Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان: تسخیر دراکولا
نویسنده: زری
ژانر: ترسناک، جنایی، علمی-تخیلی
ناظر: @ژوڶـــیـت
خلاصه: پس از کشتاری فجیع، شهر خالی از نبود یک انسان تسخیر شده، بود. هیچکس حاضر نشد در آن محیط قدم گذارد؛ اما مردی که تنها کورسویی از امید در دلش داشت، جرأت به خرج داد تا مردانگیاش را فدا کند و پا در این محیط خونابه گذارد، تا سر از ماجرای دراکولای شیاطین در بیاورد. او مقابل دشمنانش ایستادگی کرد و انتقامش را گرفت. قطره به قطرهی خون آنها را فدای جان تسخیر شدگان کرد.
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
داستان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
مقدمه: در یک شب، دراکولا را تسخیر کرد. بدون آنکه حتی روحش هم خبردار شود. پلکهای آغشته به اشکش سنگین بود، مانند هوایی که در ریهاش در حال عبورند. دستخوش حصارها را شکست و تمام کسانی که سد راهش قرار گرفته بودند را کنار زد. از هجر دراکولا ترسی نداشت، بلکه مقابل دشمنانش ایستادگی کرد و آنها را از بین برد، سپس با قطرههای خونشان، بر روی دیوارها نوشت:
- مرا ز هجر مترسان! گذشت آن زمان که سختتر از مرگ، فراق و هجران بود.
وایولت میان انبوهی از درختان کاج گذر کرد. درختان کاج سینه به سینه یکدیگر، مانند پیکر غولهایی بودند که در حیاط بزرگ مدرسه، نگهبانی میدادند. صدای کلاغهایی که بر روی تنهی درخت نشسته بود، گوش وایولت را به نوازش کشید. به علت اوایل ماه سپتامبر، برگهای پائیزی که بر اثر سرما یخ زده بودند، زیر پای وایولت خشخش کردند. صدای خشخش برگها زیر پای او طنیننواز شد. وایولت، به ابرهای شکننده که در آسمان بودند، چشم دوخت، سپس زاغ چشمان عسلی رنگش، به طرف ساختمان موزون دانشگاه چرخ خورد. خورشید بیامان و با قدرت تابید و اشعهاش همانند تیغ، چشمانش را آزرد. جلوتر از مابقی دوستانش، از دانشگاه استنفورد خارج شد. حتی به ایویلن که مدام صدایش میزد، توجهی نکرد؛ اما خستهاش شد و بر روی نیمکت نشست.
- صدام زدی؟
ایویلن پوزخندی زد و در جواب با لحنی قاطع و محکم گفت:
- امروز میرم جنگل، تو هم میای؟
ناخودآگاه یک تای ابروان هشتی و بور وایولت بالا پرید.
- جنگل؟!
سپس خندید و قطره بارانی که بر روی گونهاش چکید، آتش را بیش از پیش در دلش روشن کرد.
- آدم توی این سوز سرما قندیل میبنده، بعد تو هوس رفتن به جنگل کردی؟
شانهای به تمسخر بالا انداخت و مابقی جملهاش را زیر لب گفت.
- خیلی مضحکه!
کلوئی به جمعشان پیوست. تارهای نرم و مشکی موهایش را به پشت گوشش فرستاد و کنجکاوانه پرسید:
- چیشده؟
- ایویلن پیشنهاد داده که به جنگل بریم.
کلوئی لبخندی زد که دندان زردش نمایان شد، سپس شادی را در دلش احساس کرد؛ اما آن را پنهان کرده و با گشادهرویی، لب زد:
- این که عالیه؛ ولی من جز تلفنم و چند تا کتاب درسی، چیزی همراهم نیست.
وایولت همچنان سکوت کرده و به نقطهی نامعلومی خیره ماند؛ اما با صدای ایویلن، مردمک چشمانش در اجزای صورت او به چرخش در آمد.
- وایولت! اگر نمیای، من و کلوئی میریم.
گریس از پسرانی که هم دانشگاهیاش بود، خداحافظی کرد، سپس کنار کلوئی ایستاد و گفت:
- صداتون رو شنیدم! هر جا برین من هم میام.
نیشخندی مزین لبهای خشکیده و باریک وایولت شد.
- من نمیام! بهتون خوشبگذره.
سپس چند قدم کوتاه برداشت و از آنها دور شد.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و دستانش را مشت کرد.
- چرا؟ اگر تو نیای، ما هم نمیریم.
مابقی هم با سرشان حرف گریس را تایید کردند. وایولت با انزجار روی پاشنهی پایش چرخید و چند قدم کوتاه برداشت. با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت گریس، روی نیمکت نشست.
- اوکی! پس من هم میام.
وایولت شادی را در دل دوستانش حس کرد؛ اما شادی خود را پنهان کرده و با تکان دادن سر، رضایت خود را اعلام کرد. گریس نگاه قدرشناسانهای به وایولت هدیه داد که لبخند را به لبهایش آورد. صدای الکس به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش وایولت، پیچید.
- وایولت!
صدای منحوس زوزهی باد، با صدای نسبتاً کلفت و بم الکس، آمیخته شد. وایولت با تشویش از روی نیمکت برخاست و چند قدم کوتاه به طرف الکس، برداشت. یک دور مردمک چشمانش را در اجزای صورت او چرخاند، سپس صدایش به تشدد گرائید.
- بله!
- گویا خوشحال به نظر میرسی! خندههات رو که دیدم، انرژی گرفتم.
کلمات ناخاسته بر روی لبان وایولت جاری شد.
- بله همینطوره.
- علتش؟
وایولت دستی در موهای بلند و ابریشمیاش کشید و مردمک چشمان عسلی رنگش را راس و مماس مردمک چشمان آبی رنگ الکس، قرار داد.
- علتش وجود دوستهای خوبی که دارم، هست.
- عالیه! اما من یادم نمیاد کی خندیدم. شاید قبل از مرگ دوستم، مثل تو خوشحال بودم؛ اما الان نه.
وایولت، بیش از حد از این محاوره لذت برده بود؛ اما از آنجا که قصدش ناراحت کردن الکس و غصه خوردنهایش نبود، بحث را عوض کرد.
- تونستی جزوهها رو از ناتالی بگیری؟
یک پرتو نور در چشمان الکس ظاهر شد و صدایش به خشونت گرائید.
- نه! ناتالی گفت جزوهها رو لازم داره.
چشمان وایولت از شدت خیرگی، گرد شد.
- اون جزوهها برای منه!
- جدی؟!
ناخودآگاه، هوم کشداری از گلوی وایولت خارج شد.
- فردا کپی جزوهها رو برات بیارم؟
خوشحالی کوچکی درون الکس جرقه زد و لبخند بیرمقی مهمان صورت زیبایش شد.
- خودت لازمشون نداری؟
- نه، چون ازشون دوتا کپی دارم.
الکس چشمان بیروح و سرد خود را به نگاه تیزبین وایولت دوخت.
- چه تاریخی امتحان شروع میشه؟
پوزخندی صورت زیبای وایولت را پوشاند.
- چه امتحانی؟!
انگار سلول به سلول تن الکس برایش میگریستند؛ اما چشمانش به طرز عجیب و نامحسوسی، خشک بود! لبانش ترکترک شده و زبانش را حس نمیکرد، گویا زبانش به سقف دهانش چسبیده بود؛ اما پس از اندکی تلاش، لب زد:
- نمیدونم! دیروز دانشگاه نبودم.
لحظهای کوتاه، نگاه وایولت به طرف ازدحامی از جمعیت که در حیاط مدرسه زیر درختان کاج، گرداگرد هم نشسته بودند، چرخ خورد؛ اما چشمان بیرمقش را در اجزای صورت الکس که غبار غم کدر کرده بود، به چرخش در آورد.
- تو باهامون به جنگل نمیای؟
- نه! باید برم جزوههای عقب افتادهام رو بخونم.
وایولت به آرامی خود را عقب کشید. قطرههای عرق روی پیشانیاش، در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید، میدرخشیدند. به وسیلهی سرآستین لباسش، رد دانههای مرواریدی عرق را از روی پیشانی چین خوردهاش پاک کرد.
- خیلیخب الکس! تا دیر نشده من برم، فردا توی دانشگاه میبینمت.
خندهای زیبا صورت الکس را قاب گرفت؛ اما با اکراه دست از تماشا کردن وایولت کشید و به طرف خیابان اصلی، پاتند کرد. وایولت به ابرهای شکننده که در آسمان میرقصیدند، چشم دوخت و با ترسی که به تنش رعشه انداخته بود، چند قدم کوتاه برداشت، خطاب به هم دانشگاهیهایش، لب برچید:
- هوا گرگ و میشه! ای کاش نمیرفتیم.
گریس، چنگی به موهای مجعدش زد و چشمان نافذ زیبایش را در حدقه چرخاند.
- اوه خدای من! همهاش ضد حال میزنه.
- گریس! ضد حال نزدم، بزرگش نکن.
ایویلن سرش را کج کرد و چشمان درشتش را بر روی اندام نسبتاً تنومند گریس، به چرخش در آورد.
- قطعی شد؟!
گریس سری به نشانهی تایید تکان داد.
اما وایولت هنوز هم تردد داشت. انگار ترسی همانند خوره به جان و تنش چنگ میزد؛ ولی هر چه هم که ساز مخالف میزد، ناموثر بود و اگر نمیرفت، دوستانش از دست او متالم میشدند. دانههای مرواریدی باران رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای میدادند. شاخههای درختان بر اثر وزش باد سنگین، طوری خم شده بودند که انگار چوب کبریت هستند. باران، زمین را فرش کرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن وایولت انداخت. به قدری صدایش بلند بود که گوشش را خراش داد. موجی از سرما، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. زمانی که متوجه شد باران به طرز عجیبی به باریدنش ادامه داده، با اکراه، پایش را به حرکت در آورد. پوتینهای قهوهای رنگ چرمش به طرز شگرفی، خیس از قطرههای باران شده بود. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و با ضربهی مضبوطی درب را بست. ایویلن ماشین را روشن کرد و دستش را بر روی دکمهی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی زیبا پلی کرد.
It's four in the morning, the end of December
ساعت چهار صبحه، اواخر دسامبر.
I'm writing you now just to see if you're better
دارم واست نامه مینویسم که ببینم حالت بهتره یا نه.
New York is cold, but I like where I'm living
نیویورک سرده؛ ولی من جایی که زندگی میکنم رو دوست دارم.
There's music on Clinton Street all through the evening
تموم عصر، توی خیابون کلینتون موسیقی پخش میشه.
I hear that you're building your little house deep in the desert
شنیدهم که داری توی دل بیابون، کلبه درویشیات رو میسازی
You're living for nothing now,
دیگه داری برای خودت زندگی میکنی.
I hope you're keeping some kind of record
امیدوارم چیزی از خودت به جا بذاری
[Chorus]
Yes, and Jane came by with a lock of your hair
آره، و جین با یه دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
همون شبی که قصد داشتی حقیقت رو بگی.
Did you ever go clear?
آیا، هیچوقت حقیقت رو گفتی؟
Oh, the last time we saw you you looked so much older
اوه، و آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر به نظر میاومدی.
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
سرشونهی بارونی معرف آبیات، پاره شده بود.
You'd been to the station to meet every train
توی ایستگاه بودی تا همهی قطارها رو ببینی.
Then you came home without Lili Marlene
بعد، بدون لیلی مارلین به خونه برگشتی.
And you treated my woman to a flake of your life
و بعد زنم رو به تکهای از زندگیات مهمان کردی.
And when she came back, she was nobody's wife
و وقتی که او برگشت، دیگه زن کسی نبود.
ایویلن ماشین را جلوی فروشگاه والمارت در نزدیکی شهر نیویورک زیر درخت افرای جعبهای پارک کرد، سپس اجزای صورتش را در آینهی کوچکی که در دستش داشت، از نظر گذراند و خطاب به آنها، گفت:
- میخوام از فروشگاه خرید کنم، اگر چیزی نیاز دارین بگین تا براتون تهیه کنم؟
وایولت، اندکی فکر کرد و زمانی که به نتیجه دست یافت، گفت:
- چندتا نوشیدنی بخر.
- بقیه؟
گریس شقیقهاش را ماساژ داد و طبق عادتش قلنج انگشتانش را شکست.
- چند تا تنقلات بخر، میدونی که چیها دوست دارم؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد. مابقی همچنان سکوت کرده بودند، یا شاید در افکار خود پرسه میزدند. ایویلن به شدت از سکوت متنفر بود به همین خاطر از شدت عصبانیت ابروانش درهم فرو رفت. دست مُشت شدهاش را روی فرمان مشکیرنگ ماشین کوبید و به سرعت از ماشین خارج شد. صدای بوق ماشینها، به علت چراغ قرمز به قدری تشدید پیدا کرد که گوش ایویلن را خراش داد. آنقدر خشمگین شد که سگرمههاش را در هم کشید، چین عمیقی روی پیشانی بلندش افتاد. ایویلن، وارد فروشگاه «والمارت» شد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که سبد کالا در دست گرفته بودند و خرید میکردند، میخکوب شد. زاغ چشمانش را اطراف چرخاند و یک سبد از مابقی سبدها برداشت و شروع به برداشتن چیزهایی که میخواست کرد. او میدانست که وایولت رولاپ تمشکی بسیار دوست دارد؛ اا نمیدانست رولاپ تمشکی در کدام سمت از قفسهها چیده شدهاند. میان لاینها گام برداشت، زمانی که مردمک چشمانش را چرخاند و رولاپ را دید، چشمانش درخشش گرفت. از آن چند مدل انتخاب کرد و در سبد قرار داد. چند بستنی برداشت و آنها را در دستانش گرفت؛ زیرا وایولت رولاپ تمشکی را بدون بستنی نمیخورد. به طرف دیگری از فروشگاه قدم برداشت و آلو جنگلی و پفک و تخمک بو داده شده را در سبد نهاد. تعداد بالایی پفک و تخمک بو داده شده خریده بود؛ چون میدانست دوستانش به شدت به این چیزها علاقهمند هستند. سبد را میان دستانش رد و بدل کرد، سپس به طرف خانمی که پشت صندلی نشسته بود و انگار که صندوقدار این فروشگاه میباشد، پا تند کرد و لب برچید:
- سلام، اینها رو حساب کنید.
چنگی به موهای خرمایی رنگش زد و برخلاف لحن دستوری ایویلن، با لحنی مهربان پاسخ داد.
- اوکی.
ایویلن مردمک چشمانش به طرف وایولت که خیابان را زیر نظر گرفته بود، به چرخش در آورد؛ اما با صدای خانم که پشت صندوق نشسته، چشمان نافذش به طرف اجزای صورت او چرخاند.
- خیلی خوشاومدید!
- مرسی، روز به خیر.
سپس جعبه پاکتی دستهدار سفید ریزنتل را در دستانش گرفت و از فروشگاه خارج شد. همیشه سرمای نامحسوسی در این قسمت از شهر بنتون ویل آرکانزاس آمریکا، میلولد. سرمای جانسوز هوا مشامش را آزرد، دستهی درب ماشین را گرفت و کشید و با یک حرکت سوار شد، سپس جعبهی پاکتی را به طرف وایولت گرفت.
- رولاپ تمشکی هم که دوست داشتی برات خریدم.
وایولت از فرط خوشحالی جیغ بلندی کشید و گونهی سرد و گلگون ایویلن را بوسید و با ذوقی وصف نشدنی و بچگانه، گفت؛
- وای خدای من! عاشق رولاپ تمشکیام.
خندهاش را خورد و لب گوشتیاش را به داخل دهانش کشید و به ادامهی حرفش افزود.
- بستنی هم خریدی؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد. دست مشت شدهاش را زیر آستین لباسش کشید و پارچهی نرم و لطیف آن را بین انگشتانش فشردـ
- توی جعبهی پاکتیه.
هر دو چشم زیبای وایولت درخشش گرفت. ایویلن پایش را روی پدال گاز فشرد و میان ماشینها لایی کشید. صدای بوق ماشینها، در چاهسار گوششان پیچید. ایویلن صدای موزیک را بالا برد.
Well, I see you there with the rose in your teeth
خب، دارم اونجا با اون گل رز لای دندونهات میبینمت.
One more thin gypsy thief
یه دزد لاغر کولی دیگه.
Well I see Jane's awake
میبینم که جین بیدار شده.
She sends her regard
سلام میرسونه.
?And what can I tell you, my brother, my killer
واقعاً چی میتونم بگم؟
I guess that I miss you
فکر کنم دلم برات تنگ شده.
I guess I forgive you
فکر کنم ببخشمت.
I'm glad you stood in my way
خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.
If you ever come by here for Jane or for me
اگر یه روز خواستی بهخاطر من با جین به اینجا سر بزنی.
Well, your enemy is sleeping
خب، دشمنت خوابیده.
and his woman is free
و زنش آزاده.
Yes, and thanks for the trouble you took from her
بله، و ممنون که رنج رو از چشمهاش گرفتی.
I thought it was there for good
فکر میکردم تا ابد اونجاست.
So I never tried
پس، هیچوقت تلاش نکردم.
And Jane came by with a lock of your hair
و جین، با یک دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت که تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
اون شبی که تصمیم گرفتی حقیقت رو بگی.