انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته

_پریزادِعزیزکرده.

سرباز
سرباز
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
2
  • موضوع نویسنده
  • #1
_فراموش‌کارِ دیوانه؛

_به انتظار در گوشه ای از زندگی نشسته‌ام...
به راستی که انتظار برای چه؟در فراق چه چیزی نشستم وقتی اینگونه همه چیز را رها کرده و در کنجی زانووان خود را بغل گرفته و به گذر زندگی ام می‌نگرم.

به خاطرم می آید که روزی در همین کنج به انتظارِ یاری نشسته بودم که دیگر به یاد نمی‌‌آورمش!
به خاطرم هست که زانو های خودم را بغل کرده بودم و اینبار به قول بزرگان زانو‌ی غم بغل گرفته بودم‌ ... چه شد که اینگونه شد؟ سرگذشت این کنج چه چیزی هست؟
دوباره به خاطر می آورم که شبی از اشک‌های چشمانم دریاچه‌ای از غم ساخته بودم؛در آن دریاچه قویی زندگی میکرد که آخرین آوازش را برای امشب سَر میداد؛خاطرم هست که هرچه قو آواز میخواند من اشکانم حلقه در چشم‌هایم میزدند و در اخر از سر بی‌قراری برای آن قو و قلبِ شکسته من فرود می آمدند و دریاچه بزرگ و بزرگ‌تر میشد!
وقتی که خود را غرق در دریاچه دیدم؛میدانستم که حتی آن کسی که برایش اینچنین دریاچه‌ای از اشک‌هایم ساختم، نیست؛پس بی هیچ امیدی از نجات یافتن وَ دست‌وُپا زدن خودم را به آغوش مرگ سپردم ... وقتی چشم گشودم خیال داشتم که قرار است دیگر چشم باز نکنم؛لیکن کنار خودم همان قو‌یِ زیبایِ شب را دیدم؛همان که با من همدرد بود؛همان که تنها و بی‌کس مانده بود؛همان که گویی من بود...همان که احساس من بود؛او خود من بود ... پس چرا مرده بود؟!
دانستم که آن قویی که من بود وقتی خود را به آغوش مرگ در دریاچه غم‌هایم سپرده بودم؛من را از بازوهای مرگ ربوده و به خشکی رسانده‌ام.
تنها کسی راهم که داشتم دیگر از دست داده بودم!
من قویِ عزیزم را از دست دادم؛من خودم را از دست دادم! من او راهم از دست داده بودم؛اویی که برایم بالاتر از هر تن و جان بود...او خدای این آدم بود؛من او راهم از دست دادم.
و دیگر من چیزی برای از دست دادن ندارم؛نه خودم را،نه او را وَ نه قو را!
قو را به سختی و با زحمت های فراوان در خاک میکنم و درکنارش خودم را و تمامی خاطراتی که از او داشتم هم خاک میکنم؛دیگر چیزی برایم مهم نبود.

از خاطرات که بیرون میایم به همان جایی نگاه میکنم که او و تمامی خاطراتش را خاک کرده بودم؛گلِ زیبایی روییده بود.
گلِ عجیبی است!وقتی حواسم از او پرت میشود،ناز میکند و پژمرده میشود!
آه که چقدر فراموش‌کار شده‌ام!وقتَ آب دادن به گل است.

_با خودم که فکر میکنم آدمی که همه چیز را فراموش‌کرده است نمیتواند اینقدر به این گلِ روییده از عشقِ او رسیدگی و محبت کند؛ گویا دیووانه شده‌ام! ... من فقط خودم را گول‌ زده ام که فراموش کرده‌ام! من هنوز هم خدایم را میپرستم!

_وَ من تورا میپرستم به همین گونه‌یِ بیچاره‌یِ شاعرانه!.
 
عقب
بالا