Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان رمان: حکم گناه
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه، جنایی
خلاصه: او قصد داشت حکم بدهد، حکم گناهی که مرتکب شده بود. از حقایق باز مانده و افکار پوسیده و پوچش، در اسارت بندهای پارچهای از ج*ن*س حریر بود. نامش زندگی نیست، نام او دوزخی از ج*ن*س باروت است. دوزخی که حکم میدهد و باروتی که تقاص پس داد. او آتش گدآختهی درونش را با حکمی که برای گناه بیرحمانهی دیگران میدهد، خاموش میکند؛ اما انگار حسی همانند گناه، مثل آتش درونش شعلهور میشود و تکهتکه از وجودش را سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد.
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
مقدمه:
- چرا بهت گرگ سرخ میگن؟
- چون مرتکب گناههایی شدن که گرگ درون من رو بیدار کردند.
- چرا به هیچکس اعتماد نمیکنی؟
- توی دنیای گرگها، اعتماد کردن مساوی با مرگه!
- چرا زوزهی گرگ از تنهاییه؟
- شاید زوزهی گرگ از تنهایی باشه؛ اما اونها دسته جمعی زوزه میکشن.
- حکم بازی کردن با یه گرگ چیه؟
- مساوی با مرگه.
- قصد داشتن رامت کنن، نترسیدی؟
- یه گرگ هیچوقت رام نمیشه.
- از نظر تو زندگی یه حقیقته یا حقیقت یه زندگی؟
- زندگی دروغه و حقیقت تلخ.
- حکم گناهش چیه؟
- مرگ.
- وقتی به طعمهات نزدیک شدی، چه اتفاقی افتاد؟
- نزدیکش شدم، بوییدمش و با دندونهام گلوش رو دریدم!
مارتیک به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعهاش برد و چشمانش را فشرد. آلبرت سرش را کج کرد و گفت:
- این همه کار میکنی، خسته نمیشی؟
مارتیک، عرق پیشانیاش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.
- نه.
آلبرت، شانهای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.
- شاید چون من اولین بارمه به اصرار پدرم کار میکنم اینقدر خسته شدم.
مارتیک، کتاب را بست و از زیر عینک مطالعهاش، در اعضای صورت آلبرت دقیق شد و گفت:
- شاید.
آلبرت، یکی از فنجانهای قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود. گذاشت و گفت:
- تا کی تایم استراحته؟
مارتیک، سیاهچالهی نگاهش به طرف ساعت مچیاش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.
- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار میکنیم.
آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:
- چی؟
پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:
- تا هشت باید جنازهی من رو نشکش از اینجا حمل کنه و ببره.
مارتیک، شانهای بالا انداخت و جرعهای از قهوه را نوشید.
آلبرت، زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:
- میای فردا بریم کلوب؟
مارتیک، نیشخندی مزین ل*بهایش شد و ل*ب ورچید:
- دلت خوشهها، اینطور جاها برای پسرهای مایهدارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشینهای سراپا کثیفم.
آلبرت، قهقههای مستانه سر داد و طبق عادتش، پای راستش را تکان داد و گفت:
- چه ربطی داشت؟ یعنی دلخوشی فقط مختص بچه مایهدارهاست؟
مارتیک، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- ربطش رو یه بچه مایهدار مثل تو نمیفهمه. بله همینطوره
سپس؛ به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.
شامپوی تاچ لس را برداشت و رو به آلبرت گفت:
- جرمگیر دوراکلین رو بردار. بیا کمکم ماشین رو بشوریم.
آلبرت، پوفی کشدار کشید و جرمگیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.
« چند ساعت بعد
همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد.
چشمانش از شدت تعجب، گرد شد و زیر لب زمزمه کرد.
- یعنی این وقت شب کیه؟
با چند خیز، خود را به درب رساند. دستهی هلالی شکل درب را گرفت و به آرامی کشید. زمانی که کریستوف را دید. نگران از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:
- سلام... کریستوف، چیشده؟
کریستوف، سیاه چالهی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریشهای مشکی رنگش کشید.
- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشینهاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا میکنن. میشه شبی تا صبح بری کارواش و ماشینها رو بشوری؟ قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.
مارتیک، نگاه خاموشش را به او دوخت.
- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباسهام رو عوض کنم؟
کریستوف، سوزش پیشانیاش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد. سپس؛ گفت:
- منتظرم، ولی بجنب پسر جون.
مارتیک، سری به نشانهی تائید تکان داد. سپس؛ با عجله به طرف اتاقش خزید.
دستهی هلالی شکل درب اتاقش را گرفت و کشید، سپس چند لباس را بیرون کشید و آنها را بر تن کرد. در حینی که خود را در آینهی قدی آنالیز میکرد. صدای کلفت و بم کریستوف در گوشش نجوا شد:
- مارتیک، یکم عجله کن!
مارتیک، کیف پولی و تلفنش را در جیب شلوار اتو کشیدهاش گذاشت و در حینی که چنگی به موهای خرمایی رنگ مجعدش میزد به سرعت به طرف درب خزید و با صدایی بشاش گفت:
- اومدم... اومدم کریس... کریستوف.
کریستوف، دستی بر روی ریشهای پروفسوریاش کشید.
- چه زود لباس پوشیدی!
مارتیک، به طرف ماشین لامبورگینی کریستوف گام برداشت و تک خندهای کرد.
- نمیخواستم معطل بشی رئیس.
کریستوف، دستهی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شدند. کریستوف، در حینی که ماشین را روشن میکرد ل*ب ورچید:
- کاش همه مثل تو، با فکر و مسئولیتپذیر بودن.
مارتیک، شانهای بالا انداخت و سکوت را ترجیح داد. اما؛ کریستوف پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و ادامه داد:
- زمانی که سنم کم بود توی کارواش برای پدرم کار میکردم. هیچوقت اجازه نداد حتی یه روز خونه استراحت کنم. تو رو میبینم یاد جوونیهای خودم میفتم.
مارتیک، سیاهچالهی نگاهش در اعضای صورت کریستوف چرخ خورد و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- الان هم جوونی.
زاغ چشمان کریستوف برق زد.
- درسته... ولی از ظاهر جوون و از دل پیرم.
صورت مارتیک، از شدت غم بیجلا در هم فرو رفت. سرش را کج کرد و گفت:
- این روزگار، بیرحمانه موهای سرمون رو سفید میکنه. سن و سال نمیشناسه.
کریستوف، غبار غمی بیپایان صورت گلگونش را آزرد.
- لعنت به روزگار... ولی روزگار چرخگردونه امروز به یکی بدی کنی فردا خودت توی همون شرایط قرار میگیری و یکی پیدا میشه و بهت بدی میکنه.
مارتیک، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- دل ما صاف و ساده بود. بدی کردن به آدمها رو بلد نیست.
کریستوف، ماشین را جلوی کارواش متوقف کرد.
- آدمهای صاف و ساده همیشه غرورشون خورد میشه، ولی قویتر از قبل، از جا بلند میشن و میبخشن، ولی هیچوقت یادشون نمیره کی هُلشون داده و زمین خوردن. دیگه هیچوقت هم به اون اعتماد نمیکنن و زمین نمیخورن.
کریستوف، قفل کمربند ایمنی را از روی تنش آزاد کرد و ادامه داد:
- نیاز هست بیام کمکت یا به تنهایی از عهدهی کار بر میای؟
مارتیک، زبان بر روی ل*بهای باریک و خشکیدهاش کشید و ل*ب ورچید:
- نه رئیس، خودم از پسش بر میام.
کریستوف، شقیقهاش را ماساژ داد.
- اون ماشین لنکروزی که امروز با کمک آلبرت شستی... اون ماشین برای یکی از مشتریهای ثابتمونه.
مارتیک، سرش را کج کرد و گفت:
- ماشین رو خوب شسته بودیم؟
کریستوف، با ل*ب و لوچهای آویزان گفت:
- توی دوربین مداربسته چک کردم، کار تو عالیه. اما اون پسره... .
به اینجای حرف که میرسد، سکوت میکند. سکوتی که پشت آن پر از حرفهاست حرفهایی که دو به شک است. نمیداند آنها را به زبان بیاورد یا نه. با این حرف مارتیک، سرش را برگرداند.
- پسره چی؟ آلبرت چیکار کرده؟
پس از مکث طولانیای بالاخره موفق شد تا بتواند ادامهی حرفش را به مارتیک برساند.
- در برابر کاری که بهش سپردم مسئولیتهایی بر عهده داره اما همهش وارد حاشیه میشه و از زیر کار، قسر در میره. شاید اخراجش کنم.
مارتیک، قهقههای مستانه سر داد اما سکوت را ترجیح داد.
کریستوف، تک خندهای کرد و ادامه داد:
- پسرهای مایهدار همینن. من موندم پدرش برای چی پسرش رو فرستاده اینجا کار کنه؟ پدرش یه تاجر بزرگ توی شیکاگو هست. بیش از پنج تا شرکت زیر دستشه، اما پسرش رو فرستاده که کارگری کنه؟
مارتیک، شانهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم رئیس، حتماً مرتکب اشتباهی شده و خواسته اینطوری تنبیهاش کنه.
کریستوف، ماشین را روشن کرد و ضربهی آرامی بر روی شانهی مارتیک زد و گفت:
- ذهنت رو درگیر این موضوعها نکن. هر وقت کارت تموم شد باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت. فردا نمیخواد صبح زود بیای کارواش، ساعت نه صبح بیا.
مارتیک، سری به نشانهی تائید تکان داد و از ماشین پیاده شد.
با صدای بوق ماشین کریستوف، دستش را بالا برد و به نشانهی بای تکان داد. به طرف کارواش قدم برداشت و کلید را در قفل درب، چرخاند، پس از یک حرکت درب با صدای قیژمانندی گشوده شد. دستهی حلالی شکل درب را گرفت و کشید.
با دیدن ده ماشین که در کارواش کنار هم پارک شده بودند، برق از چشمانش پرید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این همه ماشین رو باید به تنهایی بشورم؟
به طرف ماشینها خزید، یکی از ماشینها به طرز عجیب و غریبی پر از خاک و شُل بود. زیر ل*ب «نوچی» گفت و شروع به شستن ماشین کرد. دانههای عرق سرد، از پیشانیاش سُر میخورد. با سر آستین لباسش، رد عرق را از روی پیشانیاش پاک کرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا حرکت دستش متوقف شود. با تکه پارچهای که روی میز کوچک سفید رنگ قرار داشت. دستانش را خشک کرد و تلفن را از جیبش خارج کرد. با دیدن شماره تماس آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد. تماس را جواب داد و گفت:
- سلام آلبرت، خیر باشه این وقت شب تماس گرفتی؟
آلبرت، در حینی که روبهروی کارواش قرار گرفته بود. چنگی به موهای خرمایی مجعدش زد و ل*ب ورچید:
- سلام رفیق، جلوی در کارواشم میشه بیای بیرون؟
- نمیتونم بیام، ده تا ماشین نشسته اینجا هست که باید تا صبح تحویل کریستوف بدم.
آلبرت، قدمهایی خرامان بهطرف درب مشکی رنگ کارواش برداشت و گفت:
- حداقل تا جلوی در که میتونی بیای و بازش کنی؟
- آره.
مارتیک، به تماس پایان داد بلافاصله بهطرف درب خزید و با چند حرکت سخت، درب کارواش را گشود در حینی که چند گام عقبگرد میکرد
آلبرت وارد شد و ل*ب زد:
- بیرون به شدت یخبندونه. پسر، چطور با لباس نازک زدی بیرون؟ از سرما قندیل بستم.
آلبرت، بهسرعت خود را به شومینه رساند و با فاصلهی اندکی کنار آن ایستاد و به حرفش اضافه کرد:
- چرا این وقت شب داری ماشینها رو میشوری؟ کمک میخوای؟
مارتیک، تک خندهای کرد و ل*ب زد:
- اگر قرار بود کار کنی، دیروز کار میکردی که روز اول کاری صاحب کار تصمیم به اخراجت نگیره. نه الان که آب از آسیاب گذشته.
چین عمیقی بر روی پیشانی آلبرت افتاد، بلافاصله یک تای ابروانش بالا پرید.
- چی؟ چرا باید من رو اخراج کنه؟
مارتیک، شانهای بالا انداخت. در حینی که مشغول شستوشوی ماشین بود، ل*ب زد:
- از من میپرسی؟ پسرجون، از خودت بپرس!
- چی رو از خودم بپرسم؟ چیزی به من نگفته و مستقیماً به تو گفته. بعد میگی از خودم بپرسم؟
مارک، نفس عمیقش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد و کلافه پوف صداداری کشید و گفت:
- اومدی اینجا یقهی من رو بگیری؟ مگه شماره تماس کریستوف رو نداری؟ برو تمامی حرفهات رو به اون بزن.
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، از شدت عصبانیت لبانش را داخل دهانش کشید و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- تو از اون خواستی که من رو اخراج کنه؟ بچهی گدا و بیچاره، رفتی چقولیم رو کردی، چی نصیبت شد؟ چرا به من حسودی میکنی؟
مارک، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- داری لقمه بزرگتر از دهنت میگیری، الان عصبی هستی داری من رو هم ت*ح*ریک میکنی. پس، امروز رو بیخیال فردا بیا خونهم با هم حرف میزنیم.
آلبرت، گوشهی چشمش را مالید و ادامه داد:
- چیشد؟ جرئت اینکه بخوای حرف بزنی رو نداری؟ بچههای فقیر که خیلی ادعاشون میشه و میزنن دهن آدم رو صاف میکنن. تو گویا برعکسی؟
اخم ظریفی میان دو ابروان پرپشت و بلند مارتیک قرار گرفت. قدمهای نامتعادلی بهطرف آلبرت برداشت و در چشمان پر از خشم او زل زد:
- هر چیز به جای خودش، رفاقت ما سرجاشه این بحث هم سرجاشه. من توی محیط کارم برای همکار و مشتریهام ارزش قائلم، فردا هر جا بگی میام. اونجا حرف میزنیم.
آلبرت، نگاهش حول فضای به هم ریختهی کارواش چرخ خورد، با فکری که در ذهنش جرقه زد. ل*ب ورچید:
- اوکی... پس، فردا شب جلوی خونهی ما یه پارک هست اونجا میبینمت!
مارک، انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید و گفت:
- مواظب خودت باش!
- تو بیشتر.
آلبرت، نگاهش را حول کارواش بههم ریخته، چرخاند. همچنان دنبال کلید کارواش گشت، زمانی که سرش را به طرف راست چرخاند، با دیدن کلید، چشمانش درخشش گرفت. بر روی پاشنهی پایش چرخید، متوجه شد مارتیک مشغول شستوشوی ماشین است، دستهی کلید را برداشت و در جیب شلوار اتو کشیدهاش گذاشت و گفت:
- رفیق! خسته نباشی.
لبخندی زیبا صورت زیبای مارتیک را نقاشی کرد.
- سلامت باشی.
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، با تکان دادن سرش بسنده کرد و از کارواش خارج شد.
صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به جان مارتیک انداخت. در انتهای سالن کارواش، هوای سردی میلولد. زیپ لباسش را بست و کلاه بافتش را بر روی سرش نهاد به طرف شومینه گام برداشت و چند هیزم در آن انداخت تا هوای سالن کارواش گرمتر شود. به طرف ماشین آلفا رومئو پا تند کرد. شروع به شستن ماشین کرد صورتش از فرط سوز و سرما، قرمز کرده بود. دستی بر روی پو*ست ملتهبش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باید یکم دست بجنبم، تا صبح ماشینها رو تمیز و برق انداخته باید به کریستوف تحویل بدم.
حرکت دستش را تندتر کرد، صدای زنگ آیفونی به صدا در آمد. هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- این نصفه شبی، کی میتونه باشه؟
همزمان با زنگ آیفونی، صدای نوتفیکیشن تلفنش هم در گوشش نجوا شد. دستش را با دستمال خشک کرد و تلفن را داخل جیب شلوار اتو کشیدهاش بیرون آورد. با دیدن شماره تماس کریستوف، ترس و اضطراب به چانش چنگ زد.
به تماس پاسخ داد و گفت:
- سلام، بفرما رئیس؟
- سلام، تا الان چند تا ماشین شستی؟
- سه تا، مگه چطور؟
کریستوف، دستش را داخل شلوار پارچهایش فرو برد و ل*ب زد:
- تا صبح میتونی شستوشوی ماشینها رو تموم کنی؟ یا بیام کمکت؟
- نه رئیس، خودم از پسشون بر میام.
- خیلهخب، در رو باز کن!
یک تای ابروان هشتی و پرپشت مارتیک بالا پرید.
- الان شما جلوی در کارواشی؟
- آره، در رو باز کن.
مارتیک، به تماس پایان داد به طرف درب کارواش شتافت و دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. کریستوف، در حینی که از شدت سرما، به وسیلهی دهانش دستانش را گرم میکرد، گفت:
- بیرون به شدت سرده.
کنار شومینه ایستاد، نگاهش حول ماشینهای شسته و نشسته چرخ خورد. سپس به حرفش افزود:
- اون ماشین استون مارتین قرمز و کادیلاک مشکی و فیات قرمز رو فعلاً نیاز نیست بشوری. ولی ماشین آئودی مشکی و مزدای قرمز رنگ، مرسدس بنز رو بشور چون مشتریها صبح زود نهایت هفت الی هشت میان کارواش برای تحویل ماشینهاشون.
مارتیک، سری به نشانهی تایید تکان داد و ل*ب زد:
- آلبرت بهت زنگ زد؟
- نه، مگه چطور؟
مارتیک، دو فنجان چایی ریخت و گفت:
- ربع ساعت پیش اینجا بود.
یک تای ابروان پرپشت و شلاقی کریستوف بالا پرید.
- برای چی اومده بود؟
مارتیک، یک فنجان چای را بر روی میز قرار داد و فنجان دیگر را بهطرف کریستوف گرفت و ادامه داد:
- ظاهراً اومده بود با من بحث و جدل کنه.
جرعهای از چایی را نوشید و گفت:
- بحث! علتش؟
- چون فکر میکنه من چغولیش رو پیش شما کردم و ازتون خواستم که اخراجش کنی.
کریستوف، تک خندهای کرد و جرعهای دیگر از چایی را نوشید و ل*ب زد:
- چرا تو باید یه همچین کاری کنی؟ جایزهی اسکار که بهت نمیدن. پس نگران نباش خودم از پس این پسر بر میام.
مارتیک، مشغول شستوشوی ماشین آئودی شد در حین شستن، ل*ب زد:
- حتی به من توهین کرد؛ ولی چون عصبی بود ترجیح دادم سکوت کنم تا فردا که آروم شد و سر عقل اومد، باهاش صحبت کنم.
کریستوف، دست مُشت شدهاش را بر روی میز کوبید، مارتیک زیر ضربهاش لرزید. کریستوف، سرش را کج کرد و پوزخندی زد.
- نیاز نیست باهاش صحبت کنی، من خودم حسابش رو کف دستش میذارم. تو فقط به کارت برس بچه جون.
چنگی به موهای مجعدش زد. گویا عشق و محبتش سیالی شده بود و روی موهای آن جاری بود.
- داری میری؟
- نرم؟
دستش را بالا برد و با انگشت سبابهاش گوشهی چشمانش را مالید. در همین حین نرمخند لبانش کش آمد و ل*ب ورچید:
- باشی عالیه، نباشی هم موردی نداره.
شانهای بالا انداخت و کنار چهارچوب درب ایستاد و پس از اندکی سکوت ل*ب زد:
- پسرجون خیلی گرفتارم و باید برم.
- اوکی.
به تکان دادن سرش بسنده کرد و با عجله درب را گشود و از کارواش خارج شد. گرچه هوا سرد بود؛ ولی دانههای عرقهای گرم از روی پیشانیاش سر خورد و راه انتهایی آن به ابروانش رسید. مشغول شستوشوی آئودی مشکی رنگ شد و به وسیلهی سر آستین لباسش، رد عرقها را از روی پیشانیاش پاک کرد. سرمای جانسوز هوا تنش را میآزرد؛ اما ناچار بود در چنین ساعتی مشغول شستوشوی ماشینها شود تا بتواند در زمان موعود که فردا صبح زود فرا میرسد، آنها را به صاحبشان تحویل دهد.
از شدت خستگی، خمیازهای بلند بالا کشید و به دیوار کارواش تکیه داد. شاید بهنظر میرسید که از این شرایط کاریاش خسته شده است؛ اما او به کار کردن در چنین ساعتی عادت کرده بود و دیگر خبری از غر زدنهایش نبود. درواقع به آیندهاش فکر میکرد و جز خود کسی را نداشت؛ پس باید به تنهایی این مسیر را طی کند تا به هدف و آرزوهایش برسد. آخرین ماشین را شست و بر روی صندلی نشست. هوا بهقدری تاریک شده بود که چشمانش بهدرستی بیرون از کارواش و خیابان را نمیدید. سرش را بر روی میز نهاد و هردو چشمانش را بست؛ ولی طولی نکشید که با صدای غرش کوبندهی آسمان و ابرهای سفید و سیاه، هر دو گوی زمردینش را گشود و با یک حرکت از جای برخاست. در فنجان مقداری قهوه ریخت و جرعهای از آن را نوشید. چشمانش از شدت خستگی و بیخوابی، به قرمزی میزد و تنش خسته و کسل بود. جرعهای دیگر از قهوه را نوشید و فنجان را بر روی میز کوچک نهاد و کتش را پوشید. برای آخرین بار، نیمنگاهی گذرا به ماشینها انداخت. لبخند کمرنگی گوشهی لبان سرخ رنگش طرح بست. به چهارچوب درب که رسید، کلید مغازه نبود، گویا زمین د*ه*ان باز کرده بود و کلید را بلعیده بود. کمان ابروانش را درهم کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آخرین بار کلید اینجا بود، مگه میشه که حالا اثری از اون نباشه؟
اطراف را زیر ذرهبین گرفت و با ندیدن کلید، ضربهی مضبوطی به پیشانیاش زد و به ادامهی حرفش افزود:
- حالا جواب رئیس رو چی بدم؟
یک مسیر تکراری را چند مرتبه رفت و برگشت.
- رئیس این ساعت خوابه و اگر باهاش تماس بگیرم و بگم اثری از کلید نیست، عصبی میشه.
باری دیگر جایی که کلید را نهاده بود، نگاه کرد و با پیدا نشدن کلید، گوشهی لبانش را گ*از کوچکی گرفت.
- تنها راهم اینهکه به خونه برم و چند ساعت استراحت کنم و پس از اون با کلید ساز هماهنگ کنم و بگم برای مغازه چند تا کلید زاپاس درست کنه.
دستی بر روی کتش که خاکی شده بود کشید و درب مغازه را بست و از پیادهرو گذر کرد. خیابان بهقدری خلوت بود که گویا هیچ شخصی در این شهر زندگی نمیکند و تنها خودش در این حوالی و خیابان پرسه میزند. چون در چنین ساعاتی خبری از تاکسی نبود، مجبور بود تا مسیر خانه را بیهیچ وسیلهی نقلیهای طی کند. چنگی به موهای نمناکش زد و با تعجب زیر ل*ب گفت:
- هیچوقت این اتفاق رخ نداده بود که رئیس بخواد کلید من رو همراه خودش ببره، پس دیشب چیشد که رئیس کلید رو با خودش برد؟!
شانهای بالا انداخت و به طرف خانهاش پاتند کرد. در حینی که از جلوی خانهی اوزی گذر میکرد، درب خانهشان گشوده شد. حرکات پای مارتیک متوقف شد و روی پاشنهی پایش چرخید. با دیدن اوزی که دستهی گرد خانهشان را گرفته بود و به آرامی به طرف خود میکشید، حیرتزده شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این ساعت اوزی چه کار مهمی داره که از خونه بیرون زد؟
اوزی کلاه بافتش را بر روی سرش نهاد و دستی بر روی آن کشید تا مرتب و صاف بر روی سرش بایستد، سپس سرش را که به پشت سرش چرخاند، با مارتیک روبهرو شد. مارتیک هردو دستانش را در جیب کتش نهاد و بهطرف اوزی پاتند کرد. او هم چند گام برداشت و از دورادور ل*ب ورچید:
- مارتیک پسر، این وقت شب اینجا چیکار میکنی داداش؟ مشکلی پیش اومده؟
مارتیک دستی بر روی ته ریشهایش کشید و گوشهی چشمش را مالید.
- من طبق معمول سرکار، نه مشکلی که پیش نیومده؛ ولی ظاهراً برای تو مشکلی پیش اومده که این وقت شب از خونه بیرون زدی.
اوزی، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید.
- بیخیال، کجا میخوای بری تا یه مسیری برسونمت؟
- مزاحم کارت نمیشم، تا مسیر خونه خیلی راهی نیست و خودم میرم.
اوزی کمان ابروانش را درهم کشید و ل*ب زد:
- مگه من غریبهام؟ بیا تا پارکینگ باهم بریم من تا مسیر خونه همراهمت میام، این وقت شب خوبیت نداره که تنها اون هم این همه راه رو پیادهروی کنی.
مارتیک به تکان دادن سرش بسنده کرد و بیهیچ حرف یا اعتراضی، هردو پایش با پای اوزی همقدم شد. در حین راه رفتن، هیچ حرف یا حدیثی بین آن دو رد و بدل نشد و همچنان به سکوت مطلق بینشان ادامه داده بودند و جان میبخشیدند.
اوزی دکمهی ریموت پارکینگ را زد و پس از چند ثانیه، درب گشوده شد. چشمانش را در اعضای صورت مارتیک چرخاند و ل*ب زد:
- همینجا منتظر بمون تا من برم و ماشین رو بیارم.
مارتیک سری به نشانهی تایید تکان داد و رفتن اوزی را تماشا کرد. اوزی دستهی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید.
نفسش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد و قولنج انگشتانش را شکست. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:
- این هم موجی شده.
اوزی ماشینش را بیرون از پارکینگ توقف کرد و سرش را از شیشهی ماشین بیرون آورد و ل*ب زد:
- داداش، دکمهی ریموت رو بزن تا در پارکینگ بسته بشه.
دکمهی ریموت را زد و پس از اینکه بسته شد، دستهی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید و سوار شد. اوزی، در حالی که آینهی ماشین را تنظیم میکرد، ل*ب زد:
- چرا آشفته حالی؟ اگر مشکلی برات پیش اومده به من بگو تا باهم حلش کنیم.
مارتیک زبانش را بر روی لبانش کشید و پس از اندکی سکوت، گفت:
- چیزی نشده فقط یکم خستهام.
- ولی من بهجز خستگی، چیزهای دیگهای هم احساس میکنم.
مارتیک در دو چشمان عسلی رنگ اوزی که بین مژههای پرپشتش محصور شده بود، زل زد و گفت:
- جز خستگی چیز دیگهای نیست. مگه تو جز این چی احساس کردی؟
- حس میکنم یه مشکل سد راهت قرار گرفته که به تنهایی نمیتونی اون رو از جلوی راهت برداری.
گوشهی سرش را خاراند و گفت:
- درست حس کردی؛ اما... .
- اما چی؟
نگاهی به ابرهای شکننده که در آسمان خودنمایی میکردند انداخت و ادامه داد:
- اما هیچ کاری ازت ساخته نیست.
ماشین را جلوی درب خانهی مارتیک توقف کرد و کمربند را گشود و ل*ب زد:
- تا نگی قضیه از چه قراره که نمیتونی بفهمی که کاری از من ساخته هست یا نه. پس بگو که چیشده تا ببینم میتونم چه کاری برات انجام بدم.
پوزخند تلخی زد و احساسات لگدمال شدهاش را در انگشتانش جمع کرد و ل*ب زد:
- کلید کارواش رو روی میز گذاشته بودم؛ اما زمانی که کارم تموم شد و خواستم کلید رو بردارم، اثری از اون نبود.
- شاید یه جای دیگه گذاشتی و فراموش کردی. همه جا رو با دقت گشتی؟
با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت اوزی بر روی صندلی تکانی خورد.
- همه جا رو با دقت گشتم؛ اما اثری از کلید نبود.
- خیلی عجیبه!
برای مهار کردن خشمش، چند ثانیه چشمانش را بست و ل*ب زد:
- امیدوارم اون چیزی که فکر میکنم اتفاق نیفتاده باشه!
- به چی فکر میکنی؟
ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید، لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید.
- یه همکار مایهدار به نام آلبرت داشتم که چند روزی میشد به اجبار پدرش مشغول به کار شد؛ اما سر یه موضوع میونمون شکر و آب شد. دیشب قبل از اینکه رئیس بیاد اونجا بود و به من توی شستوشوی ماشینها کمک میکرد؛ ولی رفع زحمت کرد و رفت.
- خب حالا مشکل چیه و کجای کارش اشتباه بوده؟ قصدش کمک به تو بوده و مرتکب اشتباهی نشده.
با بیرحمی نیشخندی زد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- گرچه از قضاوت کردن و تهمت زدن بدم میاد و همچین شخصیتی ندارم؛ اما حدس میزنم که دزدیده شدن کلید و ناپدید شدنش کار اون پسرهست.
قیافهی اوزی با شنیدن حرف مارتیک وا رفت.
- نمیشه با این اوصاف جلو رفت؛ ولی شکت نسبت به این پسر هم بیتاثیر نیست.
نگاه سردی به اوزی انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید:
- باید اول یه کلیدساز پیدا کنم زمانی که کلید به دستم رسید، حساب اون رو هم کف دستش میذارم.
هردو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- کلیدساز؟!
با حالتی مضطرب، زیر نگاه پرحیرت خود که در آینهی ماشینش نمایش داده شده بود، بر روی صندلی تکانی خورد و به ادامهی حرفش افزود:
- پسر، تو نمیدونی که من مغازهی کلیدسازی دارم؟
با لبخند به او، با تیلههای آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی در جواب به سوالش گفت:
- اگر بگم نمیدونم که دروغ گفتم؛ اما این اواخر به قدری مشکلهای زندگیم زیاد شده که فراموش کرده بودم داخل مغازهی کلید سازی کار میکنی.
اوزی آهی زیر ل*ب کشید و ماشین را جلوی درب خانهی مارتیک توقف کرد و شانهای بالا انداخت.
- پس این مشکل رو بسپار به خودم تا برات حلش کنم.
لبخندی زیبا بر روی گونهی گلگون مارتیک طرح بست.
- با اینکارت خیلی خوشحالم کردی.
ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید، لبان گوشتیاش را به داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- یعنی میخوای بگی از اینکه یهجا به کارت اومدم و فرشتهی نجاتت شدم، خیلی خوشحالی؟
دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشرد. نگاهش نظارهگر محلهی کوچکی شد که مارتیک در انتهای کوچهی این خیابان، به تنهایی زندگی میکرد، در همین حین که اطراف را نظاره میکرد، به ادامهی حرفش افزود:
- من که برای اون موضوع قبلی هر چی که تلاش کردم هیچ سرنخی پیدا نکردم، حداقل برای این موضوع که از دستم کاری ساخته هست، کم کاری نکنم.
گره کراوات لباسش را گشادتر کرد و با دو چشمان گرد شده از شدت تعجب، پرسید:
- کدوم موضوع؟
شانهای بالا انداخت و با دستمال، شیشهی عینکش را تمیز کرد. زمانی که متوجهی لق بودن یکی از شیشهی عینکش شد، آن را تکانی داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این هم موجی شده.
سیاهچالهی نگاهش را بالا برد و هر دو چشمانش را در اعضای صورت مارتیک چرخاند.
- موضوعی که راجع به خانوادهات بود.
انگار سلول به سلول تنش، برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. چیزی تا شکسته شدن بغضش باقی نمانده بود که برای جلوگیری از چکیدن دانههای مرواریدی چشمانش و خشمش، پلکهایش را بست و نفس عمیقی کشید. اوزی که متوجه شده بود با یادآوری چنین موضوعی، مارتیک را ناراحت کرده است، زبان بر روی لبان سرخ رنگش کشید و دست مردانهاش را بر روی دست سرد و لرزان او گذاشت و به نرمی فشرد.
- عذر میخوام، قصد نداشتم که با یادآوری کردن این موضوع، تو رو برنجونم یا اذیتت کنم.
پلکهای خیس از اشکش را گشود و پیدرپی سرش را تکان داد و بینیاش را بالا کشید و گفت:
- میدونم... میدونم که تو همچین پسری نیستی؛ اما نمیخوام که بیش از این تو رو توی زحمت
بندازم، پس... .
اوزی میان حرف نیمه تمام او پرید و ل*ب زد:
- نه پسر، حتی فکرش رو هم نکن که توی همچین شرایطی تو رو تنها میون این همه آدم خبیث و بیرحم ترک کنم و برم. تو بهجز من هیچکی رو نداری، پس لطفاً دستم رو که به عنوان کمک به طرفت دراز کردم و پس نزن.
مارتیک با دو چشمان آبی رنگ و دودو زنش اعضای صورت اوزی را از زیر نظر گذراند. ناخودآگاه لابهلای بغضش، تک خندهای سر داد و دستان مردانهاش را حصار شانهی اوزی که میشد به او به عنوان تکیهگاه، پناه برد، کرد و گفت:
- از صمیم قلب ازت ممنونم که توی سختیها کنارمی و توی خوشیهام، جیم میشی و خبری ازت نیست.
اوزی چند بار به آرامی به کمر او ضربه زد و گفت:
- اگر توی سختیها کنار هم نباشیم که یعنی رفیق نیستیم، پس تو به این موضوعها فکر نکن و برو خونهات و استراحت کن تا من هم به مغازه برم و ابزار و لوازمهای مورد نیازم رو بردارم و برای ساخت کلید، به کارواش برم. نمیخوام رئیست متوجهی این موضوع بشه و از کارت اخراج بشی؛ ولی نبینم دست به کار اشتباهی بزنی ها، باشه پسر؟
چشمانش را که از فرط بیخوابی به قرمزی میزد را بست و پس از چند ثانیه گشود.
- باز هم ازت متشکرم. خیالت راحت باشه که دست به کار اشتباهی نمیزنم و اگر قرار باشه کاری انجام بدم، تو رو در جریان میذارم که تنها نباشم.
دستش را در جیب شلوار اتو کشیدهاش فرو برد. کلید خانهاش را خارج کرد و گفت:
- مواظب خودت باش.
- تو هم مواظب خودت باش.
پس از خارج شدن از ماشین، درب را به آرامی بست. مردمک چشمانش به طرف ماشین فورد شلبی جی تی اوزی، میخکوب شد که در یک دقیقه، از کوچه خارج و وارد خیابان اصلی بیرگام سیتی شد. سرمای جان سوز هوا مشامش را آزرد. به آرامی به طرف درب خانهاش گام برداشت. بوی گلهای اکیناسه و اکالیپتوس، مشامش را قلقلک داد و انگار در بینیاش مشت کوبید. دستش را روی برگهای اکیناسه کشید.
- میدونم که خیلی تشنهای؛ اما باید بدونی که امروز هوا بارونیه و حسابی سیراب میشی. درواقع این هم برای تو بهتره و هم من، میدونی چرا؟ چون بهقدری خستهام هست و خوابم میاد که نمیتونم بهت آب بدم؛ اما بارون که بیاد، تو هم شاداب و سرزنده میشی.
کلید را در قفل درب انداخت و پس از گشوده شدن، اولین گام را برداشت تا وارد خانه شد، گرچه سرمای جانسوز هوا، از پنجرهی کوچک به داخل سالن میلولید؛ اما این باور را داشت که گرمای این چهار دیواری، بهتر از فضای سرد و یخبندان محیط کارش یا خیابان است. کفش نیمبوتش را از پایش خارج کرد و در قفسهای که مخصوص کفشهایش بود گذاشت. بدون آنکه لباسهایش را از تنش خارج کند، بر روی کاناپهای که کنار شومینه قرار داشت، دراز کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی اوزی از پس اون کار بر میاد؟
شانهای بالا انداخت و هردو چشمانش که از شدت خستگی به قرمزی میزد را بست. به قدری تن و ذهنش خسته بود که طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفت. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش و برخورد ابرهای سیاه و سفید، ل*بهای براقش را از هم باز کرد و از شدت ترس، همانند فنر از جای پرید و به آرامی خود را به شومینه رساند. برای چند ثانیه هم که شده باشد، پلکهایش را بر روی هم گذاشت و اندکی فشرد، سپس نفس عمیقی کشید. هلال خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، ساعت هشت صبحه؟ مگه میشه که من به قدری خسته شده باشم که تا این ساعت بخوابم و بیدار نشم؟ انگار برخورد دوتا ابر همزمان با هم چندان هم بیجهت و بیتاثیر نبوده.
از شومینه فاصله گرفت. نگاهش به طرف عقربهی ساعت دقیقتر شد. مطمئن بود که چشمان زمردینش عقربهی ساعت را به درستی نشان میدهند. پس از اینکه مطمئن شد ساعت طبق روزهای قبل به درستی کار میکند، به طرف آشپزخانه پاتند کرد.
آشپزخانه همانند همیشه تمیز و مرتب بود و این از دو گوی زیبای مارتیک دور نماند. فنجان سفید رنگش را بر روی کانتر نهاد و مشغول درست کردن قهوه شد. در آینهی کوچکی که کنار یخچال بود، نیمنگاهی گذرا به اعضای صورتش انداخت. باورش نمیشد که خستگی تا این حد باعث شده بود که هر دو چشمانش، به کاسهی خونی بدل شود. طبق عادتش، شانهای بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جز اینکه از خوابم بگذرم و به کارم بچسبم، راه دیگهای ندارم.
به طرف سالن گام نهاد، گرچه نمیتوانست در یک خط صاف و موازی گام بردارد؛ اما به هر سختیای هم که بود، خود را به تلفنش رساند، گویا باید در ر*اب*طه با پرسیدن سوالش و به جواب رسیدنش، اندکی بیش از پیش، عجول میبود. به قدری ذهنش درگیر بود که شمارهی اوزی را بهخاطر نمیآورد. یک مسیر کوتاه را بالای چهار الی پنج بار، رفت و برگشت تا بالاخره اطلاعات تماس دوستش را به خاطر آورد. پس از شمارهگیری، تلفن را بر روی گوشش نهاد و از شدت استرس و اضطراب، گ*از کوچکی از لبان گوشتیاش گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بجنب پسر، جواب بده.
شاید آخرین کلام خواننده بود که از پشت گوشی پخش میشد و اگر اوزی به تماس پاسخ نمیداد، صدای نازک زنی پخش میشد که مخاطب شما قادر به پاسخگویی نیست و مجدداً تماس بگیرید.
- سلام، صبح بهخیر.
پس از سلام و صبح بهخیر، مارتیک حدس میزد که اوزی تمام شب را تا صبح بیدار مانده است که به قولش پایبند باشد و مشکل مارتیک را از جلوی راهش بردارد. در حینی که وارد آشپزخانه میشد، زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و گفت:
- سلام، صبح تو هم بهخیر و خسته نباشی.
- خسته که هستم؛ اما سرم بره قولم نمیره.
قهوه را در فنجان ریخت و بر روی صندلی نشست.
- مطمئن باش همین روزها جبران میکنم.
- تا الان زیاد جبران کردی، راستی تا فراموش نکردم بهت بگم. برات چند تا کلید زاپاس درست کردم که اگر داخل خونه یا مغازه جا گذاشتی، دو الی سه کلید زاپاس با خودت داشته باشی که با مشکل مواجه نشی.
چنگی به موهای مجعد و به هم ریختهاش زد و جرعهای از قهوه را نوشید.
- فکر میکنم به تنهایی یه تشکر خشک و خالی کافی نیست، پس امشب دعوت منی و با هم میریم کلوب شبانه و اونجا حسابی خوش میگذرونیم.
با خستگی سرش را چرخاند و وارد خانهشان شد.
- اگر بتونی که من رو به یه خواب چند ساعته بدون هیچ دغدغهی فکری دعوت کنی، تا ابد مدیونتم.
مارتیک تک خندهای کرد و ل*ب زد:
- اگر همچین قدرتی رو داشتم، شک نکن که اول خرج خودم میکردم و به داد خودم میرسیدم.
برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث و تعلل کرد و سپس تن لش و خستهاش را در آ*غ*و*ش تختخواب انداخت و گفت:
- جا داره که اعتراف کنم بیش از حد خودخواهی؟
با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- یعنی میخوای بگی تو خودخواه نیستی؟
- نه، اگر خودخواه بودم که بهجای اینکه شب تا صبح خودم رو درگیر مشکلات تو بکنم، ترجیح میدادم توی اتاقم توی فضای گرم به خواب شیرینی فرو برم، درسته؟
جرعهی باقی مانده از قهوهاش را خورد و زمانی که متوجه شد تنش شارژ شده است، ل*ب زد:
- اگر بخوایم با این اوضاف جلو بریم، متاسفانه حرفی باقی نمیمونه.
خندهای بلند سر داد و در تخت خوابش قلطی خورد و گفت:
- پس میخوای بگی که حرف حساب جواب نداره؟ بله خودم هم میدونستم.
قولنج انگشتانش را شکست و خیره به گلدانهایی که کنار پنجرهی بزرگ آشپزخانه شانه به شانهی یکدیگر قد کشیده بودند، ل*ب زد:
- خوب بخوابی.
- تو خوابت رو زدی، حالا نوبت منه.
مارتیک به تبعیت از او، سری به نشانهی تایید تکان داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- حق با توهه، فعلاً.
- مواظب خودت باش، بای.
نگاهش به طرف ساعت دیواری دقیقتر شد. فنجان را بر روی میز رها کرد و به طرف اتاقش گام نهاد. همانند همیشه همه چیز سر جای خود قرار داشتند؛ اما وجود چند نفر در این خانه خالی بود. آهی زیر ل*ب کشید و برای اینکه لباسهایش را تعویض کند، درب کمد را گشود و نگاهی گذرا به تمامی لباسهایش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امشب با اوزی به کلوب میریم، پس باید یه لباس هم برای شب انتخاب کنم و به محیط کار ببرم.
لباس مورد نظرش را انتخاب کرد و پوشید، سپس خود را جلوی آینهی قدی برانداز کرد. با دیدن خود، چشمانش درخشش گرفت و خندهای زیبا مزین لبان گوشتی و سرخ رنگش شد.
طبق عادتش با دو چشم زمردینش عقربههای ساعت را دنبال کرد، اگر خودش منتظر کسی بماند بهتر است تا کسی منتظرش باشد. سوئیچ و کول پشتیاش را از روی کاناپهی تک نفرهی سفید رنگ برداشت و از اتاق خارج شد. با چشمانی که روح را از ب*دن بیرون میکشید به بادیگاردها چشم دوخت و دستانش را پشت کمرش گره زد و یک مسیر تکراری را چندین بار رفت و برگشت، از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- فهمیدین که کارتون چیه و باید چه کاری انجام بدین؟
سرجایش میخکوب شد و انگشت سبابهاش را بالا آورد، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مبادا دست از پا خطا کنین که دمار از روزگارتون در میارم!
تمامی بادیگاردها سری تکان دادند و با عجله به طرف کارواش گام نهادند. آلبرت با ل*ذت وافری نگاهش را بین آدمهایش که شیشهی مغازه را پایین میریختند، چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- وای، وای مارتیک، حالا میخوای جواب رئیست رو چی بدی؟
در حینی که سیگارش را میان لبانش میگذاشت، تک خندهای کرد و فندک را زیر سیگارش گرفت. یک کام سنگین از سیگارش گرفت و پس از حلاجی کردن اطراف، خطاب به راننده شخصیاش گفت:
- من رو به خونه برسون و به پدرم هم چیزی نگو که برات گرون تموم میشه.
- چشم آقا.
ته ماندهی سیگارش را بر روی جاده انداخت و جلوی کفشش را بر روی آن گذاشت و چند باری تکان داد. دستهی درب ماشین را گرفت و سوار شد.
صدای تلفن مارتیک سکوت حکمفرمای خانه را شکست. دستش را در جیب شلوار اتو کشیدهاش فرو برد و به سختی تلفنش را از جیب تنگ و باریک بیرون کشید، زمانی که خیالش راحت شد که رئیسش نیست، نفس عمیقی کشید و دکمهی پاور را زد که صدای تلفنش قطع شود.
بند کفشش را به دور مچ پایش بست و از خانه خارج شد. بوی عطر گلهای اکیناسه اکالیپتوس مشامش را قلقلک داد. طبق معمول بچهها در کوچه مشغول بازی فوتبال شده بودند و صدایشان تا آخر کوچه پخش میشد. زبان بر ل*ب کشید و در ایستگاه ایستاد تا اتوبوس رد بشود. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا رشتهی افکارش پاره شود. با دیدن مسیجی که از طرف زیار بود، بدنش شروع به لرزیدن کرد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- نه، نه امکان نداره.
نگاهی گذرا به خیابان انداخت و به سرعت میان ماشینها دوید. ضربان قلبش به مراتب بالاتر میرفت و نفسنفس میزد، از خانهاش تا مغازهی رئیسش، یک کیلومتر فاصله داشت، گرچه خستهاش شده بود؛ اما زمانی نبود که مکث و تعلل کند. در حین دویدن، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که به او چشم دوخته بودند، چرخ خورد. زمانی که به خیابان اصلی رسید، به دیوار تکیه داد. از شدت خستگی دستش را بر روی س*ی*نهاش نهاد، به راحتی میتوانست ضربان قلبش که بسیار تند و محکم میزد را حس کند. بطری آب را از کیفش خارج کرد و پس از خوردن چند جرعهی آب، ترجیح داد تا مابقی مسیر را هم بدود.
زمانی که به ن*زد*یک*ی کارواش رسید، با دیدن شیشه خوردههایی که بر روی زمین ریخته بودند، ناخودآگاه قطرهی سرکش اشکی از گوشهی چشمانش چکید و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید. با سر آستین لباسش دانههای عرق سرد را از روی پیشانیاش پاک کرد و به سرعت به طرف مغازه دوید. با صدای لرزان؛ اما آرام زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا باید چیکار کنم؟
زمانی که متوجه شد آنها میخواهند فرار کنند، چوبی که کنار مغازهی زیار بود را برداشت و بر روی شیشهی ماشین آنها کوبید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- ببینین، خوب نگاه کنین، همین رو میخواستین؟ بیاین تماشا کنین!
صدای شیشه خوردهها باعث شد تا از مغازه خارج شوند. بهقدری آقا زیار را کتک زده بودند که حتی رمقی برای درخواست کمک نداشت و تنها کارش آخ کوچک و بیجانی زیر ل*ب شده بود. انگار که تمام استخوانش را شکسته و کشالهی رانش را کشیده بودند. مارتیک زمانی که چوب را بالا برد تا در سر یکی از آنها بکوبد، با دیدن اسلحهای که بر روی سرش قرار گرفته بود، چوب را بر روی زمین انداخت و نیشخندی زد:
- بدبختم که کردی، دیگه چی از جونم میخوای؟
اسلحه را به آرامی پایین آورد و پس از حلاجی کردن تمامی اعضای صورت مارتیک، سوار ماشین شدند و رفتند. انگار سلول به سلول تنش، برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که او را تماشا میکردند، چرخ خورد. زمانی که وارد مغازه شد، با دیدن زیار که پخش زمین شده و آغشته به خون بود، هین کشداری از گلویش خارج شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. الیو در حینی که سوت میزد، با دیدن شیشه خوردههای جلوی مغازهی زیار و کارواش کریستوف، گوشهی لبانش را گاز کوچکی گرفت و به سرعت وارد مغازه شد.
- مارتیک! اینجا چه... .
با جسم بیجان زیار که روبهرو شد، حرفش را خورد و ادامه داد:
- الهی دستشون بشکنه، چیکار به این پیرمرد بیچاره داشتن؟
****
آهی زیر لب کشید و پس از حلاجی کردن کارواش، لب برچید:
- حتماً اومده که جلوشون رو بگیره، اونها هم حسابی کتکش زدن.
الیو هر دو دست آغشته به خون و زخمآلود زیار را در دستانش گرفت و سیاهچالهی نگاهش را به طرف صورت سرشار از خشم مارتیک قرار داد و با صدایی تحلیل رفته، ل*ب زد:
- خیلیخب پسر، پاهاش رو بگیر تا کمکش کنیم بتونه روی صندلی بشینه.
مارتیک، نگاه سردی به اطراف مغازه انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید، سپس طبق گفتهی الیو، هر دو پای زیار را گرفت و جسم سنگین و بیجان او را به دوش کشیدند و بر روی صندلی گذاشتند. الیو، راس و مماس مارتیک قرار گرفت و به ادامهی حرفش افزود:
- قبل از اینکه رئیست بیاد و این صح*نه رو ببینه، باید شیشه خوردهها رو جمع کنیم و ماشینها رو هم بشوریم، پس از اون به پدرم بگم که بیاد و شیشهی مغازه رو تعویض کنه. اگر به گوش رئیست برسه، دمار از روزگارت در میارن.
مارتیک بر روی پاشنهی پایش چرخید. زمانی که مردمک چشمانش به طرف ماشینهایی که به طرز عجیب و غریبی کثیف شده و شیشهی آنها را شکسته بودند، بر روی زمین زانو زد. ناخودآگاه، قطرهی سرکش اشکی از گوشهی چشمانش چکید. ضربهی مضبوطی بر روی زانویش زد و با صدای تحلیل رفته و سرشار از بغض با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود، گفت:
- حال... حالا... چ... چه خا... خاکی... تو... تو سس... سرم بب... بریزم؟
انگار سلول به سلول تن الیو برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. به طرف مارتیک قدم برداشت و به تبعیت از او، بر روی زانویش نشست و با دستش دانههای مرواریدی اشکهای او را از روی صورتش پاک کرد و برای دلجویی و همدلی، گفت:
- داداش! برای چی گریه میکنی؟ من خودم همه چیز رو حل و فصل میکنم، پس بهجای اینکه گریه کنی، قوی باش و بلند شو تا مشکل رو حل کنیم.
مارتیک، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با دو چشم زیبایش که از شدت گریه به قرمزی میزد، در دو چشم زمردین و عسلی رنگ او خیره شد و با لجاجت و با پشت دستش، اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک و ناپدید کرد و با یک حرکت نه چندان سخت، از جای برخاست و گفت:
- الیو، زیاد تایم نداریم. تو با پدرت تماس بگیر تا بیاد شیشهی مغازه رو تعویض کنه. من هم ماشینها رو بشورم.
هوم کشداری از گلوی الیو خارج شد. زبان بر روی لبان باریک و سرخ رنگش کشید و تلفن را از جیب شلوار مشکی رنگ اتو کشیدهاش بیرون کشید و پس از شمارهگیری و چند بوق، ل*ب زد:
- سلام، سریعاً خودت رو به مغازهی آقا زیار برسون به کمکت احتیاج دارم.
- سلام پسرم، تا چند دقیقه دیگه خودم رو به مغازهی استا زیار میرسونم.
پس از اطلاع دادن به پدرش، به تماس پایان داد و تلفن را بر روی میز گذاشت. با دستان مردانهاش صورت زیار را قاب گرفت. غبار غم بیجلادی صورت الیو را فرا گرفت. زبان بر لبان خشکیدهاش کشید و ل*ب زد:
- استا زیار، خوبی؟
زیار، نگاه خاموشش را به الیو دوخت و تنها سری تکان داد. گرچه حالش به شدت بد بود و گزگز شدیدی از هجوم درد و خون در انگشت و صورتش افتاده بود؛ اما برای اینکه خیال الیو را از این بابت آسوده کند، پس از چند مرتبه سرفه کردن، به سختی ل*ب از ل*ب گشود:
- خو... خوبم...خوبم پسر... پسرم.
چند دستمال برداشت و بر روی زخم زیار که خونریزی شدیدی داشت، گذاشت و با شرمندگی سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- خیلی عذر میخوام که توی همچین شرایطی ترکت میکنم؛ اما قول میدم که به زودی این کاری که باهات کردن رو جبران کنم و بیجواب نذارم.
ژست مغرورانهای گرفت و دستی بر روی ریشهای پروفسوری و بور مانندش کشید و به طرف مارتیک گام نهاد. مارتیک به قدری خشمگین بود، که الیو از او فاصله گرفت و به طرف ماشینهایی که بیش از حد تصور کثیف شده بودند، گام برداشت و مشغول شستوشوی آنها شد. مارتیک به وسیلهی بلندی سر آستین لباسش، دانههای عرق سرد را از روی پیشانیاش پاک کرد و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- زمانی که کارم تموم شد، دمار از روزگارت در میارم!
زیار همچنان در تلاش بود تا تلفن الیو را در دستش بگیرد؛ اما موفق نشد و دانههای عرقهای گرم از روی پیشانیاش لیز خورد. نه نای این را داشت که بتواند تلفن را بردارد و نه تعجیلی در حرف زدن داشت که بخواهد الیو را صدا بزند و به او اطلاع دهد که تلفنش زنگ میخورد. چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد. هایکو ماشینش را زیر درخت کاج کنار خیابان پارک کرد و با عجله از ماشین پیاده شد. زمانی که شیشه خوردههای جلوی مغازهی زیار و کریستوف را دید، مات و مبهوت مانده دوید تا به درب ورودی مغازهی کریستوف رسید. زمانی که وارد مغازه شد، با احتیاط قدم از قدم برداشت؛ اما با دیدن زیار که زخمی و آغشته به خون بود، هین صداداری کشید و چند مرتبه دستش را بر روی صورت او کوبید و ل*ب زد:
- زیار داداش، خوبی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ اوه نه!
نگاهش حول فضای به هم ریختهی کارواش چرخ خورد. چند قدم برداشت و با صدای رسایی ل*ب زد:
- الیو پسرم؟ تو خوبی؟
نیمنگاهی گذرا به زیار انداخت و با صدای رساتری ل*ب زد:
- مارتیک پسرم، پس شما کجایین؟
الیو و مارتیک به سرعت خود را به هایکو رساندند و یکصدا گفتند:
- چیزی شده؟
****
هایکو با عصبانیتی بیمنطق، چند قدم استوار به طرف الیو و مارتیک برداشت. ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقیاش بالا پرید و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- یکیتون به من بگه که اینجا چهخبره؟
مارتیک و الیو، هر دو همزمان مردمک چشمانشان را در اجزای صورت هایکو چرخاندند؛ اما مارتیک بخاطر شوکی که به تنش وارد شده بود، گویا زبانش، به سقف دهانش چسبیده بود و تعجیلی در حرف زدن نداشت. الیو دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- پدر! الان تایمی برای توضیح دادن نداریم، شیشهها رو تعمیر کن اگر رئیس مارتیک بیاد، کار همهمون ساختهست.
هایکو با ابروانی گره خورده و دستانی مشت شده، اجزای صورت الیو را از نظر گذراند و سری به نشانهی تاسف تکان داد و تلفناش را از جیب شلوار مشکی اتو کشیدهاش خارج کرد.
- سلام! سریعاً خودت رو به مغازهی کریستوف برسون که اوضاع بدجور نابهسامانه.
پس از این حرفش، به تماس پایان داد و قلنج انگشتانش را شکست. الیو، با چشمانی گرد شده از شدت تعجب، از پدرش هایکو، پرسید:
- با کی تماس گرفتی؟
پدرش بیهیچ مکث و تعللی پس از اینکه زبانش را بر روی لبان گوشتیاش، کشید، گفت:
- شاگردم.
الیو به طرف ماشین آئودی گام نهاد و مشغول شستوشویش شد. هایکو، چند قدم به طرف زیار برداشت و سر بطری آب را باز کرد و چند قطره از آن را بر روی صورت رنگ پریده و بیروح و زخمآلود او کشید.
- زیار! چشمهات رو باز کن.
زیار از شدت درد، کمان ابروان شلاقی و جو گندمیاش را درهم کشید و با چشمانی نیمهباز، به سختی اجزای صورت هایکو را از نظر گذراند.
- ها، های، هایکو!
هایکو دست گرمش را بر روی دست سرد زیار گذاشت و به نرمی فشرد.
- خوبی؟
ناخودآگاه، چند قطرهی سرکش اشکی، از گوشهی چشمان زیار چکید و شانهاش لرزید.
- ن، نه.
- با پسرت تماس بگیرم که بیاد و ببرتت بیمارستان؟
سری به نشانهی تایید تکان داد. هایکو تلفنش را از روی میز قرمز رنگ برداشت و شماره تماس پسر زیار را گرفت، پس از گذشت چند بوق، صدای کلفت و بم پسرش، از پشت تلفن پخش شد.
- سلام! در خدمتم؟
- سلام پسر جون! یه کار فوری پیش اومده، پدرت دستش به کار بند بود، به من گفت باهات تماس بگیرم که یه سر بیای مغازه.
- تا ده دقیقهی دیگه میام مغازه.
هایکو به تماس پایان داد و در حینی که مردمک چشمانش را در اجزای صورت زیار، به چرخش در آورده بود، ل*ب زد:
- تا ده دقیقهی دیگه میرسه، کلیدت رو بده تا درب مغازهات رو ببندم.
الیو از پشت ماشین آئودی بیرون آمد و رد دانههای عرقهای سرد را از روی پیشانیاش، به وسیلهی سرآستین لباسش، پاک کرد و پس از تک سرفهای، گفت:
- نه نیاز نیست در مغازه رو ببندی، چون یکی از دوستهام داخل مغازهست و داره مشتری راه میندازه.
هایکو به تکان دادن سرش بسنده کرد و جارو را برداشت و مشغول جارو کشیدن پارکت مغازهی کارواش شد. زیار به سختی بطری آب را میان انگشتان لرزیدهاش گرفت و چند جرعه از آب سرد را نوشید. مارتیک چشمان آبی بیرمقش را در اجزای صورت الیو به چرخش در آورد.
- شستوشوی ماشین آئودی تمومه؟
- آره.
مارتیک کش و قوسی به تن خستهاش داد و به طرف ماشین دیگری گام نهاد، سپس انگشت سبابهاش را به طرف ماشین مزدای قرمز رنگ گرفت و گفت:
- تو این ماشین رو بشور، من هم ماشین مرسدس بنز رو میشورم.
مارتیک، آرام با وسواسی خاص، مشغول شستوشوی ماشین مرسدس بنز شد. نگاهش بر روی عقربههای ساعت که به دنبال همدیگر میدویدند، چرخ خورد. ساعت شش و نیم صبح بود و هر دقیقه که میگذشت، بدنش بیشتر از قبل، به رعشه میافتاد. الیو دستکشهایش را از دستانش بیرون آورد و خطاب به پدرش، گفت:
- شاگردت اومد؟
- آره! داره ماشینش رو پشت ماشین من پارک میکنه.
الیو جرعهای از آب را نوشید و دستکشهایش را پوشید و مشغول شستن قسمت دیگری از ماشین شد. مارتیک شستوشوی ماشین مرسدس بنز را به اتمام رساند و دستکشهایش را بیرون آورد و بر روی صندلی نشست.