Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان: حریق خزان بود
شاعر: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
قالب: نو
مقدمه:
میخواهم در زمینی پر از گلهای پیچک
به دست خود، ز عشق تو گل رُزی بکارم
تا رازهای نهفته در آن را با دستان خود، بچینم
و چون ماهی در آب زلال دریا، لحظهای آرام گیرم
من از یک لحظه خندیدن و ساعتها گریستن، بیزارم
مرا خوشتر از آنکه، ز عشق پرندگان عاشق آواز خوانم
پس از اشکی که ز دلتنگی و فراق عشق، از چشمانم چکد
آرزویم این است که از پیکر بیجانم، خونِ روانه چکد
ای آسمانِ بیکران و ستارگان خفتهگان
به سخن دل که با آهِ جانسوزیست، گوش بسپارید!
بنگرید که زنی خندان، با چشمانی گریان، به سویتان میآید.
• پس از اتمام ۱۰ پارت می توانید برای نقد شعر خود در خواست بدهید؛ توجه داشته باشید برای در خواست تگ هم ابتدا نیاز به در خواست نقد دارید. تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
زمان بیدرنگ گذشت
ساعت هر بار برایم آوازی غمگین سرود
من راز گذر زمان را میدانم
سخن لحظههایی که در دلالان میگذرد را درک کردم
لحظههای شیرینِ گذشته، در گور خفتهاند
زمان گذشت و دردها در تنم ریشه دواندند
قطرههای باران زمین را فرش زیر پاهایم کردند
من به زیبایی گلی که تازه شکفتهست، میاندیشم
باغهای ویرانهی تخیل، ذهنم را به سمت خود میکشد
به آسمان نگاه کن! گویی جای باران، برف میبارد.
به آوای گریستن امواج خروشان دریا گوش بسپار! قصهی جداییمان را به گوش صدفهای بیجان برسان.
مروارید چشمانم در دریای نقرهفام
انعکاس درخشش چشمان دلربایت
داستان غمانگیز نبودنت را زنده میکند.
شب در هنگام سحر، مست دو چشمان تو بودم
گویی در نوای عاشقان، در امواج گیسوی تو بودم
من هزاران بار، هزاران روز و شب در فکر تو بودم
محو تو بودم، محو ناگاه خنده و نگاه زیبایت
شدی اشک در چشمانم و غم در قلبم
فکرم را به خیال خوشیها دوختهام
پاهای بیجانم را با طنابی نامرئی به زمین بافتهاند.
زردترین برگهای یخ زده در پاییز
برای تو آواز غم و دوری میسرایند.
پرندگان بال شکستهی درونم
آرزوی پرواز بر دلشان مانده است.
من خود را از این جهان پر از غم دور میکنم؛
اما هر چه دور میشوم، جهان به من نزدیکتر است.
داستان زندگی ما، فراتر از شعر است
من بیتو در چند بیت شعر سپید خلاصه شدهام
حرفهای ناگفتهی تو به موهای سپید تبدیل شد
من موهای مشکیام را به این روزها باختم
گویا در رود لیفی مانند ناامید فرو افتادم
زانوهایم شکست و آشیانهام خراب گشت
زندگی شادیهایم را در مشتاش انباشته کرد
من در آشیانهی سرشار از غمم جان دادم؛
ولی در این مسیر ناامیدی، به سختی گام برداشتم
ذرات امیدهایم به پوچی و نیستی تبدیل شد.
در میان ناامیدیها، امیدی تازه و نو همانند گل شکفت
با نزدیک شدن به موفقیتها، گویا دوباره خلق شدم
امید از درونم ریشه زد و خنده مزین لبانم شد
زندگی شادیهایم را از زندان مشتهایش رها کرد
غمهایم را اسیر دستان زمختش کرد و همانند غنچه شکفتم
و اما قبل از تو
جهان از چرخش باز مانده بود
امواج دریا، سکوت صخره را شکست
اوج نگاهت، به نگاهم دوخته شد
دوریات را به وسعت اتاقم کشیدم
اتاقی که در آن، بوی عطر پیراهنت فرا گرفته بود
صدای موسیقی کلاسیکی و بخار روی شیشه
یک فنجان خالی از قهوه و نامهی خداحافظی
و قابعکسهای دونفرهمان و خاطرههایمان
و پیراهن سفید رنگی که برایم خریده بودی با خود آوردهام
گویا باد با من هم سفر شده و از من میخواهد
تا صورت زیبایت را بر روی بوم خانه نقاشی کنم
در چشمانم نگاه نکن. دانههای مرواریدی
صورتم را خیس میکند و بغضت میشکند.
تو که از من گذشتی، تمام جهان از من گذشتند.
امیدها به ناامیدی تبدیل شد و شادیها به غمها
پای هر پنجرهای تنها نشستم به امید بازگشت تو
باران بارید، میدانی به امید چه روزهایی اشک ریخت؟
روزهایی که مردانه قول دادی و حال، بیرحمانه عهدت را شکستی
نگاهم و پاهایم، در دورترین نقطهی شهر میرفت و بازمیگشت.
ای مردم!
پشت پنجره نشستهام و یک سال انتظار میکشم تا برگردد
شما نمیدانید؛ اما مردی را از من ربودید که او جانم بود!
روز از فکر تو نالانم، شب از فکر تو بیخوابم
بگو که من لحظهای از خاطرت گذر میکنم
دلتنگ صداتم، آن صدای دلانگیزی که لالایی شبایم بود
دیگر از نبودنت خسته شدهام، نبودنت آتش به جانم زده است
ای کاش نبودنت جزئی از تقدیرم نبود
ای کاش میدانستم که نام تو در فال من نیست
آنگاه که نگاهت به نگاهم خورد، حریق خزان بود
باران نم نم میزد، همان لحظه چشمانم مست چشمانت بود
تو از بهر ناامیدی چشمانت را بستی و از بسی امید گفتی
امیدت شدم؛ اما امیدم را ربودی و رفتی ناامیدترینم کردی
زمانی که سرشار از غم و بحرانها هستم
شادی یک کلمهی نانوشته میان بیتهای شعرهایم است
رازهایی در قلبم است که همچو بغض در گلویم دق میکند!
ساعت و آیینه به صورت سرشار از غم من معتاد شدهاند
دیگر عقربههای ساعت با ذوقی وصف نشدنی به دنبال هم نمیدوند