پاک کرد. وقتی متوجه شد که یکی از شیشه‌های عینک‌اش لق شده است، یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا برد و باری دیگر زیر لب زمزمه کرد:
- انگار زیر آوار بوده.
لبانِ ایلیار، از شدت خنده کش آمدند. می‌توانست به وضوح حدس بزند که برلیان چشمانش را در حدقه چرخانده و چیزی نمانده تا او را زیر مُشت و لگد بگیرد!
و بعد هم بی‌اختیار، ایلیار تماشا کردن برلیان را به هر کار دیگری، حتی تماشای منظره به این زیبایی؛ ترجیح داد. همیشه ایلیار همین‌طور بود! هنگامی که با برلیان از خانه بیرون می‌زد و برای عکاسی به منظره و طبیعت سفر می‌کردند؛ برلیان از هر جایِ طبیعت حتی از بوته و حیوانات هم عکس می‌گرفت؛ اما ایلیار فقط تنها کارش، تماشا کردنِ برلیان بود و گاه عکس گرفتن پنهانی از او.
برلیان از جای برخاست و بی‌خیال نگاه‌های ایلیار شد و دوربین عکاسی‌اش را در دستانش گرفت. از گل‌های بزرگ و کوچک عکس‌برداری کرد. باز هم ایلیار در سکوت مطلقی قرار گرفت، به این‌جای داستان که رسید، صورتش در هم رفت و لب و لوچه‌اش، آویزان شد.
فکری پیچیده‌گی و در هم ریخته‌گی موهایش، به جای روی سر، در سرش ریشه می‌دواند. ایلیار در حالی که به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود، زیر لب زمزمه کرد:
- اون بحث چه ربطی به من داره؟
کمی بر روی سنگ جا‌به‌جا شد و دوربین‌اش را در دستان مردانه‌اش گرفت و ادامه داد:
- شاید برلیان قصد اذیت کردنم رو داره.
بعد از این سخن که از لا‌به‌لای لبان سرخ رنگش خارج شد، گناهان کوچک و بزرگ‌اش را به یاد آورد و حس خجالت‌آوری، به سرعت باد و برق؛ می‌لرزاندنش و بعد از چند دقیقه، متوجه‌ی مکث بسیارش می‌شد.
نگاهی به سمت راست‌اش، که پر از درختان تنومند بلوط و کاج که شانه به شانه‌ی یکدیگر قد کشیده بودند و سمت چپ‌اش که پر از گل‌های یاس و رازقی که مشامش را قلقلک می‌دادند و برعکس، حس‌های دیگر که چندان رضایت نداشت، حس التیام‌بخشی را به تن‌اش تزریق می‌کردند. در حالی که اطراف را آنالیز می‌کرد، برلیان نیم نگاهی گذرا به ایلیار انداخت و گفت:
- اومدی خوش‌گذرونی یا عکاسی؟
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
چشمان ایلیار، راه عادی خود را گرفتند. از دو گل که عاشقانه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و بوسه‌ای بر روی صورت یکدیگر می‌زدند؛ گذر کردند.
بوی عطر گل‌ها، آن‌قدر خوشبو و با طراوت بود که ایلیار دلش می‌خواست بوی آن‌ها را در شیشه عطری نگه دارد و به برلیان هدیه دهد. برلیان از همان دو گل عکس گرفت و تلخندی زد.
- کم‌کم داره شب میشه! باید به مزرعه برگردیم و تو هنوز هیچ عکسی نگرفتی.
برلیان چند رشته‌ از موهای فندقی‌اش را کنار زد و پشت گوش‌اش پنهان کرد. به آرامی لگدی به مچ پای ایلیار زد. هر دو هم‌زمان با هم، خندیدند. برلیان به وضوح می‌توانست از چشمان عسلی رنگ ایلیار، همه چیز را بخواند و نیاز نبود که عبارتی را به زبان‌اش بیاورد.
آن دو افکارهای پیچید‌ه‌ای داشتند؛ اما افکار هم‌دیگر را به ساده‌گی حضم می‌کردند و این در اوایل شناخت امری کاملاً عجیب و غیرمنطقی‌ای‌ست!
روز اول که با همدیگر آشنا شدند؛ روزی بود که هر دو در یک منظره‌ای زیبا که آفتاب غروب می‌کرد، عکس‌برداری می‌کردند. ایلیار در آن لحظه‌ی آشنایی، دختری که گونه‌اش از شدت خجالت به گلی سرخی بدل شده بود را استقبال کرد؛ برلیان به وضوح با قامت بلند ایلیار رو‌به‌رو شده بود. صدای پرندگان، سکوت میان ایلیار و برلیان را شکست. برلیان بیش از حد نیم‌خیز شده و از درد کمر، همانند مار به دور خود پیچیده بود؛ اما وقتی به این فکر کرد که باید عکس‌ها را تحویل آقای ونگوگ بدهد، درد کمرش را فراموش کرد و با دو گام استوار، خود را به ایلیار رساند. برلیان هیچ‌گاه به تاریکی عادت نداشت و در شب، چشمانش همه چیز را تیره و تار می‌دید؛ اما ایلیار در تاریکی شب حتی نیمه‌شب، همه چیز را واضح می‌دید و به وضوح می‌توانست حدس بزند که جلوی پایش سنگ بزرگ یا ریزه‌ست یا نیست.
چشمان برلیان، از شدت بی‌خوابی به کاسه‌‌ی خون بدل شده بود. لبخندی غریب بر روی لبان ایلیار، جای خوش کرد. لبخندی که از نوع ناشناخته‌ای‌ست ، حتی ایلیار خود هم نمی‌تواند حدس بزند علت این لبخند چیست؟ پوتین‌های خاک‌آلود برلیان، با دهانی که از شدت تشنگی باز نمی‌شد، این‌ها چیزهایی بود که برلیان تحمل‌اش را نداشت و کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود. هر دو به سوی جاده‌ی اصلی گام نهادند. برلیان آن‌قدر خسته‌اش شده بود و عجله داشت که فرصت نکرده بود، بند پوتین‌هایش را ببندد. ترسی همانند خوره، به دل ایلیار چنگ زد. می‌ترسید که بندهای پوتین، باعث شوند تا برلیان زمین بخورد؛ اما برلیان آن‌قدر حال و حوصله نداشت که در خستگی‌هایش، به ظاهرش چندان برسد و اهمیت دهد. آن‌قدر مسئولیت‌پذیر است که می‌گوید "کارهایم به پایان برسند و تحویل آقای ونگوگ بدهم، بعداً به ظاهرم اهمیت می‌دهم."
حال پوتین‌های‌شان به جاده‌‌ی اصلی رسید. برلیان نفس آسوده‌ای کشید و دسته‌ی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید و سوار ماشین شد. ایلیار جرعه‌ای از آب را نوشید و نیم نگاهی به برلیان انداخت، بلافاصله سوار ماشین شد. برلیان جرعه‌ای از آب را نوشید و پس از آن، نفسی تازه کرد.
- حرکت کن! کم‌کم آقای ونگوگ مغازه رو می‌بنده.
ایلیار لبخندی بر لبان‌اش طرح زد و بلافاصله ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
برلیان خودش را به خواب زده و چشمانش را بسته بود؛ اما قطعاً نخوابیده بود و چشمانش نه خواب بود و نه بیدار. در این میان، لبخندی زیبا صورت ایلیار را نقاشی کرد. برلیان لای چشمانش را باز کرد و نیم نگاهی به صورت بهت‌آلود ایلیار انداخت. چند دقیقه بعد، ایلیار ماشین را جلوی خانه‌ی ویلایی آقای ونگوگ نگه داشت.
آقای ونگوگ جلوی درب ورودی مزرعه، روی صندلی کوچکی نشسته بود و روزنامه می‌خواند. ایلیار یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و گفت:
- دیر که نکردیم، نه؟
برلیان نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد.
- نه.
آقای ونگوگ دستی روی ریش بزی‌اش کشید. برلیان مردمک چشمانش روی موهای آقای ونگوگ که یک چهارم از آن، سفید شده بود، چرخ خورد، سپس لبخند بر لبانش طرح بست و پرانرژی لب زد:
- سلام.
آقای ونگوگ از روی صندلی بلند شد و چند گام برداشت. عینک‌اش را یک بار از روی چشمانش برداشت و با دستانش، هر دو چشمش را مالید و مجدداً عینک را روی چشمانش قرار داد.
- سلام، چه عجب رسیدین!
قیافه‌ی برلیان و ایلیار، با این حرف آقای ونگوگ در هم رفت. دهان برلیان باز شد و با شگفتی و ساده‌ترین حالت، گفت:
- مسیر طولانی بود! خیلی عذر می‌خوام.
آقای ونگوگ رویش را برگرداند و دستانش را بالا برد و گفت:
- امتناع نکن! کافیه.
ایلیار دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و ساکت به نقطه‌ای مبهم خیره ماند؛ اما حرکات دستانش به سوی جیب شلوارش در آمد. گویی چیزی در جیب شلوارش با انگشتانش بازی می‌کرد. زمانی که آن را چنگ‌ زد و دستش را بیرون آورد، به کاغذی که میان انگشتانش مچاله شده بود، نگاهی انداخت. هر لحظه که کاغذ را صاف‌تر می‌کرد، نگاهش به روی کاغذ دقیق‌تر می‌شد.
نگاهی به نوشته‌ی روی کاغذ انداخت.
- هیچ حالی را بقایی نیست! بی‌صبری نکن.
خانوم سی‌‌بل، بی‌اختیار روی صندلی جلوی پای آقای ونگوگ نشست. قدش برعکس آقای ونگوگ، متوسط بود و موهایش هیچ فاصله و تفاوتی با موهای آقای ونگوگ نداشتند. باد موهایش را در هم و پیچیده کرده بود. دستی بر روی موهای جو گندمی‌اش که چند رشته‌اش مشکی باقی مانده بود، کشید و چشمان آبی رنگ نافذ‌اش را به سوی صورت پر اضطراب برلیان چرخاند. لبانش را بسته بود و گاه خنده بر روی آن لبان سرخ رنگش طرح می‌بست؛ اما برعکس لبخند مهربان و معصومانه‌اش، گاه قیافه‌ای خشن؛ ولی با جذبه‌ای داشت. آقای ونگوگ با لباس سفید و براقی که بر تن داشت و با شانه‌های عریض‌اش، از جا بلند شد و گفت:
- می‌تونم عکس‌ها رو ببینم؟
سر ایلیار پایین آمد و چشمانش با مکث طولانی‌ای بسته شد. هنوز هم در بهت و تعجب به سر می‌برد و عاجزانه به این موضوع فکر می‌کرد که چه شخصی این متن را بر روی کاغذ نوشته است؟ از آن‌جا که دست‌خط برلیان را به خوبی به یاد داشت، می‌دانست که کار او نمی‌تواند باشد، پس این می‌تواند کار چه شخصی باشد؟
خانم سی‌بل در حالی که پرونده‌ی آبی و قرمز رنگی را در دستانش گرفته بود و آن را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، چند رشته‌ از موهای جو گندمی‌اش را کنار زد و از روی صندلی بلند شد.
- این پرونده‌ها پیشتون بمونه.
خانوم سی‌بل نگاهی به کاغذی که کم‌کم در دستان ایلیار مچاله می‌شد‌، انداخت و تلخندی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اون چیه! می‌تونم من هم بخونمش؟
ایلیار نگاهی به کاغذ کوچکی که با خط خوش، نوشته‌ای عجیب نوشته بود و کم‌کم در مُشتش مچاله می‌شد، انداخت و با اضطرابی که داشت، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد.
- البته!
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
خانوم سی‌بل چند گام به سوی ایلیار برداشت و برگه را به آرامی از لای دستان او بیرون آورد، هنگامی که نوشته را خواند، ناخودآگاه یک تای ابروان کم‌پشتش بالا پرید و چند بار اتوماتیک‌وار سرش را تکان داد. لبخندی زیبا روی لبانش طرح بست. سرش را بالا گرفت و کمی کج کرد و گفت:
- اون شخصی که این متن رو نوشته، نابقه‌ست!
نکنه خودت نوشتی؟
ایلیار عینک افتادی‌اش را روی صندلی چوبی گذاشت و صورتش را میان دستان مردانه‌اش پنهان کرد و بعد از گذشت چند ثانیه، سکوت حزن‌آلودش را شکست.
- قطعاً همین‌طور هست که می‌گید! نه من ننوشتم.
سکوت حزن‌آلودی میان خانوم سی‌بل و ایلیار فرا گرفت. ایلیار دستی بر روی ته ریش‌اش کشید و رو‌ به آقای ونگوگ که با حسی هیجان‌انگیز به عکس‌ها نگاه می‌کرد، گفت:
- نتیجه چی‌شد، عکس‌ها خوبه؟
آقای ونگوگ عینک‌اش را روی زانویش گذاشت و در حالی که دوربین عکاسی را بین دستانش رد و بدل می‌کرد، نفس آسوده‌ای کشید.
- عکس‌ها بی‌نظیرن! میشه بدونم این ایده‌ی کدومتون بوده؟
ایلیار و برلیان هر دو هم‌زمان با هم مردمک چشمانشان را در اجزای صورت همدیگر به چرخش در آوردند. برلیان انگشت اشاره‌ش را به سوی خود گرفت و همراه با ژست مغرورانه‌ گرفتن، گفت:
- من.
ایلیار هم هم‌زمان با برلیان، انگشت‌ اشاره‌ش را به طرف او گرفت و گفت:
- برلیان.
خانوم سی‌بل نگاهی مبهم به صورت پر اضطراب و پاس ایلیار که از شدت ترس می‌لرزید، انداخت و با ذوق و شوقی وصف نشدنی، گفت:
- برلیان! چند سالته؟
برلیان دستی روی موهایش کشید و قلنج‌ انگشتانش را شکست.
- شانزده سال.
آقای ونگوگ عینک‌اش را روی چشمانش گذاشت و خطاب به برلیان، گفت:
- بیا دخترم! بیا این دوربین عکاسی رو بگیر.
برلیان در حالی که گام برمی‌داشت، سنگی از زیر پایش بیرون رفت و سکندری خورد. نگاهی به سنگ انداخت و با حسی خجل‌وار که گونه‌اش را به گلی سرخی بدل کرده بود، یک گام دیگر به سوی آقای ونگوگ برداشت و دوربین عکاسی را از او گرفت. ایلیار چشمانش را تنگ کرد و نگاهی به آسمان انداخت. دیگر نیمه شب شده بود و حسابی خسته‌گی در تن‌اش ریشه می‌دواند.
کمی نفس تازه کرد و رو‌ به آقای ونگوگ و خانوم سی‌بل گفت:
- ما می‌تونیم بریم؟
آقای ونگوگ روزنامه‌اش را در دستانش گرفت، روی صندلی نشست و در جواب به سوال ایلیار، سکوت کرد؛
اما خانوم سی‌بل در حالی که خمیازه می‌کشید، لب زد:
- می‌تونید برید! خسته نباشید.
سر برلیان گیج می‌رفت و همه چیز را تیره و تار می‌دید. او مشکل بینایی داشت و در شب به درستی اطرافش را نمی‌دید و بیشتر اوقات پهن زمین می‌شد.
به دلیل بارش باران زیاد در فصل پاییز و نوع آب و هوا و خاک ماشین‌هایی که در این فصل که هر روزش از آسمان مرواریدهای زیبایی می‌بارید، گذر می‌کنند، اطراف جاده را گود می‌کردند و وسط جاده‌های خاکی، گودال‌های کم عمق یا گاه گودال‌هایی با عمق‌های زیادی پیدا می‌شد. گاه آن‌قدر ارتفاع این گودال‌ها زیاد بود که چرخ‌های ماشین گرفتار چنگال آن‌ها می‌شد و ماشین به سختی از این گودال‌ها رد بشود. برلیان نگاهی به دو طرف جاده انداخت و با چشمانش اطراف را آنالیز کرد.
- میشه بزنی کنار؟ می‌خوام از درخت‌های تنومند عکس بگیرم.
ایلیار دنده را تعویض کرد و با دقت بالایی به رانندگی‌اش ادامه داد. با این حرف برلیان تمرکزش به هم خورد و نوچی زیر لب گفت و در حالی که سرش را برمی‌گرداند، لب گشود:
- دیر وقت نیست؟
در حین رانندگی، چرخ‌های ماشینش در گودال پر ارتفاع گیر کرد و هر چه پایش را روی پدال گاز فشار داد، ماشین حرکت که نکرد هیچ، حتی صدای جیغ دل‌خراش لاستیک هم سکوت حکم‌فرمایی که میان برلیان و ایلیار بود را شکست.
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #8
این میان ایلیار از شدت عصبانیت مشت‌اش را بر روی فرمان ماشین کوبید و سرش را روی فرمان گذاشت.
برلیان یک تای ابروانش بالا پرید و با لحنی شماتت‌گونه و غمگین لب زد:
- نه دیر وقت نیست! وقتی فرصت خوبیه برای درخشیدنمون، از منظره به این خوبی بگذریم؟
ایلیار فکری زیبا در سرش جرقه زد. سرش را از روی فرمان ماشین برداشت.
- من یه ایده دارم.
برلیان در حینی که به درختان بلند و سر به فلک کشیده نگاه می‌کرد، حیرت‌زده بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید، مردمک چشمان نافذش را در اجزای صورت ایلیار، به چرخش در آورد.
- چه ایده‌ای؟ عجبی بالاخره یه ایده به ذهنت رسید!
ایلیار از ماشین پیاده شد، شقیقه‌اش را ماساژ داد و کمربند را از تنش جدا کرد.
- از ماشین پیاده شو تا بهت بگم.
برلیان دستش را در موهای فندقی‌اش فرو برد و چند رشته از مویش را به پشت گوش‌اش هدایت کرد و چشمکی زد.
- بریم ببینیم ایده‌ت چیه.
برلیان از ماشین پیاده شد و دوربین عکاسی را میان دستانش رد و بدل کرد، دستی بر روی شاخه‌های درختان پر برگ کشید. درختان تنومند که سی*ن*ه به سی*ن*ه یکدیگر قد کشیده بودند در روز و میان اشعه‌های ریز و درشت خورشید، هیچ تخمینی از ساعت به دست نمی‌آوردند. ایلیار به اطرافش نگاه کوتاهی انداخت. قسمتی از جنگل را حصارهای چوبی احاطه کرده بودند. کمی به حصارها نزدیک شد و تلفن‌اش را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد و دستانش را تکان داد و اطراف را با دو تیله‌اش آنالیز کرد. چند دانه گاو که بر روی سبزه‌ها دراز کشیده بودند را دید و نگاهش به سمت آن‌ها دقیق‌تر شد، به سرعت چراغ را پایین آورد و رو‌ به برلیان کرد.
- من از گاوها و ماشینی که توی گودال گیر کرده عکس می‌گیرم‌.
برلیان به حصارهایی که از شدت رطوبت به خزه سبز تبدیل شده بودند، چشم‌ دوخت. لبخند زیبایی روی صورتش نمایان شد.
- من هم از درخت‌های تنومند و پر شاخه و برگ عکس می‌گیرم، فعلاً جز این چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
هوا به شدت سنگین شده بود، ستاره‌گان این سو و آن سو در آسمان سوسو می‌کردند و ماه همانند گویی نورانی در سیاهی و ظلمتات خودنمایی می‌کردند. باران همانند مرواریدی سفید رنگ رقصان‌رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای می‌داد. در وسط جنگل، سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. گاهی پرنده‌ای آواز می‌خواند و جیرجیرک‌ها از خوش‌حالی فریاد می‌زدند؛ گاه پروانه‌ها دور گل‌های ارکیده و پیچک می‌رقصیدند.
باد گیتار به‌دست هم‌زمان با برگ‌ها طنین دل‌نواز و دل‌نشینی را می‌سرودند.
***
دوناتا سرگردان و بی‌حوصله با ماشینی که در گودال بزرگی گیر کرده بود، سر و کله زد. به سپر جلوی ماشینش تکیه داد و چشمانش را بست.
برلیان تصمیم گرفت که چند عکس از ماشین قرمز رنگی که دور تا دور آن را گل‌های پیچک و ارکیده احاطه کرده بود، عکس بگیرد. دانه‌های باران که همانند مروارید رقصان‌رقصان به همان قوت و با همان سرسختی از لا‌به‌لای برگ‌ها عبور و گودال‌های بزرگ‌تری را ایجاد می‌کردند، چند دقیقه‌ای می‌گذشت که ایلیار در این شب بارانی و ملایم آرام قدم می‌زد. هر لحظه که می‌گذشت، جنگل انبوه‌تر و زیباتر و دیدنی‌تر می‌شد‌. ایلیار دستی بر روی کُت چرم قهوه‌ای رنگش کشید. باد بلندی کُت‌اش را به بازی گرفته بود. گویی باد در این نیمه شب، قصد بازی‌گوشی را داشت؛ گویی هم‌بازی‌های خود را پیدا کرده بود. برلیان دوربین عکاسی‌اش را تنظیم کرد و بر روی گوشه‌ای از صخره نشست. با تمرکز بالایی از ماشین عکس گرفت. با چند حرکت از روی صخره بلند شد و تا آمد چند گام بردارد و از جهت‌های دیگر و مختلف از ماشین عکس بگیرد،
پایش در یکی از گودال‌ها گیر کرد و فریادش بلند شد. در آن زمان ایلیار فریاد زد:
- برلیان.
برلیان در تلاش بود که از جایش برخیزد؛ اما تلاشش بی‌نتیجه ماند، به همین خاطر آه از نهادش برخاست و با صدای رسایی، درخواست کمک کرد.
- ایلیار... ایلیار کمک... کمکم... ک... کن!
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #9
ایلیار به سرعت از جوی آبی که جلوی راهش را سد کرده بود، چند سکنه پرش کرد و خود را با قدرت؛ اما سرسختی به برلیان رساند و مچ دستانش را گرفت. با تمام قدرتی که در بدن داشت، او را از جای بلند کرد.
ایلیار چون نفس‌نفس زد، سی*ن*ه‌اش به بالا و پایین هدایت شد. نگاهی در تیله‌های آبی رنگ برلیان انداخت و گفت:
- خوبی؟
از خجالت، لپ‌های برلیان به دو گل سرخ بدل شده بود، موهای فندقی‌اش که نصف صورت‌اش و جلوی دیدش پنهان کرده بود را کنار زد و در حالی که از آغوش ایلیار فاصله می‌گرفت، با لکنت زبان لب زد:
- خوب... خوبم، چیز... چیزی نی... نیست.
ایلیار از اضطراب گوشه‌ی لبانش را جوید و لباس آغشته به خاکش را تکاند.
- خب! بهتر نیست چراغ گوشیت رو روشن کنی؟
برلیان خود را به جوی آب نزدیک کرد که آب بخورد، به علت این‌که بیش از حد تشنه‌اش شده بود.
- راستش اون‌قدر تو فکر ایده‌ام بودم و غرق در عکاسی از منظره شدم که فراموش کردم تلفنم رو از ماشین بردارم.
نگاهی به زلالی آبی که از جوی می‌گذشت، انداخت و مشتی از آب زلال را به دهانش نزدیک کرد. چند بار این کارش را تکرار کرد و جرعه‌ای از آب را نوشید.
البته گرسنه‌اش بود؛ اما کَسی که گرسنه‌اش باشد، چندان برایش اهمیت ندارد که با مایع و آب معده‌اش را سیر کند یا که نه بلعکس با نان یا غذاهای لذیذ دیگری. قطعاً صدای دل‌خراش معده را که خفه کند، شاهکار کرده است. نسیمی خنک از لا‌به‌لای درختان پر برگ، صورت برلیان را به نوازش کشیده بود و موهای موج‌دار فندقی‌اش را به رقصی زیبا در آورده بود. برلیان این‌بار با دقت، جلوی راهش را نگاه کرد. چراغ تلفن‌ ایلیار را روشن کرد و روی صخره‌ای نشست، از جهت‌های مختلف از ماشین عکس گرفت که چرخ‌های ماشین که در گودال فرو رفته بود، در عکس به خوبی نمایان شود. چراغی بر روی صورت و تن‌اش نمایان شد، دوربین عکاسی‌اش را پایین آورد؛ همان لحظه راننده ماشینی، به سرعت پایش را روی ترمز فشار داد و ماشین در چند کیلومتری برلیان، با صدایی دل‌خراش متوقف شد.
راننده سرش را از ماشین بیرون آورد و خطاب به زنی جوان که در ماشینش بود و کودکش را سخت در آغوشش می‌فشرد و حس مادرانه‌اش را به کودکش القا می‌کرد، لب گشود:
- پیاده نشو! مثل این‌که راننده‌ی این ماشین توی هچل و دردسر افتاده و روی تکه سنگی نشسته و منتظره کمکه.
مرد چند گام برداشت، برلیان دستانش را جلوی مرد گرفت و فریاد زد:
- نه‌نه! مبادا قدم دیگه‌ای برداری.
مرد با دو چشم تعجب‌آور، مات و مبهوت مانده نگاهی به برلیان انداخت. ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی‌اش از شدت عصبانیت درهم گره خورد. از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- یعنی چی! مگه جاده رو خریدی؟
برلیان با چهره‌ای درهم فرو رفته؛ اما مبهوت مانده، نگاهی به مرد و بعد از آن مردمک چشمانش را سمت زنی که بیشتر از قبل کودکش را در آغوش کشیده بود، به چرخش در آورد و سرش را پایین انداخت، با حالتی شماتت‌گونه و غم‌انگیز، لب برچید:
- سلام آقا! خسته نباشی.
اما راننده آن‌قدر مبهوت و شگفت‌زده مانده بود که حرفی در این میان نزد. گویی زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. ایلیار در حالی که برلیان را صدا می‌زد، با دیدن مردی که مات و مبهوت سر تا پای برلیان را آنالیز می‌کرد، باری دیگر برلیان را صدا زد، سپس خطاب به مرد، لب زد:
- سلام! نکنه ماشین شما هم‌ توی چاله یا گودال گیر کرده؟
مرد نگاهی گذرا به ایلیار انداخت و مردمک‌ چشمانش را به سوی صورت درهم رفته‌ی برلیان چرخاند.
- سلام خانوم! شما هم خسته نباشی. وسط جاده ماشینت رو نگه داشتی و این نیمه شب در جاده خطرناک عکس‌برداری می‌کنی؟
شگفتی در چهره‌ی مرد و زنی که کودکش را سخت در آغوشش می‌فشرد، موج زد.
 
آخرین ویرایش:
ایلیار ابتدا مردمک چشمانش را به طرف مرد چرخاند و پس از آن، نگاهی به زن که در ماشین اطراف را با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده بود، انداخت و در آخر، اجزای صورت برلیان را از نظر گذراند و به‌جای برلیان، در جواب به سوال او، قاطع و محکم پاسخ داد:
- ما عکاسیم و هر چیزی که از دیدمون جالب و جذاب باشه، ازش عکس‌برداری می‌کنیم؛ اما الان مشکل اصلی چیز دیگه‌‌ای هست.
برلیان در پایش درد غریب و بدی احساس کرد، گویا شخصی کشاله‌‌ی رانش را کشیده باشد. بر روی صخره نشست و پایش را ماساژ داد، سپس سرش را بالا آورد و تک ابرویی بالا انداخت.
- مشکل اینه‌که به علت بارش بارون، گاهی این‌جا جاده‌اش هموار میشه و چاله‌ و گودال‌هایی با ارتفاع کم و زیاد ایجاد میشه که عبور کردن از اون، کار غیرممکنیه.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و با لحن خبیثانه‌ای خطاب به برلیان و ایلیار، گفت:
- من هر چیز غیرممکنی رو ممکن می‌کنم.
برلیان با اکراه و بی‌میلی، از کنار مرد گذر کرد و به عکس گرفتنش، ادامه داد.
اما ایلیار با شک و تردید، چند گام به سوی مرد برداشت و با لحن آرامی، گفت:
- من هر روز صبح این مسیر رو میرم و برمی‌گردم، گاهی گودال‌ها رو با سنگ و خاک پر می‌کنن که عبور کردن ازش راحت‌تر باشه و غیر ممکن نباشه؛ اما گاهی، نیمه شب هرگز هیچ راهی نیست که بتونید از این‌جا رد بشین. چون روز بارونیه و خاک‌ها تبدیل به شُل شدن، چرخ‌ و تایرهای ماشین توی چال و گودال‌ها گیر می‌کنن.
مرد چراغی که در ماشینش داشت را برداشت و میان دستانش رد و بدل کرد، با چراغ در دستش به ایلیار نزدیک شد‌ و چراغ را در اجزای صورت او، به چرخش در آورد. زمانی که چراغ را به طرف صورت ایلیار گرفت تا چهره‌ی او را واضح و دقیق‌تر ببیند، ایلیار هم در این میان، به صورت مرد دقیق شد. مرد دستی بر روی موهای جو گندمی‌اش کشید. ته ریش‌ سفیدش در این تاریکی، تنها چیزی بود که به خوبی نمایان شد. انگشتان پهن و بزرگش را بر روی کمربند ضخیم‌اش که از جنس چرم بود، کشید. چند گام عقب‌گرد کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- پس تکلیف چیه؟‌
ایلیار با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده بود، چند گام عقب‌گرد کرد و سکوت را به سخن گفتن با مردی غریبه، ترجیح داد‌.
اما مرد چاقویی از جیبش بیرون کشید و به طرف ایلیار گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- هر چی همراهت داری به من بده، وگرنه می‌کشمت و تیکه‌تیکه‌ی گوشتت رو تو چاله و گودال‌ها می‌اندازم.
ایلیار به بهانه‌ی مختلف، امتناع کرد و لب برچید:
- من یه عکاسم! جز دوربین عکاسیم چیزی ندارم و اون رو به تو که خوبه، به گردن کلفت‌تر از تو هم نمیدم!
مرد خنده‌اش گرفت و با حرص قهقهه‌ای زد و زبانش را روی لبان کبودش کشید. جوری قهقهه زد که دندان‌های زرد و لب پریده‌اش نمایان شد‌.
*****
اما بلندتر از قبل قهقهه زد، همسرش با چند خیز خود را به مرد و ایلیار رساند و در حالی که تک خنده‌ای می‌کرد، گفت:
- دوربین عکاسی که به کار ما نمیاد! بزن بریم.
ایلیار از این‌که همچین زن و مردی این گونه راجع به دوربین عکاسی او و برلیان صحبت می‌کردند، ابروان هشتی‌اش از شدت عصبانیت در هم گره خورد و در حالی که بند طوسی رنگ دوربین عکاسی را به گردنش آویزان می‌کرد، دستان مُشت شده‌اش را روی صورت مرد راهزن کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- راجع به دوربین عکاسی من، درست صحبت کن.
چاقوی مرد از دستانش افتاد و نصف چاقو در شُل گیر کرد. مرد که از این حرکت ایلیار به شدت خشمگین شده بود، دستی بر روی لبان صورتی‌ رنگ قلوه‌ای‌اش کشید و مردمک چشمانش را به طرف دستان آغشته به خونش چرخاند، سپس نیشخندی زد و با یک حرکت از جای برخاست. در حینی که دستان آغشته به خون‌اش را به شلوار مخملی‌اش، می‌مالید، گفت:
- می‌دونی چرا این‌جا گودال و چاله هست؟
ایلیار با عصبانیتی بی‌منطق، چند گام دیگر به سوی مرد برداشت و یقه‌ی لباس سفید رنگ‌اش را که چند قطره خون بر روی او لکه انداخته بود، گرفت، با چند حرکت دیگر به سوی ماشینش برد و او را بر روی کاپوت ماشین انداخت. مشت دیگری نثار صورت آغشته به خون‌اش کرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
- ازگل! علتش چیه؟
 
آخرین ویرایش:
نیشخندی زد و گوشه‌ی لبان ترکیده و آغشته به خونش را گاز کوچکی گرفت، سپس زبان بر روی لبان خشکیده و کبودش، کشید.
- چون من نیمه شب‌ها چاله می‌کنم‌ تا یکی مثل تو و امثالت که این موقع شب با ماشینش رد میشه تایرهای ماشینش توی گودال گیر کنه و نتونه فرار کنه. هر چی داره و نداره رو ازش می‌گیرم و بعد گودال‌ها رو با سنگ‌های ریز و درشت پُر می‌کنم تا تایرهای ماشینش از چنگال‌ها و تله‌های من بیرون بیاد.
ایلیار کمان ابروانش را درهم کشید و با حسی شماتت‌گونه، لب زد:
- چون یه آدم کثیفی! من حتی حاضر نیستم بند کفشم رو هم به تو بدم، چه برسه به دار و ندارم. بدو بزن به چاک!
خنده‌ای مزین لبان مرد راهزن شد.
- پسر جون! خیال کردی که خیلی منجی شجاعی هستی؟ الان نشونت میدم با کی طرفی. اون‌وقت ببینم جرات می‌کنی همچین جایی بیای و عکس‌برداری کنی؟
همان لحظه تلفن‌اش را از جیبش خارج کرد، در حینی که نیشخندی مزین لبانش می‌شد، شماره تماس شخصی را از میان مابقی مخاطبانش انتخاب کرد و با او تماس گرفت. پس از گذشت چند بوق، صدای کلفت و بم مرد راهزن، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش ایلیار، پیچید.
- بیا جایی که برات آدرس رو پیامک می‌کنم.
ایلیار که متوجه شد در باتلاق گیر کرده و این مرد به او و برلیان آسیب می‌زند، به سختی با چند خیز خود را به ماشینش رساند و چاقویی که در داشبرد ماشین‌اش بود را بیرون آورد و آن را گوشه‌ی شلوارش نهاد. هر چند چاقو در برابر اسلحه‌‌ی آن‌ها کفایت نمی‌کرد؛ اما حداقل می‌توانست از برلیان دفاع‌ کند. برلیان که چاقو را در دست ایلیار دیده بود، تن‌اش به رعشه افتاد و آه از نهادش برخاست. برلیان تا آمد قدمی بردارد، دست زمخت و مردانه‌ای بر روی لبان باریک و سرخ رنگش قرار گرفت. زمانی که سرش را برگرداند، اسلحه‌ای مغزش را نشانه گرفت و دوربین عکاسی از دستانش افتاد. مرد راهرن بی‌رحمانه به وسیله‌ی پایش، ضربه‌ی مضبوطی به دوربین عکاسی برلیان زد، سپس برلیان را به جلو هُل داد. برلیان با دیدن چنین صحنه‌ای، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. برلیان فریاد می‌زد؛ اما صدای نازک و دل‌ربایش، در میان‌ انگشتان بزرگ و مردانه‌‌ی آن مرد، خفه می‌شد و به گوش ایلیار نمی‌رسید. ناخودآگاه، چند قطره‌ی سرکش اشکی دیگر، همچو مروارید از چشمان بی‌رمقش، چکید.
*****
ایلیار با پوتین‌هایی خاک‌آلود و با دهان‌هایی از تعجب باز، به سمت مرد راهزن، پا تند کرد، سپس بی‌اختیار بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سرش را برگرداند. مردمک چشمانش بر روی صورت و اندام قول مانند مردی که سعی داشت به اجبار برلیان را به طرف ماشین‌اش ببرد، به چرخش در آمد، سپس با دویدن، راه آن مرد را در پیش گرفت و با صدای تحلیل رفته‌ای، فریاد زد:
- برلیان.
به سرعت می‌دوید، ناگهان درد شدیدی که احساس می‌کرد، شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده در ناحیه‌ی مچ پایش احساس کرد که این اتفاق باعث شد، هر دو پایش از حرکت بایستد. دست آغشته به خون‌اش را بر روی مچ پایش گذاشت. زمانی که دستان مردانه‌اش را بالا آورد، با هجوم خونی روبه‌رو شد. مرد راهزن به پای ایلیار شلیک‌ کرده بود که نتواند جان برلیان را نجات دهد. چراغ ماشین مرد راهزن، دو تیله‌‌‌ی ایلیار را اذیت می‌کرد.ایلیار دستش را در برابر چراغ ماشین سپر کرد تا بیش از این اذیت نشود. ایلیار زمانی به خود آمد که دیگر دیر شده بود و آن مرد بی‌مروت، برلیان را به اجبار سوار ماشین‌اش کرده بود و او را به جایی می‌برد که ایلیار آن مکان را بلد نبود. ایلیار به سختی روی پایش ایستاد و چند قدم برداشت. با دست‌های قوی و مردانه‌اش عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. مرد راهزن که متوجه‌ی راه رفتن ایلیار شده بود، ماشه را کشید و به پای دیگر ایلیار، شلیک کرد. نتوانست درد پایش را تحمل کند، به همین خاطر پخش زمین شد. هر چند اشک ریختن برای او دشوار بود و هیچ‌گاه گریه نکرده بود؛ اما چون برلیان را چند مرد که حتی نمی‌دانست آن‌ها چه نوع شخصی هستند و از جان او و برلیان چه می‌خواهند، اشک از رخسارش جاری شد. دستان بی‌جانش را بر روی زمین گذاشت تا آخرین تلاش‌هایش را بکند؛ اما نمی‌توانست روی پایش بایستد و با هر بار تلاش، پخش زمین می‌شد.
 
نتوانست در برابر درد پایش طاقت بیاورد، به همین خاطر هم چشمانش بسته شد. راهزن که متوجه‌ شد ایلیار بی‌هوش شده، به سمتش قدم برداشت، سپس هر دو پایش را گرفت و جسم بی‌جان او را بر روی زمین خیس از نم باران، کشید. به نزدیکی صندوق عقب ماشین که رسید، نفس عمیقی کشید و با دست‌های قوی و مردانه‌اش عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. اطراف را از نظر گذراند، جسم سنگین ایلیار را به دوش کشید و در صندوق عقب، انداخت. در حینی که درب صندوق عقب را می‌بست، صدای پارس سگی که زنجیرش را پاره کرده، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوشش، پیچید. بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و دستپاچه شد. در همین حین، سگ پای راهزن را در دهانش فرو برد و گوشت پایش را به وسیله‌ی دندان‌های تیز و بزرگش کند‌. فریادهای مرد راهزن از هجوم درد و صدای جیغ همسرش، درهم آمیخته شد. ترس همانند خوره به جانِ همسرش رخنه بسته بود. دست لرزیده‌اش را روی دسته‌ی داشبرد گذاشت و اسلحه را برداشت. گرچه شلیک کردن به یک حیوان برای او کار دشواری بود؛ اما هضم اتفاقی که برای همسرش رخ داده، امری دشوارتر بود، پس ماشه را کشید و به سگ شلیک کرد؛ اما چون بار اولش بود که از اسلحه استفاده می‌کرد، به‌جای این‌که گلوله به سگ بخورد، به پای همسرش خورد. با چهره‌ای ناباور، دست راستش را روی لبش قرار داد و آه از نهادش برخاست. فریاد مرد راهزن، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید. پای راستش در دهان سگ و پای چپش بر اثر گلوله، آغشته به خون شده بود، در حینی که تلاش می‌کرد پایش را از دهان سگ بیرون بکشد، تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد.
سگ پای راهزن را از دهانش خارج کرد و انگار که بوی خون به مشامش خورده بود، پای دیگرش را در دهانش گرفت. دانه‌‌های عرق‌های سرد، از روی پیشانی‌اش سر خورد و ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی، از گوشه‌ی چشمانش چکید. همسرش با ترس و لرز اسلحه را از شیشه‌ی ماشین خارج کرد، پس از شلیک کردن، تیر به هدف خورد و سگ کشته شد. مردمک چشمانش را در اجزای صورت مرد راهزن، به چرخش در آورد. حال که مرد راهزن نجات پیدا کرد، کار همسرش دشوارتر شده بود، زیرا باید جسم سنگین او را به دوش می‌کشید و به او کمک می‌کرد تا سوار ماشین شود. از طرفی دیگر، هم باید حواسش به رانندگی و هم کودکش باشد. تنها فکری که در سرش جرقه زد، این بود که با شخصی که دوستش است و در نزدیکی این مکان زندگی می‌کند، تماس بگیرد و تقاضای کمک کند. دست لرزیده و سردش را در جیب شلوار چروکیده‌ی چرمش فرو برد و به سختی تلفن‌اش را از جیب تنگ خارج کرد. اگر به او و همسرش جای خواب ندهد، بی‌شک آن دو طعمه‌‌ی گرگ‌های بیابان خواهند شد. شماره تماس گری داگن را گرفت، نگاهش به سمت همسرش گرانت باولر میخ‌‌کوب شد؛ اما زمانی که صدای گری داگن در تلفن پخش شد، مردمک چشمانش را در اجزای صورت کودک‌اش به چرخش در آورد.
- سلام! بفرمایین؟
روی صندلی تکانی خورد و چند رشته از موهای طلایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش، کنار زد.
- آقای داگن! من همسر گرانت باولر هستم.
گری داگن در ستورگاه یال‌های اسبش را شانه می‌زد؛ زمانی که متوجه شد همسر گرانت باولر با او تماس گرفته، حرکت دستانش متوقف شد و شادی را در دلش احساس کرد؛ اما آن را پنهان کرد و با عصبانیتی بی ‌منطق، لب زد:
- می‌شناسم! می‌دونی ساعت چنده که با من تماس گرفتی؟ طبق معمول، گرانت توی دردسر افتاده؟
دایان سیلنتو اشک تمساح ریخت، گرچه گری‌داگن در جریان نقشه‌های دایان بود؛ اما به او مجال حرف زدن داد تا بفهمد قضیه از چه قرار است.
- بب... بله، دا... داشتیم از... از ای... این‌جا رد... رد می‌ش... می‌شدیم، بن... بنزین... تت...تموم... کک... کردیم، سگ... سگی به... به... گرانت... حم... حمله... کک... کرد.
هین کش‌‌داری از گلوی گری‌داگن خارج شد.
- سگ من" Chico" چیکو بوده. هر شخص ناشناسی رو گاز می‌گیره.
 
دایان سیلنتو، زبانش را بر روی لبان باریک و خشکیده‌اش کشید، به وسیله‌ی سرآستین لباس نرم و لطیف‌اش، با لجاجت رد دانه‌های مرواریدی را از روی صورت زیبایش، پاک کرد.
- لطفاً کمکم کن.
گری‌داگن با چند قدم کوتاه، خود را به درب چوبی قدیمی رساند.
- به همسرم اطلاع میدم که مواظب مزرعه باشه، پس از اطلاع دادن، سریعاً خودم رو می‌رسوندم.
دایان پس از این‌که خیالش از این بابت که طعمه‌ی گرگ‌های بیابان نخواهد بود، آسوده شد، به مکالمه‌شان خاتمه داد، سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و خطاب به گرانت، لب برچید:
- یکم دیگه طاقت بیار، گری‌داگن بهت کمک می‌کنه تا هم نجات پیدا کنی و هم زخم‌هات بهبود بیابه.
گرانت از درد پایش، آه بلندی از نهادش برخاست و با صدای ضعیف و تحلیل رفته‌ای، بارها به دایان لعنت فرستاد.
- لعنت بهت زن!
پس از این حرفش، دست سردش را روی جایی که چیکو گاز گرفته بود گذاشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بر منکرش لعنت! ملعون! این پیشنهاد تو بود.
دایان کودک خود را بر روی صندلی گذاشت و پتو را بر روی تن سردش کشید. اسلحه را کنار شلوارش گذاشت و کت چرم و مشکی رنگش را روی شانه‌اش انداخت. در حینی که نیشخندی مزین لبان کبودش می‌شد، گفت:
- یکم دیگه تحمل‌ کن! گری‌داگن داخل مزرعه‌ست، سریعاً خودش رو می‌رسونه.
دایان بر روی تکه سنگی نشست. مردمک چشمان گرانت که از فرط درد به قرمزی می‌زد، در اجزای صورت سگ و تن آغشته به خون‌اش، به چرخش در آمد.
- این سگ رو کدوم منجلی کُشت؟ گری‌ سگش رو خیلی دوست داره.
سپس مردمک چشمانش را در اجزای صورت دایان چرخاند و نیشخندی زد.
- حتماً کار تو بود؟ اگر بفهمه با یه تیر سگ رو خلاص کردی، من و تو رو با دو تا تیر خلاص می‌کنه.
دایان چند رشته از موهای طلایی رنگش را دور انگشتانش پیچید.
- بزرگش نکن مرد! نهایت یه سگه دیگه.‌ میره یکی مثل این می‌خره. نخرید هم بدرک! تا دلش بخواد سگ مثل این هار، زیاده. دو روز بگذره به سگ جدیدش عادت و چیکو رو فراموش می‌کنه.
گرانت از درد پایش، ابروانش از شدت خشم درهم گره خورد و آه از نهادش برخاست.
دایان تا چشمش به چراغ قوه افتاد، با یک حرکت از روی سنگ برخاست و لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌اش شد، سپس چند مرتبه چنگی به موهای ژولیده‌اش زد و ژست مغرورانه‌ای گرفت، گرچه می‌دانست گری‌داگن است؛ اما پرسید:
- تو کی هستی؟
گری‌داگن اندکی چراغ‌قوه را تکان داد و با تک خنده‌ای، در جواب با لحنی قاطع و محکم گفت:
- گری‌داگنم‌.
سپس چراغ‌قوه‌اش را پایین آورد و به سختی از رودخانه گذر کرد، با صدای رسایی، از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چیکو.
اما صدای پارس آن در نزدیکی گوشش، نمی‌پیچید. کمان ابروانش را درهم کشید و پی‌در‌پی او را صدزد.
- چیکو... چیکو.
با هر بار صدا زدنش، به مراتب ضربان قلب دایان بالاتر می‌رفت. دایان چند قدم به جلو برداشت، ناخودآگاه یک تای ابروان بور و شلاقی‌اش بالا رفت.
- زمانی که داشت پای گرانت رو گاز می‌گرفت و ولش نمی‌کرد، مجبور شدم با اسلحه خلاصش کنم.
گری‌داگن حرف دایان را باور نکرد، زیرا دایان زنی شوخ‌طبعی بود و گاه و بی‌گاه سر شوخی را با گری باز می‌کرد، به همین خاطر هم گری خیال می‌کرد که دایان طبق معمول قصد دارد که او را دست بیندازد و اذیت کند. گری خنده‌ای سر داد؛ اما زمانی که چراغ قوه‌اش را اطراف چرخاند، مردمک چشمانش روی جسم آغشته به خون چیکو، به چرخش در آمد. به یک باره خنده از روی صورتش محو شد و کمان ابروانش را درهم کشید. جسم بی‌جان چیکو را در آغوش گرفت و بغضش شکست و فریاد زد:
- چیکو!
 
آخرین ویرایش:
در حینی که چیکو را در آغوش گرفته بود، دست بزرگ و مردانه‌اش را روی صورت آغشته به خون او کشید و بلندتر از قبل، فریاد زد:
- چیکو! چیکو چشم‌هات رو باز کن.
دایان چند گام عقب‌گرد کرد. با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه بسته بود، پی‌در‌پی چنگی به موهای مشکی رنگ و ژولیده‌اش زد.
- اوه! اوه مای گاد.
دایان پایش به سنگی گیر کرد و پخش زمین شد. صدای جیغ دایان، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش گری و گرانت پیچید که باعث شد گری به گریه‌اش پایان دهد. به این منظور، گری نگاهش به طرف دایان معطوف شد. چند ثانیه بعد، جنون‌وار مردمک چشمانش را در اجزای صورت گرانت چرخاند. جسم بی‌جان چیکو را بر روی زمین رها کرد و به سختی از جای برخاست. ناخودآگاه، قطره سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید، با پشت دستش با لجاجت رد اشک را پاک کرد و با چند قدم کوتاه، خود را به دایان رساند، سپس بینی قلمی‌اش را بالا کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- زن روانی! تو چیکو رو کُشتی؟
اسلحه‌ را میان دستانش رد و بدل کرد و راس و مماس سر دایان قرار داد.
- چیکو جوری تربیت شده بود که بی‌علت به کسی آسیب نمی‌زد، حتماً یه غلطی کردی که این‌طور شوهر ملعونت رو گاز گرفته.
دایان با حرف او سرش سوت کشید و بدنش به لرزه افتاد.
- من... من... من... مجبور... مجبور شد... شدم.
گری‌داگن نیشخندی زد، سپس چند قدم کوتاه برداشت و فاصله‌ی بینشان را شکست.
- مجبور شدی؟ چیکو آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسه؛ اما جوری تربیت شده که اگر کسی رو نشناسه و توی این مسیر رد بشه، فکر می‌کنه که می‌خواد گوسفندها و گاوهام رو بدزده، به همین خاطر گازش می‌گیره.
دستی در موهای نیمه بلند و ابریشمی خود کشید.
- این وقت شب، چه غلطی می‌کردین؟
گرانت از شدت سوزش پایش، همچو زنان جیغ کشید و به سختی، لبان خشکیده‌اش را گشود.
- ما... ما دزد... دزد نی... نیستیم.
گری‌داگن از عصبانیت تک خنده‌ای کرد و دستش را بر روی ریش بزی‌ و بوری کشید. کلاه کلاشش را از روی سرش برداشت و مجدداً روی سرش نهاد.
- پس چی هستین؟ جز دزد و راهزن هیچ‌ک.س جرات نمی‌کنه از این جاده گذر کنه. فقط کسایی این راه رو بلدن که یا دزدن یا راهزنن.
دایان در حینی که پوتین قهوه‌ای رنگ چرمش را از گودال کوچک بیرون می‌کشید، تلخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به اندام گری داد.
- پس یعنی تو هم یه دزد یا راهزنی؟
گری‌داگن زبانش را در دهانش چرخاند و لبان گوشتی و سرخ‌رنگش را مکید.
- آره! من قبلاً کشتی‌رانی می‌کردم و یه راهزن بودم.
دایان دستان آغشته به خونش را بر روی زمین شُلی گذاشت، سپس تفی بر روی دستانش انداخت، با تکه پارچه‌ای که در جیبش داشت دستانش را تمیز کرد.
- دزد... دزد دریا! اون‌جا چی می‌دزدیدی؟
گری‌داگن سگرمه‌هایش درهم فرو رفت. ناخودآگاه، یک تای ابروان بور و پر پشتش بالا پرید. با عصبانیتی بی‌منطق چند قدم کوتاه برداشت. هم‌زمان با بالا بردن اسلحه، ماشه را کشید و شلیک کرد.
- خفه‌شو! به تو مربوط نیست.
دایان هر دو دست ظریفش را بر روی گوشش قرار داد و جیغ بلندی از گلویش خارج شد، سپس سرش را به آرامی بالا آورد. بی‌اختیار، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید.
- یکم رحم کن! گرانت زخمیه.
 
در همین حین که گری‌داگن قصد داشت به طریقی خود را آرام کند، چند قدم استوار به طرف ماشین گرانت برداشت. چراغ قوه‌ تلفن‌اش را اطراف چرخاند، مردمک چشمانش به طرف صندوق عقب ماشین‌اش که دست آغشته به خون ایلیار، مانع از بسته شدنش شده بود، چرخ خورد. از شدت تعجب چشمانش گرد شد و تنش به رعشه افتاد. ایلیار چشمان آغشته به اشکش را گشود و با صدایی دردمند، لب زد:
- کم... کمک! کمک کنین.
ایلیار انگشت سبابه‌اش را تکان داد، درد در گوشتش پیچیده و به مغر واستخوانش نفوذ کرد. گری‌داگن که به تازگی متوجه‌ی اصل قضایا شده بود، قدم‌های استوار و محکمی به طرف گرانت و دایان برداشت. در حینی که کمان ابروانش را درهم می‌کشید، دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف و نرم پیراهنش را بین انگشتانش، فشرد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- این پسر کیه که توی صندوق عقب ماشین شما دو نفر، درخواست کمک می‌کنه؟
گرانت زبان بر روی لبان زخم‌آلود و آغشته به خونش کشید.
- اون پسر امشب توی دام من و دایان افتاد. می‌خوای جون اون رو نجات بدی؛ ولی ما بمیریم؟
گری‌داگن در چشمان سبز رنگ نافذ گرانت زل زد و هر دو پایش را بر روی دستان او گذاشت و فریاد نه چندان بلندی زد.
- مردک خودخواه و پست، حاضرم بمیرم؛ ولی جون تو رو هرگز نجات ندم.
سپس اسلحه‌اش را روی پای چپ گرانت که چیکو گاز گرفته بود، قرار داد.
- گرانت! یه گلوله هم از طرف من تقدیم به تو.
گرانت میان عربده کشیدن‌اش، چشمان نافذ و سرشار از ترسش را بست و در تلاش بود تا دستانش را از زیر پاهای گری بیرون بیاورد. مردمک چشمانش را در اجزای صورت دایان به چرخش در آورد و فریاد زد:
- نن... نه... لع... لعنت... بب... بهت... زن!
گری‌داگن ماشه را کشید.
- یک.
بغض گرانت شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت خبیثش شد.
- نه... نه.... ال... التماس... التماست... می‌کنم! نه.
- دو.
دایان به سختی از روی زمین شُلی برخاست و دستش را دور مچ پای گری حلقه کرد و شروع به التماس کرد.
- گر... گری، لطفاً با... با... گرانت... کار... کاری...نداشته... باش.
نیشخندی مزین لبان گوشتی گری شد، فشار پایش را روی دستان گرانت بیشتر کرد و مردمک چشمانش را در اجزای صورت دایان، به چرخش در آورد.
- سه.
پس از چند ثانیه مکث، به پای چپ گرانت که قبل از شمارش عدد یک تا سه، نشانه‌گیری کرده بود، شلیک کرد. صدای فریاد گرانت که ناشی از درد بود و صدای شلیک و جیغ گوش‌خراش دایان، با هم آمیخته شدند. گری پایش را از روی دست آغشته به خون گرانت برداشت و درب صندوق عقب ماشین را بالا برد. صدای ضعیف و کلفت ایلیار، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش گری پیچید.
- ک... ک... کمک!
گری‌داگن مردمک چشمانش را در اجزای صورت ایلیار چرخاند. ترس در چشمان او موج زد و اشک همانند مروارید از گوشه‌ی چشمانش چکید.
- نترس! قصد ندارم که بهت آسیبی برسونم.
ایلیار که نمی‌توانست به او اعتماد کند، نیشخندی زد و دست بی‌جانش را بر روی سینه‌اش نهاد.
- من... مثل...شش... شما دزد دریایی یا... مثل... مثل اون... دو... دو... نفر... راه... راهزن... نی.... نیستم.
یک تای ابروان پرپشت و کوتاه گری‌داگن بالا پرید. از خشم سرش را کج کرد و دستان مشت شده‌اش را از هم گشود.
- به‌جز دزد و راهزن کسی این مسیر هموار رو بلد نیست، پس اگر دزد یا راهزن نیستی، این‌جا چی‌کار می‌کردی؟
ایلیار از شدت درد پایش، کمان ابروانش را درهم کشید و چند مرتبه سرفه کرد و پلک خسته‌اش را بست.
گری مات و مبهوت مانده اجزای صورت ایلیار که آغشته به خون بود را از نظر گذراند.
- خوبی؟
ایلیار به سختی مردمک چشمانش را گشود و اطراف را حلاجی کرد.
- من و دوستم عکاسیم، اطراف مزرعه‌ها عکاسی می‌کردیم که چنین اتفاق شومی برامون رخ داد.
گری‌داگن چنگی به موهای بورش زد و با چهره‌ای ناباور و کنجکاو، پرسید:
- کدوم اتفاق؟
لبخند بی‌جان و تلخی، مهمان صورت زیبای ایلیار شد. زبانش را روی لبان خشکیده‌اش کشید.
- این راهزن و همسرش با چاقو من رو تحدید کرد پس از اون با شخصی تماس گرفت که برلیان رو بدزدن و از این مکان، دور کنن. متاسفانه من نتونستم جونش رو نجات بدم، چون اون مردک دو تا گلوله خرج دو تا پام کرد.
 
لبخندی مریض‌گونه بر روی لبان گری‌داگن جای خوش کرد. زاغ چشمان آبی رنگش را به سمت گرانت چرخاند و طبق عادتش یک نخ سیبیل بور و پروفسوری‌اش را کند.
- برای اولین و آخرین بار یه فرصت دوباره بهت میدم که زندگی کنی.
سپس بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و چشمان نافذش را مقابل چشمان پر از ترس و پرتمنای دایان که با بی‌قراری بر روی چشمان گری می‌لغزید، قرار داد.
- و جون تو رو! تفهیم شد؟
«دایان سری به نشانه‌ی تائید تکان داد.»
نیشخندی مزین لبان خشکیده‌ی گری داگن شد. نگاهش به زمین سرخ‌فامی که جای جای آن آغشته به قطره‌های خون شده بود، میخ‌کوب شد.
- اما؛ اما مبادا از پشت به من خنجر بزنین که تکه بزرگتون گوشتونه.
گرانت در حینی که بر روی زمین خاکی فواره می‌زد، گوشه‌ی لب نازکش تکان خورد.
- نه، نه! التماست می... می‌کنم، کمکم کن.
«سپس چشمانش سیاهی رفت و همه چیز و همه جا را تیره و تار دید..»
دایان چنگی به موهای به‌هم ریخته‌اش زد و از حرص، پوست نازک لبش را جوید. گری بلندتر از حد نصاب خندید و شانه‌ای به تمسخر بالا انداخت.
- خود کرده رو تدبیر نیست.
سپس با نوک تیز کفشش، ضربه‌ی مضبوطی به دنده‌ی راست گرانت زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- مردک! خودت رو به موش مردگی نزن.
دایان به سختی چند قدم کوتاه برداشت تا پشت سر گری قرار گرفت.
- پس دختر بی‌گناهم چی میشه؟
گری روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سیگار برگش را میان لبان گوشتی‌اش قرار داد.
- ازم تقلا نکن که جسم بی‌جونت رو همراه با دخترت به دوش بکشم.
دایان بی‌هیچ حرفی راه ماشین را در پیش گرفت و دخترش را در آغوش کشید و به آرامی فشرد. گری‌داگن زاغ چشمان نافذش را با لذت به‌سوی دختر کوچک دایان چرخاند. ناخودآگاه، خنده‌ای زیبا مزین صورت سرشار از غمش شد. در حینی که اجزای صورت او را از نظر می‌گذراند، خطاب به دایان گفت:
- این کوچولو، دخترته؟
دایان چند قدم کوتاه برداشت؛ اما صدای سنگ ریزه‌های زیر کفش پاشنه ده سانتی‌اش، گوشش را خراش داد، به همین خاطر گوشه‌ای ایستاد.
- بله.
چشمان بی‌رمق گری‌، درخشش گرفت. موجی از سرما، موهای طلایی رنگ و بور گری را به رقص در آورد.
- بجنب تا سریعاً به مزرعه برسیم.
دایان نگاهی گذرا به گرانت انداخت و خطاب به گری، گفت:
- پس، گرانت... گرانت چی میشه؟
گری با چشمانی که روح را از جسم بیرون می‌کشید، در دو تیله‌ی آبی رنگ دایان خیره شد.
- بهتره به فکر خودت و دخترت باشی تا اون مرد ابله و نادون‌.
دایان به تکان دادن سرش بسنده، سپس چراغ تلفن‌‌اش را روشن کرد و با احتیاط، قدم از قدم برداشت و راه مزرعه را در پیش گرفت. گری چوبی که در نزدیکی سنگ قرار داشت را برداشت و ضربه‌ی مضبوطی به کمر گرانت زد که آه از نهادش برخاست. دایان که روی پاشنه‌ی پایش چرخید که گرانت را ببیند، این صحنه‌ی شوم از دیدگانش دور نماند. صدای فریادهای گرانت که از شدت درد بود، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش دایان پیچید. گری که به وسیله‌ی چوب حرصش را سر گرانت خالی کرده بود، چوب را به طرف سنگ پرتاب کرد و جسم بی‌جان او را به دوش کشید. ایلیار اطراف را از نظر گذراند و زمانی که متوجه شد آن‌ها بی‌آن‌که جان او را نجات و به درخواست و تقاضای کمک‌اش ری‌اکشنی نشان دهند، ترکش کرده‌‌اند و رفته‌اند، کمان ابروانش را درهم کشید و به حال زار خود گریست و فریاد نه چندان بلندی زد.
- کمک! من رو این‌جا تنها نذارین.
اما فریاد ایلیار به گوش آن‌ها نرسید، گویا کر شده بودند. آن‌ها به درخواست‌ کمک ایلیار توجه‌ای نکردند و راه مزرعه را در پیش گرفتند. ناخودآگاه، چند قطره‌ی سرکش اشکی، از گوشه‌ی چشمان ایلیار فرو چکید. چشمانش به طرز عجیب و نامطبوعی می‌سوخت و رو به سیاهی می‌رفت. اطراف را به وضوح نمی‌دید و دیدگانش تیر و تار شده بود. صورت رنگ پریده‌اش را تکانی داد؛ اما میان حال جسمی بدش، صدای ضعیف و دردمندش، از میان لبان خشکیده‌اش، خارج شد.
- کمک!
 
آخرین ویرایش:
ایلیار رمقی برای درخواست کمک نداشت، کم‌کم چشمانش سیاهی و به اغمای عمیقی فرو می‌فت.
گری‌داگن لبخندی مریض‌گونه آمیخته با شرارت ذاتی‌اش بر لب طرح زد، سپس زاغ چشمانش را در حدقه چرخاند.
- نترس! نمی‌میری.
سپس نگاه با لذتش را به انبوهی از درختان که توسط باد به رقصی زیبا در آمده‌ بود، داد.
- این‌بار هم‌ مثل دفعه‌های قبل،‌ جونت رو نجات دادم.
سپس شانه‌ای با تمسخر بالا انداخت.
- اما اگر بخوای دست از پا خطا کنی، تکه بزرگت گوشته. بلایی به سرت میارم که حتی فکر کردن بهش هم عذاب‌آور باشه چه برسه زمانی که به عمل رسوندمش.
از شدت عصبانیت، ابروان پر پشت گرانت در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. عرق‌های سرد از پیشانی‌اش لیز خورد و راه انتهایی آن بر روی لبان باریکش رسید. دستان لرزان زمختش را بر روی شانه‌ی گری گذاشت، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد.
- نه! من غلط کنم.
گری، آن‌قدر عمیق نفس کشید که به ریه‌اش فشار وارد شد، به نزدیکی مزرعه که رسید، نیم نگاهی گذرا به ستورگاه انداخت، سپس گرانت را بر روی تخت آهنی که بر روی آن قالیچه‌ی کوچک قرمز با طرح عقرب کار شده و چند بالش زیر دستی بنفش رنگ که در برابر نور بی‌رمق خورشید می‌درخشید، گذاشت، سپس از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- همین‌جا منتظر بمون تا برم مزرعه بعدی ببینم طبیب هست یا نه.
گرانت، سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروانش شد. با چشمانی نیمه باز، اجزای صورت گری را از نظر گذراند.
- اگر طبیب نبود چی؟ باید همین جا جون بدم و بمیرم؟
گری پی‌در‌پی و مستاصل چنگی به موهای مجعدش که توسط موجی از باد به رقص در آمده بود، زد و سرش را کج کرد.
- دایان.
دایان که وارد ستورگاه شده بود، با لذت وافری دستان ظریف و لطیف گونه‌اش را نوازش یال‌های بلند اسب‌ها می‌کرد، زمانی که صدای گری به وضوح بیش از پیش در چاهسار گوشش پیچید، ترس کل تنش را فرا گرفت و از روی صندلی چوبی برخاست.
- بله؟
گری با صدایی لرزان؛ اما آرام لب زد:
- بیا این‌جا ببینم.
سپس با صدایی بشاش ادامه داد:
- بجنب.
گرچه کفش‌های دایان به طرز عجیب و نامحسوسی پاره شده بود؛ اما انگشتان پایش را در کفشش جمع و جور کرد و به سرعت به طرف گری دوید. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
- بفرما!
نایومی «همسر گری» از مزرعه خارج شد. چند قدم کوتاه برداشت و مردمک چشمانش را اطراف مزرعه چرخاند. با دیدن دایان و گرانت، ناخودآگاه یک تای ابروی نازک و بلندش بالا پرید و چین عمیقی روی پیشانی‌اش افتاد. از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید: - گری!
گری روی پاشنه‌ی پایش چرخید، دستش را بر روی ته ریش بورش کشید، گرچه در جواب نایومی حرفی نمی‌زد و تنها سکوت کرده بود؛ اما منتظر ماند تا مابقی حرفش را بزند. نایومی دستش را بر روی بازوی ورزیده‌ی گری نهاد. چون گری هیچ ری‌اکشنی نشون نداد، نیشخندی مزین لبانش شد، مردمک چشمان سبز رنگش را در اجزای گری به چرخش در آورد، با صدای آرامی در گوش همسرش نجوا کرد.
- این دو تا ملعون این‌جا چی‌کار می‌کنن؟
پس از این حرفش، نگاه سر تا پا تمسخرش را به دایان که گوشه‌ای ایستاده و به دو جفت کفش پاره شده‌اش خیره مانده بود، داد.
- چیکوی من کجاست؟ هر شب پیش ستورگاه می‌خوابید، الان نه توی مزرعه هست؛ نه توی ستورگاه. انگار زمین دهن باز کرده و چیکو رو کشیده داخل.
 
عقب
بالا