Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
نام رمان: به حاشیه (To The Edge) نویسنده: سیندی جرارد ژانر: جنایی، عاشقانه مترجم: الکترا خلاصه:
دختر یک تاجر ثروتمند به نام جیلین کینکید، از کودکی تحت محافظت محافظان شخصی قرار داشته است که سایهوار او را دنبال میکردند و او از این بابت بیزار بود. حالا که مجری تلویزیون شده است به هیچ وجه قبول نمیکند که یک محافظ شخصی دیگر او را همراهی کند؛ حتی وقتی تهدیدهای ترسناک به مرگ دریافت میکند؛ حتی وقتی آن محافظ، نولان گرت مرموز و جذاب باشد...
نولان گرت که در عملیات ویژه آموزش دیده و فردی حرفهای است، توسط پدر جیلین استخدام شده تا از او در برابر خطرها محافظت کند؛ اما از همان ابتدا مشخص است که جیلین قصد ندارد انجام این کار را برای او ساده کند. برخلاف چیزی که نولان انتظار داشت، جیلین نه یک دختر لوس و وابسته، بلکه دختری سرسخت، مستقل و بینهایت جذاب است و در هر قدم سرسختانه در برابر او ایستادگی میکند.
با بالا گرفتن تهدیدهای مزاحم جیلین، نولان مجبور است برای حفظ امنیت او به او نزدیکتر شود؛ اما بودن اینقدر نزدیک جیلین، تنها جرقهای بر آتشی است که بین آنها در حال شعلهور شدن است؛ آتشی که ممکن است هر لحظه به شور و اشتیاقی کنترلناپذیر تبدیل شود...
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
سپاسگزاریها بهعنوان نویسندهای که نزدیک به سی رمان عاشقانه نوشتهام، این افتخار نصیب من شده که با گروهی از افراد شگفتانگیز آشنا باشم و در طول این سالها از حضور الهامبخش آنان بهرهمند شوم. برخی از این افراد فوقالعاده از همان ابتدای مسیر کنار من بودهاند. آنها شاهد لحظات خوش خبریها و لحظات ناگوار، زمانی که نیاز به تلنگری کوچک داشتم و همینطور زمانی که به حمایت بزرگی نیاز داشتم، بودهاند. هیچ کلمهای نمیتواند دین بزرگی که به این افراد دارم را بیان کند. مایلم نقش آنها در زندگیام و هر موفقیتی که در نوشتن به دست آوردهام را ارج نهم. تام: دوستت دارم. خودت دلیلش را بهتر از هر کسی میدانی. گِلِنا مکرینولدز: دوست عزیزم، خواهر روحیام. بهخاطر سخاوتت در زمانبخشیدن، استعداد بینظیرت، نقدهای صادقانه و ایمان بیپایانت به من، از تو صمیمانه سپاسگزارم… سپاس، سپاس، سپاس. لین بنکس: تو یکی از سخاوتمندترین و هوشمندترین زنانی هستی که میشناسم. هیچ نویسندهای در این حرفه نیست که به اندازهی تو به نظرش اعتماد کنم. از اینکه دوستی مثل تو دارم و از اینکه همیشه میدانی چه چیزی باید بدانم و آن را با من به اشتراک میگذاری، صمیمانه سپاسگزارم. سوزان و جیم کانل: دوستان خوبم و رابطان فلوریدایی من. بدون شما این کتاب آن چیزی که هست نبود، بدون شما من آن کسی که هستم—گرم و آفتابخورده در وسط ماه فوریه—نمیبودم! ماریا کاروانیس: از اینکه با راهنماییها و تجربهات در کنارم بودی، سپاسگزارم. من خوشبخت هستم که چنین حمایتگر و مشاوری در قالب یک نماینده دارم. مونیک پترسون: از تو سپاسگزارم که این کتاب را خریدی و از همان ابتدا شور و شوق بیپایانت را نسبت به کل پروژه داشتی. همکاری با تو لذتبخش است و از همه افراد عالی در انتشارات سنت مارتینز نیز سپاسگزاری میکنم؛ اعتماد شما به من، منبع الهام است.
همچنین تشکر ویژه از دین گارنر، عامل ادبی، عکاس شگفتانگیز و تکاور سابق نیروی هوایی ایالات متحده بهخاطر اشتراک اطلاعات با یک غریبه که در دنیای مجازی از او با انبوهی از سوالات استقبال کرد. دین، مشارکت سخاوتمندانهی تو در این اثر بسیار ارزشمند بوده است. از تو خیلی خیلی سپاسگزارم. دبی شیتس، پتی نال، آنا ابرهارت و دارلین لیمان: شما به شیوهای، شکل یا فرم در همان ابتدای مسیر حضور داشتید. هرگز نمیتوانید حدس بزنید که این حضور چه تفاوتی ایجاد کرده است. سپاسگزارم.
به حاشیه شعار تکاوران هوابُرد ارتش ایالات متحده: SUA SPONTE – به اختیار خودشان
1
حتی در میان جمعیت زیاد ساکن وِست پالم بیچ، فلوریدا، نولان گرت صدها مکان برای تنها بودن پیدا کرد؛ در یک گوشه دنج، در جمع گردشگران در یک عصر روز یکشنبه کنار دیوار دریا، در ماشینی موستانگ قدیمیاش در خیابانی خالی در نیمه شب که پدال گاز را فشار داده و بهترینهای شهر خوابشان برده است. امشب در این بار کثیف، جایی که آهنگ لاتینی شریرانه و بلند بود، نوشیدنی مثل هوا جریان داشت و دود مانند روتور در یک منطقه قطره چکان معلق بود، مطمئن شد که تنها می ماند.
صدای تیز ضربه چوب دسته بیلیارد دوازده توپ را بر روی نمد سبزِ کهنه پراکنده کرد. از صدای بازی همزمان با موسیقی و خندهی آشفته و پر از بار معنای خیابانی اجتناب کرد. بوی مشمئز کننده نوشیدنی ریخته شده نیز به پسزمینه اضافه شد؛ وقتی انگشتانش را دور شات اسکات بار که مستقیماً جلوی او بر روی میز زخمی نشسته بود، پیچید.
پشت بر صندلی نشسته، نگاهی کوتاه به دعوت آشکار از بلوندی بلندپا با چشمانی گرسنه و دامن چرمی سیاه انداخت. با نگاهی طولانی و سرد او را نادیده گرفت. نهتنها از شدت لبخند او کاست، بلکه در چشمانش پروا و حیرانی شوکهکنندهای ایجاد کرد که او را به گوشهی دیگر اتاق حرکت داد. آن چیزی را که نمیخواست در نوشیدنی پیدا کند، در او نیز پیدا نمیکرد؛ مهم نیست چقدر واضح نشان داد که نهتنها ارزان میآید، بلکه بارها و بهروشهایی میآید که فرصتهای متعددی برای فراموشی بیهدف و فرار از ذهن در اختیارش قرار میدهد.
اگر به دنبال فراموشی بود، میز با یک دوجین شات خالی پراکنده میشد نه یک شات پر. به اسکات خیره شد، طعم دارویی آن را بر زبانش تصور کرد، سوختگی خوشآمدی که به قلب معدهاش میلغزید.
با نفس آرام انگشتانش را باز کرد و خود را وادار به تماشای تلویزیون بزرگنمایشی معلق بر بالای بار کرد. خبری که توجه پراکندهاش را به خود کشید شبانگاهی نبود؛ بلکه زنی بود که آن را ارائه میداد.
جیلین کینکید!
دختر عزیز دل ناشر معروف دارین کینکید بود؛ صاحب بلاویای پورت وینگو و پاسخ شبکه تلویزیونی محلی به دایان سایِر و حتی زیر لباس روزنامهنگارانهای که در لباس خیابان آن را به حد عالی اجرا میکرد که به احتمال زیاد بهایی به اندازه تأمین یک کودتا در کشور کوچک جهان سوم داشت، او نقش مهمی در هر خیالپردازی محکم مردن نداشت.
از طریق رسانه تلویزیون چهره معروف او را خوب میشناخت. رنگهای خرمایی و زنجبیلی موهای بلند و بلندش را میشناخت؛ میدانست سایههای چندوجهی چشمان روشن و شفافش که از دریا تا سبز جنگلی تغییر میکند، مانند تغییر رنگهای اقیانوس اطلس زیر خورشید بازی در خفاست.
تا این صبح، همه چیزهایی که او درباره جیلین کینکید میدانست محدود به رسانه بود. این کاملاً خوب بود. نمیخواست بیشتر از او بداند. پروندهی قطوری که در جعبه تفنگش کنار دستکشش مخفی شده بود، او را با تصویر سهبعدی از واقعیت آشنا کرد و حالا دیگر مهم نبود چه چیزی را نمیخواست بداند یا نداند.
با نفسی خسته و سنگین و تسلیم بلند شد؛ از جیبش کیف پولش را بیرون آورد و مقداری پول روی میز انداخت. بعد از آخرین نگاه به دهان شگفتانگیز او از در بیرون رفت.
کمتر از یک ساعت بود که قصد داشت به پنتهاوس گرانقیمت سیتیپلیس جیلین کینکید حمله کند؛ با برتایی که آماده و قابل استفاده بود و بعد آرزو کرد که ای کاش آن شات اسکات را نوشیده بود.
- میدونی، یه دوست واقعی طرف منو تو این ماجرا میگرفت ریچل. جیلین زیر لب در حالی که بیرون از ماشین لوکس رسمی که پدرش اصرار داشت او را از استودیو تا خانه برساند، حرف میزد، این را به گوشی تلفن همراهش گفت.
- دوست واقعی نمیاد طرف پدرم رو بگیره. مثل این که اون تنها صدای عقل و منطق تو دنیاست.
او با یک لبخند گفت:
- حالا دیگه خوبم، ممنون.
و تکان دادن دستی دوستانه از آرتور خداحافظی کرد. آرتور، راننده قدیمی پدرش، با وظیفهشناسی تمام او را برای چهارمین شب متوالی بعد از بخش خبری ساعت ۱۱ شب به جلوی درب خانهاش رسانده بود. جیلین این کار را بیشتر به خاطر آرتور تحمل میکرد تا پدرش. آرتور آدم مهربانی بود و او نمیخواست به خاطر خودش برای آرتور دردسری ایجاد کند.
ریچل هانوفر از آن طرف خط، صدایش هم خسته به نظر میرسید و هم نگران.
- چون پدرت واقعاً صدای منطقه… حداقل تو این مورد.
در همین حین، جیلین با قدمهای سریع از در ورودی عبور کرد.
- شب بخیر خانم کینکید.
ادی، نگهبان ساختمان، از پشت میزش در طاقچه کوچک سمت چپ در اصلی سرش را بلند کرد.
- امشب یکم زود برگشتید خونه.
باید این نکته را میپذیرفت که آرتور خوب رانندگی میکرد. وقتی خودش رانندگی میکرد، معمولاً قبل از نیمهشب به خانه نمیرسید؛ اما امشب آرتور با مهارت از ترافیک عبور کرده و او را ساعت ۱۱:۴۵ به خانه رسانده بود.
- سلام ادی.
جیلین جلوی درب ورودی توقف کرد و گوشیاش را از جلوی دهانش دور کرد؛ در حالی که ریچل با حرفهایش درباره ریسک و تهدیدهای جدی ادامه میداد.
- امیلی هنوز داره دووم میاره؟
جیلین دوسالی میشد که در یکی از پنتهاوسهای سیتیپلیس با منظرهای رو به آبراه بینالمللی زندگی میکرد. ادی جفریس با ظاهری خوشقیافه، پوست برنزه دائمی فلوریدایی و لبخندی که آدم را به یاد پای سیب آمریکایی میانداخت، از همان زمان که او نقل مکان کرده بود، نگهبان شیفت شب بود. در طول این مدت ادی نامزد و ازدواج کرده بود و حالا در سن ۲۳ سالگی قرار بود پدر شود.
ادی سعی میکرد اضطرابهایش را پشت لبخند چالدارش پنهان کند.
- دکتر میگه اگه اون بچه تا هفته دیگه به دنیا نیاد، قصد داره القای زایمان کنه.
- همهچیز خوب پیش میره.
جیلین به سمت میز او در طاقچه رفت و بازویش را با اطمینان فشرد. سپس به سمت آسانسور حرکت کرد.
- شیفتت تموم شده که بری پیشش؟
ادی سرآستین لباس فرم آبیاش را بالا زد و ساعتش را چک کرد.
- یه نیم ساعت دیگه تموم میشه.
«بهش بگو که به فکرش هستم. باشه؟
«حتماً خانم کینکید و ممنون.
جیلین با مهربانی گفت:
- شب بخیر ادی.
- شب بخیر خانم کینکید.
صدای ادی پشت سرش محو شد؛ همانطور که جیلین دکمهی بالا را فشار داد.
- پسر موجسوار هنوز بابا نشده؟
ریچل پرسید و باعث شد جیلین تازه بفهمد که کاملاً توجهش را به حرفهای دوستش از دست داده است.
- نه، هنوز.
جیلین وارد کابین آسانسور شد و دکمهی طبقهی پنتهاوس را فشرد. حرفش را با چین کوچکی روی پیشانی ادامه داد:
- خیلی جوون به نظر میرسن.
ریچل چون از حرفش حسابی خوشش آمده بود، با لحنی کاملاً شوخ گفت:
- و تو با سی سال سن چی هستی؟ متوشالح؟
- من قرار نیست یه انسان دیگه رو وارد دنیا کنم.
- خب صبر کن. دقیقاً چه اتفاقی افتاد که همه چیز منحرف شد؟ داشتیم دربارهی مشکل تو صحبت میکردیم. یا من داشتم توی هوا حرفم رو دربارهی تعقیبکنندهت میزدم وقتی تو داشتی با نگهبان ساختمونت در مورد انفجار جمعیت شخصیش حرف میزدی؟
- دیگه نمیخوام دربارهاش حرف بزنم.
جیلین انگشت اشارهاش را روی شقیقهاش فشار داد، همانطور که آسانسور تکانی نرم خورد و شروع به بالا رفتن کرد.
- و اون تعقیبکنندهی من نیست. اگر اصلاً تعقیبکنندهای وجود داشته باشه.
ریچل ساکت شد. سکوت طولانی. جیلین چشمهایش را بست و با کمرش به دیوار کابین آسانسور تکیه داد، همانطور که سکوت را بهعنوان نشانهای از نگرانی دوستش تشخیص داد.
- از ش متنفرم.
با آهی عمیق گفت:
- واقعاً واقعاً ازش متنفرم.
صدای ریچل با همدلی نرمتر شد.
- میدونم.
البته این باعث نشد که او موضوع را رها کند.
- پس چی؟ با پدرت کنار اومدی و قبول کردی بادیگارد داشته باشی؟
- قبول کنم؟ عزیزم! اصلاً قابل بحث نیست. قرار نیست بادیگاردی باشه. باور کن. اگر تو با یکی که دائم دنبالت بوده بزرگ شده بودی، همین احساس رو داشتی. یادت میاد اوضاع برام چقدر سخت بود؟
وحشتناک و تحقیرآمیز. همینقدر سخت!
این قیمتی بود که جیلین بابت اینکه دختر دارین کینکید بودن میداد. دروازههای امنیتی، دوربینهای نظارتی و بادیگاردهای شخصی از همان زمانی که او به یاد میآورد به بخشی از زندگیاش تبدیل شده بودند.
- اسمش چی بود؟ یادته؟
- بادیگارد قبلی من؟ هکتور.
- درسته. یادم میاد. به بزرگی یه فانوس دریایی، جدی مثل یه راهب و چسبنده مثل عرق توی آگوست.
جیلین صدای خندهای بلند اما بدون ظرافت از بینیاش بیرون داد.
- آره این هکتوره.
خاطرات دخالتهای هکتور در دوران کودکیاش و اینکه به عنوان «طعمه محبوب» برای آدمربایی در جنوب فلوریدا شناخته میشد، خشم فروخوردهای را در درون جیلین شعلهور میکرد که او سخت تلاش کرده بود آن را پنهان نگه دارد. او احساس میکرد به همان اندازه که اگر واقعاً ربوده شده بود، مورد تعرض قرار گرفته است. سایه عظیم هکتور همیشه در پسزمینه زندگیش کمین کرده بود و بر هر چیزی که انجام میداد، چیره میشد.
هیچ چیزی مقدس نبود. جشن تولدها، رقصهای مدرسه، قرار ملاقاتها… و هکتور. سالها از فکر کردن به آن روزها گذشته بود و با این حال، بعضی چیزها همیشه با آدم میماند و او را دوباره به حالت دفاعی برمیگرداند.
- من دیگه شونزده سالم نیست. به خاطر خدا! ولی اینجا هستم؛ هنوز دارم میجنگم تا پدرم دست از کنترل آزادی شخصی من برداره. این دیگه زیادیه، ریچ. دیگه اتفاق نمیافته. دوباره نه.
جیلین تلخی را در صدای خودش شنید؛ اما قادر نبود که آن را کنترل کند. او مثل یک مبارز خیابانی جنگیده بود تا یک حرفه معتبر در روزنامهنگاری تلویزیونی بسازد که بر پایه شایستگیها و تلاشهای خودش باشد و حالا باز آماده بود که بجنگد تا مطمئن شود کسی که پیغامهای تهدیدآمیز روی ماشین پیغامگیرش میگذارد و ایمیلهای تهدیدآمیز میفرستد، کنترلی روی زندگیاش پیدا نمیکند. برای رسیدن به اینجا، او لعنتی خیلی سخت کار کرده بود.
- اون فقط نگرانته.
ریچل یادآور شد و او را به لحظه حال برگرداند.
- مثل هر پدری که تو این موقعیت باشه.
جیلین گفت:
- باشه خوبه. من نگرانی رو میفهمم؛ ولی بذاره به من هم اعتباری بده که میدونم چطور از خودم مراقبت کنم. سیتی پلیس دقیقاً یه کلبه ساحلی کوچیک با سقف بامبو نیست. میدونی من این مجتمع و این ساختمان خاص رو به خاطر امنیت بالاش انتخاب کردم و اقدامات دیگهای هم انجام دادم. وقتی چند ماه پیش اون اسلحه رو خریدم، یاد گرفتم چطوری ازش استفاده کنم. نیازی ندارم که پدرم وسط بیاد یا تصمیماتم دربارهی اینکه چطور از خودم محافظت کنم رو زیر سؤال ببره.
او احساس کرد که ضربان کُند سردرد در حال شروع شدن است و چه اهمیتی داشت؟ آن را هم به فهرست شکایاتش از پدر اضافه کرد. این فقط آزادی او نبود که در اینجا مطرح بود. او تمام عمرش مجبور بود بجنگد تا ثابت کند ارزشش بر اساس مقدار پولی که نام دارین کینکید روی آن حک شده، سنجیده نمیشد.
هنوز هم داشت برای این مسئله میجنگید؛ اما حداقل فکر میکرد که نبرد با نوار بیشحفاظتی پدرش دیگر تمام شده است. زیرلب گفت:
- خدای من! کاش هیچوقت بهش چیزی درباره این تهدیدها نمیگفتم.
سپس افکار خودش را کنترل کرد؛ چون متوجه شد دارد نزدیک به شکایت کردن میشود.
- در هر صورت، این فقط شوخی بد یه بیمار روانی به نظر میرسه.
- تهدید به مرگ با شوخی مساوی نیست. پس انتظار نداشته باش ازت عذرخواهی کنم که بهت پیشنهاد کردم پدرت رو در جریان بذاری. اگه این کار رو نمیکردم، یه دوست واقعی نبودم.
ریچل اضافه کرد؛ با همان لحنی که قبلاً کلمه «دوست واقعی» را با طعنه گفته بود، از حرف خودش تقلید کرد.
- میدونم.
جیلین موافقت و ناگهان احساس خستگی شدیدی کرد.
- و من تو رو سرزنش نمیکنم. تو یه دوستی ریچ. نمیدونم بدون تو چیکار میکردم.