انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع SONA
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

SONA

مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرگرد
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
262
  • موضوع نویسنده
  • #1
عنوان داستان: جکسون و آقای اسمیت
نویسنده: زری
ژانر: اجتماعی، معمایی، جنایی
خلاصه: زمان موعود به پایان رسید!
نفس را در سینه حبس کرد و به صدای منحوس تپش قلبش گوش سپرد. زمان گذشت؛ اما طولی نکشید که انتظار چیزی که می‌کشید، فرا برسد!
گویا از بین تمامی انسان‌‌ها گذر کرده و ربوده شده بود.
دست آسمان به زمین رسید، آسمان با خاک یکسان شد. پایان یافتن روزهای خصم، آغازی نوین برای اوست.
 
آخرین ویرایش:
IMG_20240824_160547_935.webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
داستان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه | انجمن نویسندگی ناولز

و چنانچه از تایپ ادامه داستان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.

درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن داستان خود
لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.

اعلام پایان داستان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.


باتشکر | مدیر تالار
رمان
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:
یک فرد موفق کسی‌ست که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند. او با آجرهایی که به سمتش پرتاب می‌کنند، برای خود زندگی و امید و آینده‌ای درخشان می‌سازد و آرزوی خود را برآورده می‌کند. زمانی که در خوشی‌هایش به سر می‌برد، به همگان قهرمان زندگی‌اش را معرفی می‌کند؛ اما تلاش‌های خودش هم چندان بی‌تاثیر نیست‌.
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
جکسون کتاب‌هایی که عمویش برایش از آلمان و فرانسه آورده بود را در قفسه گذاشت، سپس با دو دست چشمانش را مالید، با نجوا شدن صدای کلفت عمویش در گوشش، تمام حواسش به او معطوف شد.
- جکسون!
چهره‌ی آقای اسمیت، از پشت درب اتاقش نمایان شد.
- بله عمو!
آقای اسمیت کتاب را میان دستانش رد و بدل کرد، این کار از چشمان آبی رنگ نافذ جکسون، دور نماند.
- اگر گفتی عنوان این کتاب چیه؟
جکسون چشمان بی‌‌روح و سرد خود را به نگاه تیزبین آقای اسمیت دوخت، سپس مردمک چشمانش را بر روی پشت کتاب که تصویر ویلیا فاکنر بود، به چرخش در آورد و با اندکی شک و تردیدی که داشت، لب برچید:
- خشم و هیاهو؟!
آقای اسمیت چند قدم برداشت و فاصله‌ی بینشان را شکست، عینکش را از روی چشمانش برداشت.
- آره همون نویسنده‌ی معروف! اسمش چی بود؟
جکسون دستش را بر روی موهای نسبتا بلند، بور و ابریشمی خود کشید.
- ویلیام فاکنر!
ناخودآگاه، یک تای ابروان مشکی و هشتی آقای اسمیت بالا پرید، سپس به تکان دادن سرش بسنده کرد.
- همون! شنیدم این کتابش بیش از حد مخاطب داره. حتماً در اسرع وقت مطالعه‌اش کن و هر زمان که به اتمام رسید، نظرت رو راجع به همه چیز، شرح بده.
جکسون شادی را در دلش حس کرد؛ اما آن را پنهان کرده و با تکان دادن سر، رضایت خود را اعلام کرد، سپس نگاه قدرشناسانه‌ای به عمویش کرد که لبخند را به لب‌های او آورد. آقای اسمیت جکسون را در آغوش کشید و کمر و شانه‌ی او را به نرمی فشرد. جکسون به تبعیت از او، دست عمویش را بوسید و گفت:
- چشم! قول میدم زمانی که باز به روستای کابوپولونیو برگشتی، تموم کتاب‌ها رو مطالعه کرده باشم.
آقای اسمیت انگار که چیزی به یادش آمده بود، زبانش را روی لب باریکش کشید و گوشه‌ی سرش را با خودکاری که میان انگشتانش را پُر کرده بود، خاراند.
- هان راستی! یادت نره زمانی که خوندی، همه‌اش رو برام تعریف کنی.
ناگهان آن حالت شوخی و استهزا که معمولا در سخنان جکسون وجود داشت، رخت بربست.
- اگر تا زمانی که بیای، تموم جزئیاتش رو یادم رفته باشه، چی؟
سکوت مرگباری میان جکسون و آقای اسمیت فرا گرفت، انگار دیگر قرار نیست هیچ سخنی این خاموشی را بشکند. آقای اسمیت با یک حرکت از جای برخاست و اندکی خود را در آینه‌ی قدی برانداز کرد.
- مطمئنم که ریز به ریز جزئیات توی ذهنت انباشته میشه.
سپس از اتاق مطالعه‌ی جکسون که در انتهای آن، کتابخانه‌ی کوچکی وجود داشت، خارج شد. نگاهش حول فضای روستا چرخ خورد که خالی از درخت و حیوان بود. نفسش را از پره‌های بینی نیمه گوشتی‌اش بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
- ای کاش می‌تونستم جکسون رو از این روستا به شهر ببرم! این‌جا نه برق و نه آبی هست نه امکاناتی.
آه از نهادش برخاست و اشک در چشمان آبی بی‌رمقش، هویدا شد؛ اما سریعاً به خود آمد و بطری‌هایی که در آن آب وجود داشت، از کامیون خارج کرد. به علت نداشتن برق، مواد غذایی‌ای تهیه کرده بود که اگر خارج از یخچال نگه‌داری شد، فاسد نشوند.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا