Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
خلاصه:
همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار مییابد.
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
مقدمه:
در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی میاندازد که هر قدمی که برمیدارد او را به حقیقتی هولناکتر نزدیکتر میکند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا میکند، از هم میپاشد. هر گامی که به جلو برمیدارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیدهای فرو میبرد. کارآگاه نمیداند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیکتر میشود، سایههایی از گذشتهی گمشدهاش به سراغش میآیند. کابوسهایی که واقعیتر از خوابند، چهرههایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است!
لوکیشن: «قارهی ایکس_ریونلند»
کفشهای چرمیام را روی آسفالت خیس میکشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفسهایم در شب تاریک و بیصدا به آسمان میرفت. وقتی قدمهایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگینتر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدمهایم محکم و حسابشده بودند. نور کمفروغ خیابان، سایههایی بلند از ساختمانها بر دیوارهای مرطوب میانداخت. چشمهایم به دور و برم میچرخید، تمام جزئیات را بررسی میکردم. خون تازهای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمیخورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچچیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که میدید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. هر جرمی که در ریونلند اتفاق میافتاد اولین چیزی که با خود میگفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سالهاست در پیشان هستم؟ احتمالاً. اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتلها از زاویهای دیگر نگاه کردهام. به جزئیات ریز توجه کردهام. همه چیز مثل یک نقشهی طراحیشده به نظر میرسید. چیزی در آن است که من هنوز نمیبینم. در ذهنم همه چیز تکرار میشد. آن شبهایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماسهای مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچوقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم میداند همه چیز نمیتواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصلهی نه چندان دوری، با یک سرنشین، 48 دقیقه است که بی هیچ حرکتی متوقف شده است و حتی در طی 48 دقیقه حتی یکبار تکان هم نخورده است! میدانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم میکند، پس درحالیکه کارم در آنجا تمام شده است، به نیمهی منطقیام تکیه میکنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بیاموی خود میروم تا از آنجا دور شوم. چراغهای نارنجی خیابان، سایههایی بلند و عمیق میساختند که هیچچیز جز تاریکی را به چشم نمیآورد. نور یک ماشین پلیس از دور میدرخشید و آنطرفتر، چند افسر دیگر در حال جمعآوری شواهد بودند.
***
نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریونلند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبرد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالیکه موبایلم در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحهاش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی معطلی تماس را متصل کردن و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید:
- سوفیا! رسیدی خونه؟
با اعصابی متشنج غرولند کردم:
- نه، هنوز توی جهنم ترافیکم!
صدایش خندهآلود شد و گفت:
- اوه! آروم باش دختر.
خیره به ماشینهای مقابلم که به هیچ وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم:
- میخوای توام بیا اینجا، ببینم چطور میتونی آروم باشی!
صدای خندهاش گوشم را نوازش کرد و گفت:
- باشهباشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم.
مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمیگرفت از هیچ چیزی مطمئن نمیشدم. سکوتم باعث شد حرف را ادامه دهد:
- فردا میریم دیدنش.
نمیتوانستم تا فردا مغزم را آرام نگهدارم و صبر کنم.
- همین امشب میریم.
اعتراضش در گوشم میپیچد:
- اما سوفیا... .
حرفش را قطع میکنم و میگویم:
- نمیخوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم.
صدای خونسردش بلند میشود:
- با هم میریم.
تماس قطع میشود. نگاهی به خیابان میاندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود میاندیشم که چطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم میرسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ میزنم و درب ماشین را باز میکنم. به سرعت از ماشین خارج میشوم. از بین ماشینها رد میشوم و با قدمهای بلند راه میافتم و خود را به پیادهرو میرسانم. درحالیکه صدای برخورد پاشنههای کفشهای بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوقهای ماشینها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمیشناسم ولی برای سریعتر رسیدن، میانبر میزنم و از کوچه پس کوچهها میروم. وارد کوچهای میشوم که تا به حال از آن عبور نکردهام. خانهها و آپارتمانهای بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشنشان چشم را نوازش میکنند. کمی که جلوتر میروم متوجهی بن بست بودنش میشوم؛ اما صدای قدمهای چند نفر از چندین طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون میآیند و در معرض نور قرار میگیرند، متوجه میشوم که من پا در یک کوچه بن بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشتهام.
قدمهایم را آهستهتر برداشتم. چرخیدم. هشت نفر. لباسهای نسبتاً تیره، صورتهای ناشناس؛ اما نگاههایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمانها هشت نفر هستند. دور و برم ایستادهاند و محاصرهام کردهاند. برای پزیرایی از آنها، دست میبرم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که میتوانم لمس کنم، جای خالی کُلتم است. لعنتی به خود میفرستم که کلتم را در ماشین جا گذاشتهام. سپس نفسی عمیق میکشم و با خونسردیِ کامل گویا که به پیکنیک آمدهام، موبایلم را در کیفم سُر میدهم و روی زمین میگذارمشان. نگاهی به آنها میاندازم که بیتفاوت به من خیره شدهاند و احتمالاً تصور میکنند بازی را بردهاند! پوزخندی روی لبم نقش میبندد و با خونسردیِ ذاتیام کُت کوتاه و چرمیام را در میآورم و روی کیفم پرت میکنم. تیشرت سیاه و شلوار ستش، در تیرهگی آسمان، مرا همرنگ شب نشان میدهد. به ساعت مچیام نگاهی میاندازم، وقتم دارد هدر میرود، پس چرا حمله نمیکنند؟ اصلاً از من چه میخواهند؟ دربارهی کدام پرونده آمده اند تا حالم را بگیرند؟ پوزخندم تبدیل به نیشخند میشود و درحالیکه دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبرم و بیتفاوت ایستادهام، خطاب به آنها میگویم:
- واسه چی استپ کردین؟!
نگاهی به همدیگر میاندازند و سپس یکی از آنها نگاهی به موبایلش میاندازد و باز در سکوت به من خیره میشود. سکوتشان غیرقابل تحمل است. خطاب به آنها میگویم:
- نکنه منتظرین یکی دیگه، دکمهتون رو بزنه؟
پیش از آن که جوابم را بدهند، موبایلش در دستش لرزید و سریع تماس را متصل کرد و بی هیچ حرفی دستور را شنید و تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب پیراهن چهارخانهی تیرهاش چپاند و با اشاره سر به 7 نفر دیگر فرمان حمله داد. منی که تا آن لحظه فقط ناظر حرکات مضحکشان بودم، به خود آمدم و با هر 8 نفرشان همزمان درگیر شدم. گرچه گزینهی دیگری برای انتخاب نداشتم! یکی از آنها که هیکلی هرکولمانند داشت و خالکوبیهای نامفهوم صورتش را در برگرفته بودند، مچ دستم را گرفت و به شدت پیچاند. پیش از آنکه دردش نفسم را ببُرد، همانطور که مچ دستم اسیر دست بزرگش بود، چرخیدم و لگدی به گردن و ناحیه گیجگاهش زدم که پخش زمین شد. بیتعارف گردن یکی دیگر از آنها را نیز شکستم. میخواستم سومی را نیز افقی کنم که دو نفرشان مرا از پشت گرفتند. دستانم را آنچنان محکم گرفته بودند که گویا اگر رهایم کنند برایشان بد میشود! نه خب، من که بسیار محترمانه از آنها پزیرایی میکردم! صدای آن غولتشنی که دستور میگرفت و دستور میداد بلند شد:
- مجبورش کنید زانو بزنه و بعد دست و پاش رو ببندید که باید ببریمش برای رئیس.
هر چقدر سعی کردند وادارم کنند زانو بزنم مقاومت کردم، پاهایم را چنان روی زمین میخ کرده بودم که محال بود حتی اگر تیری در پایم شلیک کنند، ذرهای خمشان کنم!
یکی از آنها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید:
- انقدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی!
ناخودآگاه به حرفش نیشخند میزنم. بی هیچ فکری تف میکنم روی صورتش، که لحظهای چشمان آبیاش را میبندد و با حالت چندشی میخواهد عقب برود که با پاهایم را بلند میکنم و با جفت پاهایم در تخت سینهاش میکوبم و به عقب پرتابش میکنم. از این حرکتم آن دو نفری که دستانم را محکم گرفته بودند و انتظار همچون حرکتی از من نداشتند، دستپاچه میشوند و دستهایشان از دور بازوهایم شل میشود. رویم را به طرفشان برمیگردانم و سر جفتشان را به هم میکوبم. سپس رو به بقیهشان میغرم:
- از اینجا گم شین تا بقیهتون رو نترکوندم!
یکی از آنها با خشم همچون یک گاو نر خشمگین به سمتم یورش میآورد که پیش از آنکه من حرکتی بکنم شخص دیگری که نمیدانم چه کسی بود و از کجا پیدایش شد، خود را روی او انداخت و او را روی زمین پرت کرد. سپس بدون آنکه به او فرصت تکان خوردن بدهد، شروع کرد به مشت کوبیدن روی صورت نحسش. در یک لحظهی آنی، بقیهشان به آن مرد ناشناس حمله کردند. سریعاً جلو رفتم و گوشهای از کار را دستم گرفتم. ناشناس ناجی، حرکات و ضربههایش نشان میداد که هنرهای رزمیاش پرفکت است. لحظهای بعد، تکتک آن 8 نفر، همچون نیمروی چسبیده به ماهیتابه، کف آسفالت چسبیده بودند. تازه توانستم چهره مرد ناشناس را ببینم که به سمت من میآمد.
در هیکل و چهرهاش دقیق شدم، هیکلی همچون وین دیزل بازیگر معروف سینما و نقش اصلی فیلمهای دنبالهدار سریع و خشن، داشت. صورتی کشیده، چشمانی بلکبلو، لبها معمولی، بینی قلمی و موهای کم و ته ریش بور. میشد گفت جذابیتش هالیوودی بود! نمیدانست درحال آنالیز تیپ و قیافهاش هستم که به من رسید، مقابلم ایستاد و نگران پرسید:
- خانم! شما حالتون خوبه؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- خوبم. ممنون که خودتون رو به خاطر من به خطر انداختین گرچه... .
میخواستم بگویم گرچه نیازی به دخالت تو نبود، چون خودم از پسشان بر میآمدم، ولی برای آنکه زحمتش بیهوده نشود حرفم را قطع کردم و خواستم طور دیگری ادامه دهم که پیش از آنکه فرصت دهن باز کردن داشته باشم، چهرهی مرد مقابلم از شدت درد درهم رفت و آخ کوتاهی گفت و به عقب چرخید. آه لعنتی! یکی از آن ارازل که نزدیکمان افتاده بود چاقوی ضامندارش را در پای مرد فرو کرده بود. میخواستم دخلش را بیاورم که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید. همزمان صدای پاتر از پشت سرم آمد:
- هی!
بدون آنکه به سمتش برگردم غریدم:
- هی به خودت!
خندهکنان خودش را به ما رساند و خواست چیزی بگوید که چشمش به پای زخمی مرد ناشناس افتاد و رو به بقیه تیم فریاد زد:
- بچه ها! آمبولانس لازم داریم.
نمیدانستم پاتر چطور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تکتک آن 8 نفر را دستگیر کنند و خرکشکنان به سمت ماشینهای پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمیخواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچکترین آسیبی برسد، آن هم بیگناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با اینکه چاقو هنوز در پایش فرو بود، بی هیچ اخمی با چهرهای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم:
- اجازه میدین تا آمبولانس برسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخمتون رو ببندم تا مانع... .
حرفم را با بالا بردن دستش قطع میکند و میگوید:
- نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم.
این را گفت و خم شد چاقو را بی هیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو دو سانت خون آلود بود و باز هم میگفت زخم سطحی؟ اگر دو سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار میدهم و میگویم:
- نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس میرسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن میتونین برین.
چاقو را به دستم میدهد و میگوید:
- حتماً. هرطور شما بگین.
برای آنکه منظورم را درست رسانده باشم میگویم:
- البته شما مجبور نیستین اینجا بمونین، من فقط میخوام خیالم از بابت بهبود زخمتون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین.
لبخندی روی لبهای معمولی و خوشفرمش مینشیند و با لحنی جدی و آرام میگوید:
- عذاب وجدان برای چی؟ وظیفهی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین.
احساس میکردم در لا به لای حرفهایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبیسیاهش خیره شدم. لبهایش نه، ولی چشمانش میخندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی میشود. پرستار به سمت مرد میآید و پاتر از دور صدایم میزند:
- سوفیا! بجنب باید بریم.
سرم را برایش تکان میدهم و خطاب به مرد میپرسم:
- میشه اسم ناجیم رو بدونم؟
با متانت لبخندی نثارم میکند و دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید:
- البته کارآگاه! برایان جانسون هستم.
بیخیال اینکه از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، درحالیکه هیچکس در آن مدتی که آنجا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و لب زدم:
- سوفیا سایلس.
هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آنجا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم:
- یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد.
پاتر که خستگی از چشمان سبزش میبارد، با لحنی مظلوم میگوید:
- سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم میمیرم از خستگی.
نیشخندی زدم و گفتم:
- اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه!
چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم:
- پاتر! تو خیلی خوب میدونی خر شدن توی ردهی کاریم نیست!
دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
***
پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانههای اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آنچنان لگد محکمی به درب کوبیدم که درب با شدت باز شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. قدم در خانه گذاشتم و با اولین چیزی که روبهرو شدم شخص مورد نظر بود. درحالیکه صدای موزیک گوشم را خراش میداد و نور لامپ خانهاش چشمان خستهام را میسوزاند. توجهم به او جلب شد که چوب بیسبالی را در دستش گرفته است و طوری که گویا میخواهد حمله کند، گارد گرفته است! پاتر که پشت سرم وارد خانه میشود و آن صحنه را میبیند، اسلحهاش را بیرون میکشد و خطاب به او میگوید:
- سریع بندازش زمین و دستات رو بذار روی سرت!
در چشمانش احساسهای متفاوتی دیده میشد از جمله سردرگمی. در اینکه فهمیده است ما پلیس هستیم، هیچ شکی نبود؛ اما شاید با خود می اندیشید که برای کدام جرمش به خانهاش هجوم آوردهایم؟ شاید در ذهنش تمامی سرقتها و جرمهای ریز و دُرشتی که انجام داده بود، مرور میشدند. آنقدر دربارهاش اطلاعات داشتم که میدانستم لعنتی یک جای خالی و سفید هم در پروندهاش باقی نذاشته بود. آنقدر فرز و باهوش بود که با تمام جرمهایش، هیچگاه دستگیر نشده بود و تصور میکنم اولین کارآگاهی که توانست شناساییاش کند، من بودم. با وحشتی آشکار چوب بیسبال را روی کاناپه پرت کرد و گفت:
- ش...شلیک نکنید!
پاتر که اسلحه به دست، خونسرد ایستاده بود با شوخ طبعی همیشگیاش گفت:
- اگه حرکت تهاجمی ازت نمیدیدیم، حتی اسلحهام رو هم برای نشونه گرفتن به سمتت، خسته نمیکردم!
پسر قد بلند و سیاهپوست مقابلمان که مشخص بود خوشمزهگیاش عود کرده است، بی توجه به موقعیتی که در آن گرفتار شده، نیشخندی زد و گفت:
- شرمنده دیگه، وقتی در خونه رو با حرکت انتحاریتون به دیوار چسبوندین، مغزم از حالت عادی خارج شد!
سپس شانههایش را به حالت «تقصیر من نبود که» بالا انداخت. بی توجه به آنها به سمت امپیتری کوچکی که روی میز کنار شمعی سوزان و چند کیف پول مختلف گذاشته شده بود و از آن صدای موزیک گوشخراشی بلند میشد رفتم و خاموشش کردم. ربط شمع را با لامپی که روشن بود و نیازی به آن نبود، نمیفهمیدم؛ اما میدانستم که نمیتواند بیدلیل باشد؛ اما آن لحظه میبایست روی کاری که به خاطرش آنجا آمدهام تمرکز میکردم.
دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیلهی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمیشد، برداشتم و مقابل آن پسر گذاشتم. روی یکی از آنها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقبتر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان میکرد زیادی بامزه است گفت:
- خب با چی ازتون پزیرایی کنم؟
پیش از آنکه چیزی بگویم، پاتر خطاب به او غرید:
- بهتره ساکت بشینی، وگرنه این ماییم که ازت پذیرایی میکنیم!
پسر چشمانش را در حدقه چرخاند و «اوه» کوتاهی گفت و آرام گرفت. خیره در چشمان قهوهای سوختهاش گفتم:
- جکسون بلیک! اینجام چون میخوام برام کاری انجام بدی.
ناباور لب زد:
- نفهمیدم چی شد؟ یعنی برای دستگیریم نیومدین؟ جدیت و سکوت من و پاتر را که دید سریع خودش را جمع کرد و با چشمانی شگفتزده و پرسید:
- خب ازم میخوای برات چه غلطی بکنم؟
غلط؟! سؤالم را به زبان آوردم:
- چرا تصور میکنی کاری که ازت میخوام، غلطه؟
گوشه لبش بالا رفت و گفت:
- چون هیچکس برای کار درست نمیاد سمت آدمی مثل من!
پوزخندی روی لبم نشست؛ اما از او خوشم آمده بود.
- کاری که ازت میخوام، غلط نیست. لازمه که به عنوان نفوذی پلیس، وارد یه باند بشی و بعد... .
پیش از آنکه حرفم تمام شود از جایش بلند شد و پرخاشگرانه فریاد زد:
- چـی؟ شما منو احمق فرض کردین؟
پاتر جلو آمد تا چیزی بگوید و آرامش کند؛ ولی جک به حرفش ادامه داد و با همان لحن گفت:
- اصلاً فکر کردین اگه بگیرنم چه بلایی سرم میاد؟ یه لگد بهم بزنن صدتا باد ازم در میره! خدای من!
جفت دستهایش را دیوانهوار روی صورتش کشید و با لحنی که عصبانیت چاشنیاش شده بود پرسید:
- اصلاً برای چی باید این لطف رو در حقتون بکنم ها؟
نفسم را با حرص بیرون دادم. خسته بودم. پاکت را از جیب کت چرمم بیرون کشیدم و جلوی پایش پرت کردم. با افتادن پاکت روی زمین، پاکت باز شد و تعدادی عکس از آن بیرون زدند. عکسها از زمان سرقتهایش گرفته شده بودند. مدارکی پر و پیمان برای محکوم شدنش. چشمش که به عکسها افتاد، گویا تصور کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین گفت:
- ترجیح میدم برم زندان تا اینکه قاطی جاسوس بازیتون بشم!
بیهیچ مکثی خطاب به پاتر گفتم:
- بازداشتش کن.
پاتر درجا جکسون را گرفت و به دستهایش دستبند زد که در همین حین، او با خندهای ساختگی که میخواست با کمک آن نجات پیدا کند گفت:
- عه نه بابا! شوخی کردم.
بیتفاوت نگاهش میکردم که لبخندش را که دید به کارش نمیآید جمع کرد و با لحنی که مظلومیت از آن میبارید گفت:
- بگو ولم کنه، من چاکر خانم و آقای کارآگاه هستم!
با اشاره من، پاتر دستبندش را باز کرد و من خطاب به او گفتم:
- کاری که ازت میخوام نه شوخیه و نه غلط. متوجهی؟
آب دهانش را فرو داد و با لحنی که میدانستم میترسد دهان باز کند و سرش به باد برود لب زد:
- چارهای جز متوجه بودن دارم مگه؟
با آرامش در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- پس خوب گوش کن.