- تاریخ ثبتنام
- 6/1/25
- نوشتهها
- 1
- موضوع نویسنده
- #1
دکتر میگوید دچار بیماری شدهام.
هنوز هم نمیخواهی مرا در آغوش بگیری؟
نمیدانم…
شاید این آخرین نامهای باشد که برایت مینویسم. میگویند زیاد دوام نمیآورم.
میگویند علت بیماریام تویی. ولی من این را بیماری نمیدانم.
در ریههایم گل روییده است. خندهدار نیست؟
این گلها تویی. تویی که در من ریشه زدی، آنقدر زیاد شدی که گاهی نمیتوانم تمامت را در خود نگه دارم، و ناچار تو را بالا میآورم…
میگویند این درد است، ولی من اسمش را میگذارم “دوست داشتن”.
دردناک است… اما لذتبخش.
فقط یک چیز هست که هنوز نمیدانم: نامت چیست؟
صدایت را میشنوم، اما نامت را نمیدانم.
نمیخواهی حداقل نامت را به من بگویی؟
آه…
امان از عاشقی،
که حتی نام عشقش را هم نمیداند…
قلم را پایین گذاشت.
سرش را روی نوشتهی نصفهاش گذاشت.
سکوت.
بیرمق، انگار زندگی در یک لحظه از تنش بیرون کشیده شد.
سرفهای کرد.
پر از گل.
دستمالها دیگر کافی نبودند.
باز هم… باز هم…
میز پُر از خون و گل شده بود.
با خودش گفت: چه صحنهی عجیبیست!
رو به مرگ، غرق در خون و خیال یارِ نداشتهای که شاید اصلاً وجود نداشته…
شاید رواندرمانگرش راست میگفت.
شاید تمام اینها فقط توهم بود.
شاید هم نه…
آخرین سرفه.
دیگر نفس نمیآمد.
اما پیش از آن، با دستان لرزان، خطی دیگر نوشت:
«نمیدانم کیستی…
دیر فهمیدم که تمام این مدت فقط دوستت داشتم، بدون اینکه بدانم چرا، و چه کسی را…
اما زیبا بود.
دوستت دارم، هفت ثانیهی من.»
-نوآه
هنوز هم نمیخواهی مرا در آغوش بگیری؟
نمیدانم…
شاید این آخرین نامهای باشد که برایت مینویسم. میگویند زیاد دوام نمیآورم.
میگویند علت بیماریام تویی. ولی من این را بیماری نمیدانم.
در ریههایم گل روییده است. خندهدار نیست؟
این گلها تویی. تویی که در من ریشه زدی، آنقدر زیاد شدی که گاهی نمیتوانم تمامت را در خود نگه دارم، و ناچار تو را بالا میآورم…
میگویند این درد است، ولی من اسمش را میگذارم “دوست داشتن”.
دردناک است… اما لذتبخش.
فقط یک چیز هست که هنوز نمیدانم: نامت چیست؟
صدایت را میشنوم، اما نامت را نمیدانم.
نمیخواهی حداقل نامت را به من بگویی؟
آه…
امان از عاشقی،
که حتی نام عشقش را هم نمیداند…
قلم را پایین گذاشت.
سرش را روی نوشتهی نصفهاش گذاشت.
سکوت.
بیرمق، انگار زندگی در یک لحظه از تنش بیرون کشیده شد.
سرفهای کرد.
پر از گل.
دستمالها دیگر کافی نبودند.
باز هم… باز هم…
میز پُر از خون و گل شده بود.
با خودش گفت: چه صحنهی عجیبیست!
رو به مرگ، غرق در خون و خیال یارِ نداشتهای که شاید اصلاً وجود نداشته…
شاید رواندرمانگرش راست میگفت.
شاید تمام اینها فقط توهم بود.
شاید هم نه…
آخرین سرفه.
دیگر نفس نمیآمد.
اما پیش از آن، با دستان لرزان، خطی دیگر نوشت:
«نمیدانم کیستی…
دیر فهمیدم که تمام این مدت فقط دوستت داشتم، بدون اینکه بدانم چرا، و چه کسی را…
اما زیبا بود.
دوستت دارم، هفت ثانیهی من.»
-نوآه
آخرین ویرایش توسط مدیر: