انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته دلنوشته افکار مشوش| kimiya کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع kimiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

kimiya

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/17/25
نوشته‌ها
28
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام دلنوشته: افکار مشوش

دلنویس: کیمیا روحانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
1000046978.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن دلنوشته خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن دلنوشته خود، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.
تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز
• می توانید پس از اتمام ۱۵ پارت دلنوشته، در تاپیک زیر در خواست نقد دلنوشته خود را بدهید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید. لازم است قبل از درخواست تگ، دلنوشته شما نقد شده باشد.
تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز
• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.
درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات
• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.
• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
شبی از شب‌های افسانه‌ها...
تنها من و او،
زیر سایه‌بانِ مهتابی که گویی
"رازِ هزاران دلداده را در سکوتِ خود حفظ کرده."
ستاره‌ها هم
بی‌صدا،
اما پرتماشا
بر صحنه‌ی این دیدارِ ناگهانی نور می‌پاشند
و او
آن مسافرِ بی‌گذرنامه‌ی قلبم
در آستانه‌ی وجودم ایستاده است...
انگار،
همه‌ی عمر در این ورودی منتظر بوده.
ما هر دو می‌دانیم:
این انتظار،
یک فریب‌ است
شاید هم شوخی‌ای از طرف
باد که موهایش را به بازی گرفته،
یا ماه که عمداً پشت ابر پنهان شده...
شب می گذرد
و فردا، ستاره‌ها برایمان قصه‌هایی خواهند گفت
که فقط ما می‌فهمیم
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
خاطرات تکه شده ام
قلبم را در درد فرو می برند
به راستی چگونه اینطور شد
او کیست که در خاطراتم لبخند به لب دارد؟
کارهایی که درکنارش انجام دادم
حس بودنش در کنارم
به هر جا چشم می دوزم تکه ای از او را میبینم
طنین صدایش، قلب بی قرارم را آرام می کند
ستاره ای در آسمان مرا محو خویش می سازد
همان آب نباتی که به آسمان فرستادم
تا نشان دهم به خاطرش هر کاری میکنم
اولین دیدارمان در خاطرم می آید
ملاقاتی در کوه مرمر و خیانت به اعتمادش
از زندان تنهاییم رهایم ساخت
و من ترکش کردم
سرنوشت دوباره ما را در مسیر هم قرار داد تا کنارش باشم
یه اهریمن بی احساس
که حال حتی بدون هیچ جادویی
رام او بود
و عشق را حس می کرد
نمی توانست بیانش کند
آن تک جمله ای که همیشه می‌دانست در انتظارش است
می گفت تمام می شود درد بی انتهایت
هنگامی که به پایان رسد مسئولیتم
تو فراموش میکنی هر حسی که به من داری
و غمگین نمی شوی از رفتنم
اشتباه می کرد
چون پنهان می‌ساختم احساس واقعی ام
او رفت و من ماندم با خاطراتی شکسته از عشقی که به یاد نمی آوردم
آیا دوباره فرصتی برای محافظت از لبخندش خواهم داشت ؟
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
«نسیم رهگذر»

پیش از تو
بادها تنها میهمانان بی‌مزۀ پنجرۀ من بودند
هر صبح که از خواب برمی‌خاستم
پرده‌ها را کنار می‌زدم
تا نسیم سرد بهاری صورتم را نوازش کند
اما نمی‌دانستم
که این وزش‌های بی‌هدف
در حقیقت پیام‌آوران عجولی بودند
که نامه‌های عشق تو را گم کرده بودند

موهایم را که توی باد رها می‌کردم
فقط به این فکر می‌کردم
که امروز کدام رویای بزرگ را دنبال کنم
نه اینکه روزی خواهد آمد
که یک نگاه ساده
تمام نقشه‌هایم را زیر و رو کند

*آن بهار*
و تو آمدی
و نسیم بازیگوش
ناگهان در گیسوانم رقصید
مثل نوازش مادری که پس از سال‌ها
فرزند گمشده‌اش را می‌بیند

تو میان باد ایستاده بودی
و زمان ، این مسافر همیشگی
برای اولین بار چمدانش را زمین گذاشت
و گفت: "استراحتی بکنم"

*تابستان عاشقی*
روزهایی که باد گرم
عطر تو را از کوچه‌ها می‌دزدید
و به پنجرۀ من می‌آورد
من و تو
در سایۀ درخت کهنسال
رودخانه را تماشا می‌کردیم
و آب برایمان شعر می‌خواند

تو گفتی: "رودخانه هرگز خسته نمی‌شود از رفتن"
و من در چشمانت دنبال حقیقتی می‌گشتم
که هنوز درکش نکرده بودم

*پاییز جدایی*
باد تند شد
و برگ‌های زرد
بین ما فروریختند مثل پرده‌ای از خاطرات
تو رفتی
و نسیم بهاری
تبدیل به باد پاییزی شد
که موهایم را می‌کند و می‌برد

رودخانه هنوز جاری بود
اما دیگر آینه‌ای برای بازتاب احساساتم نبود
فقط آب بود
و من
و سکوت سنگینی که بینمان ایستاده بود


پنجره را باز می‌کنم
اما دیگر نه بادی می‌آید
نه صدایی از جیب نسیم می‌ریزد
فقط می‌ماند
خاطرۀ رقصی که روزی
بین موهای من و نفس‌های تو
اسیر شده بود
و من
بی‌آنکه بدانم
دارم به آسمان یاد می‌دهم
که چگونه "وداع" را
بی‌صدا تلفظ کند
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
«تردید ها»

گاهی فکر می‌کنم شاید این همه فاصله فقط یه آزمونه...
مثل وقتی که آفتاب پشت ابر می‌مونه،
اما گرمایش رو هنوز می‌شه تو پوست حس کرد.

منم همین‌طور...
تو رو نمی‌بینم، ولی اثری از تو
همیشه مثل یه نور ملایم
توی تاریک‌ترین لحظه‌هام می‌درخشه.

شاید این دوری،
همون چیزی باشه که قراره مارو قوی‌تر کنه،
یا شاید فقط یه خواب پریشونه...

اما یه چیزی رو می‌دونم:
هر بار که دنیا می‌خواد منو متقاعد کنه که تنها هستم،
یه اتفاق کوچیک می‌افته...
مثل بوی عطرت تو یه کوچه‌ی شلوغ،
یا یه آهنگ آشنا تو رادیو،
که یادم می‌ندازه تو هنوز اینجایی.

پس بذار این تردیدها بمونن،
چون همین شک‌هاست که بهم ثابت می‌کنه
هنوز دلیلی
برای امید دارم...
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
«رویا»

نسیم پاییزی به آرامی می‌وزد
دیدگانی در هم گره خورده
همراه با نوایی آسمانی
غرق در رقصی زیبا
لحظاتی که چشمان به جای لب ها سخن میگویند
احساساتی که قابل بیان نیستند
وجودی سرشار از عشق
خواستار ماندن دیگری
آیا این یک رویاست؟
رویایی زیبا در افکار خیالی ام...
آیا در کنارم خواهی ماند؟
در تمام لحظاتی که شاد و غمگینم
آیا این لحظه می‌تواند به همیشه بدل شود؟
رها از گذشته
زنده در حال
امیدوار به آینده
آینده ای از ما که درچشمانت
می‌درخشند...
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
«مهمانی ناخوانده»

قسم به قطرات باران و قدم زدن های زیر آن
قسم به اشک های ریخته شده ی عاشقان منتظر
قسم به خون ریخته شده ی جنگجویان عاشق
و قسم به تمام چیز هایی که برایم عزیز اند
به وقت اولین دیدار ما
دیدگانی که به هم گره خورد و برقی که درچشمانت خودنمایی می کرد
آن هنگام که حتی تصورش ناممکن بود که روزی تمام زندگی ام را با خود همراه کنی
بار ها انکار کردیم عشقی که تمام وجودمان را در بر می‌گرفت تا زمانی که پدیدار گشت از تمام کار ها و فداکاری هایمان
بار ها به خود می‌گفتیم که او را نخواهیم داشت اما سرنوشت دوباره ما را به هم رساند
نه، این سرنوشت نیست !
حتی انتخاب هم نیست!
دوستی می‌گفت:
عشق در سرنوشت ها مشخص نیست ،
حتی انتخاب هم نیست
عشق فقط عشق است!
وقتی عاشق شدی ،
دیگر راهی برای برگشت به
گذشته نخواهی داشت...
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
*دو خط موازی*

در گذر شتابان این لحظات
به آسمان بی انتهای شب خیره گشته ام
غرق خاطراتمان شدم
و بار ها مرور می‌کنم آن چیزهایی که من و تو را ما کرد
چگونه به اینجا رسیدیم ؟
کجای راه از مسیر خارج شدیم ؟
آیا دنیاهایمان متفاوت بود یا افکارمان؟
به خود آمدیم و هرکدام در نقطه ای دور از هم ایستاده بودیم
شاید از ابتدا راهی اشتباهی برگزیدیم
شاید ما دو خط موازی در مسیر زندگی هم بودیم
شاید...
 
*قلب خالی*

نسیمی ملایم می وزد
من دوباره آنجا هستم
کنار آن رودخانه که انعکاس دو نفره مان همیشه رو آن بود
جایی که اولین نگاه هایمان با هم تلاقی کرد
همان جایی که آخرین دیدارمان رقم خورد
درست همان روز که تو رفتی
و بخشی از قلبم را با خود بردی
حفره ای بزرگ در وجودم
تاریکی بی انتها که دیگر نوری آن را روشن نخواهد کرد
اما می‌گذرد
من گذر میکنم از تمام این لحظات
و روزی خواهد رسید که حتی به خاطر نمی آورم آن بخش خالی در قلبم‌
از کنارت گذر خواهم کرد بی آنکه احساسی به تو داشته باشم
و در آخر کسی پیدا می شود که من را کامل می‌کند همانطور که من او را کامل خواهم کرد...
 
*خاطرات*

روزها می‌گذرند
ماه ها می آیند و می روند
اما احساساتم هنوز همان اند
احساساتی به جامانده از تمام روزهایی که در کنارم بودی
روزهای زیبایی که فقط عکس ها آنها را در همان لحظه متوقف کرده اند
یادآوری آن روزها حسی غریب دارد
عکس های قدیمی مان در سرتاسر اتاقم پخش شدند
مرا غرق خاطرات می‌کنند
خاطراتی شیرین و تلخ
خاطراتی از همان لحظه که عکس نشان می‌دادند
روزهایی که دیگر تکرار نشدند و هرگز نمیشوند
احساساتی که در قلب و ذهنم جای گرفتند
تا فراموش نکنم لبخند زیبایت در تمامی لحظات زندگیم
آیا روزی می‌رسد تا همه چیز را از نو آغاز کنیم ؟
 
*رود زمان*

خاطراتم بر رودِ زمان شناورند،
و هیچ بازگشتی در کار نیست.
آن احساسات،
آن آرزوها،
و آن لبخندها،
همه به گذشته پیوسته‌اند...

حالا من اینجا ایستاده‌ام:
در سرزمینی غریب، فرسنگ‌ها دورتر از روزهای آشنا.
تک‌تکِ خاطراتم،
دانه‌دانه،
از فراز آبشارِ فراموشی فرو می‌ریزند.
مقصدشان کجاست؟
شاید به ساحلی برسند
که سال‌هاست از چشمان من گریخته...
ساحلی که دیگر
حتی در خواب‌هایم هم ردپایی از آن نیست.

من بر پلِ «اکنون» ایستاده‌ام:
پایی در گذشته‌ای که می‌سوزد،
پایی در آینده‌ای که مه‌آلود است.
تردیدهایم چون پرهایِ قفس‌شکسته
بین این دو سو در پروازند.

خاطراتی که روزی چراغ‌ راهم بودند،
اکنون نقشه‌ی گمشده‌ام را آشکار کرده‌اند:
مسیری که قلبِ آشفته‌ام را به آرامشِ ابدی می‌رساند...
 
*فرصت*

اینگونه به نظر می رسد که میتوانیم باشیم
مثل زمانی که در کنار هم بودیم
امروز ، دوباره تو را از دور دیدم
ناگهان سیلی از خاطرات به سمتم هجوم آوردند
اما چگونه؟
میدانم که بودنمان در کنار هم چه سرانجامی دارد
اما باز هم امیدی در اعماق وجودم روشن است
شاید بتوانیم شروعی نو داشته باشیم
آغازی دوباره همراه با صداقت
شاید تنها همین یک فرصت برایمان کافی باشد
تا بتوانیم ‌خود واقعی مان را در کنار هم ببینیم...
 
نامه ای گرفتم که اسم تو روی آن حک شده بود
فکر می کردم دیگر میتوانم بگذرم و به سوی آینده حرکت کنم
اما
انگار همانجا متوقف شده ام
در گذشته ای که میخواهم فراموشش کنم
مثل باتلاقی من را در خود فرو میبرد
هر روز با خودم تکرار میکنم
ما هیچ وقت دنیایی یکسان نداشته ایم
دنیای من دنیایی عادی با زندگی معمولی و آرزوهای دور و درازم بود
اما دنیا ی تو
پر شده از فریب و پنهان کاری بود
درونی پیچیده که هرگز نتوانستم راه خروج از آن را بیابم
سعی کردم فرار کنم
تا پیدا کنم خودم را که مدت ها پیش گم کردم...
 
*آغازی دوباره*

روزها شتابان می گذرند
دقیقه ها در گذرند
و من درگیر افکار مشوشم
آن روزها دور دور تر می شوند
لبخند ها و اشک ها
شادی ها و غم ها
خاطراتی که اکنون در اعماق وجودم مدفون شده اند
گاهی نمایان می شوند
و من دوباره غرقشان می شوم
دنیا در حال تغییر است
فصل ها تغییر می کنند
اما احساسات باقی مانده اند
تا فراموش نکنیم که بودیم و هستیم
زندگی به جریان خود ادامه می دهد
آدمها تغییر می‌کنند
اما
خاطراتمان هنوز هم گویای احساسات ماست...
 
عقب
بالا