- موضوع نویسنده
- #1
*عنوان: سنگ یخی*
نویسنده: سارا مرادی
سال 2050 میلادی که تصور بر این بود، که هوای زمین خیلی گرم شود، اما با برخورد یک شهابسنگ یخی خیلی بزرگ به قاره انترکتیکا، اقلیم معتدل و خیلی گوارا در تمام کره زمین به وجود آمد. حتی در قاره آفریقا و کشورهای دیگر که هوا خیلی گرم بود، برف و بارانهای تند شروع به باریدن کرد. تمام گازهای گلخانهای نیز از بین رفت. تکنولوژی و علم خیلی پیشرفت کرده بود و صلح در جهان برقرار شده بود. مردم به وسیله نور در ظرف یک دقیقه از یک کشور به کشور دیگر سفر میکردند. تمام کشورهای جهان ساخت موشکها و وسایل جنگی، نیروگاههای اتمی را متوقف کرده بودند و برای تأمین انرژی از برق، هیدرولیک و انرژی آفتاب استفاده میکردند تا به محیطزیست آسیبی نرسد.
مردم برای ارتباطات با یکدیگر فقط از دست خود استفاده میکردند. دست هر شخص شبیه یک موبایل هوشمند کار میکرد و نیازی به شارژ نداشت. مردم قادر به تکلم با یکدیگر به تمام زبانهای جهان شده بودند. هیچ تبعیضی میان مردم از لحاظ جنسیت، رنگ پوست یا چهره وجود نداشت.
مردم برای عبور و مرور از ماشینهای پرنده استفاده میکردند و برای سرگرمی و ایجاد تنوع، توسط سفینههای شخصی خود به فضا و کرات دیگر میرفتند. موجودات فضایی نیز به سیاره زمین میآمدند. اما طبق قانون، هم انسانها و هم موجودات فضایی باید بعد از یک وقت معین دوباره به خانه خود بازمیگشتند.
رایان با پدر و مادرش، جورج و دونا، در زوریخ سوئیس زندگی میکرد. رایان 16 ساله بود. او دانشجوی رشته فناوری و اقلیمشناسی بود و بیشتر اوقاتش را در تحقیق میگذرانید. قرار بود که تا دو سال دیگر از دانشگاه فارغالتحصیل شود. او به سراسر کشورها سفر میکرد و به این منظور به کرات دیگر نیز میرفت. در یکی از سفرهای رایان به فضا و سیاره مریخ، او با یک موجود فضایی که یک دختر پرنده با موهای آبی رنگ خیلی دراز بود آشنا شد. (چون که موجودات فضایی قادر به تکلم نبودند.) رایان و دختر پرنده با حرکت اشاره با هم افهام و تفهیم کردند. در مدت سه روزی که رایان حق ماندن در مریخ را داشت، او و دختر پرنده خیلی باهم دوست شدند. و در وقت بازگشت، دختر پرنده نیز با رایان به زمین آمد.
رایان کشورهای مختلف و جاهای دیدنی زمین و همچنین مردم و طرز زندگی انسانها را به او نشان داد. دختر پرنده خیلی علاقهمند به انسانها و زندگی در زمین شد، چرا که اقلیم زمین نسبت به فضا و کرات دیگر خیلی آرامشبخش و انگیزهدهنده بود. موجودات فضایی به طور تصادفی به وجود میآیند، هدف و برنامهای برای زندگی ندارند، نمیمیرند، آب و غذا نمیخورند و حتی تنفس هم نمیکنند. همینطور چیزهای دیگری که آنها را از انسانها متمایز میسازد.
مهلت سه روزه دختر پرنده در زمین تمام شد، اما او نمیخواست دوباره برگردد. از این رو از رایان خواست تا به او کمک کند تا در زمین بماند. اما رایان گفت: "برای اینکه بخواهی اینجا زندگی کنی، باید انسان باشی. و بتوانی حرف بزنی تا بتوانی بین انسانها زندگی کنی. و همچنان اگر انسانها بفهمند که تو بیش از مهلت سه روزه خود در زمین ماندهای، امکان دارد به تو آسیب برسانند."
اما دختر پرنده با دانستن اینها هم با اسرار زیادی رایان را مجبور کرد که کمکش کند تا در زمین بماند. رایان برای دختر پرنده در جنگل محلی مخفی و دور از چشم همه مردم ساخت. دختر پرنده تمام وقت در جنگل بود و طبق وعدهای که به رایان داده بود، به شهر نمیرفت.
دختر پرنده در جنگل با حیوانات و پرندگان وقت سپری میکرد. حیواناتی که از دریا به سختی رد میشدند، را به بالهای خود سوار میکرد و به آن طرف دریا میبرد. برای پرندگان لانه میساخت و جنگل را از حمله شکارچیان و آنان که به طبیعت آسیب میرساندند، محافظت میکرد. رایان هم هر روز به دیدن او میآمد. چند وقتی به همین منوال گذشت و گروهی از موجودات فضایی از مریخ برای پیدا کردن عضو فضایی خود آمدند. آنها به تمام ساکنین زمین هشدار دادند که اگر آن موجود فضایی را به آنها تحویل ندهند، اتوسفیر زمین را پر از گازهای کشنده خواهند کرد و این باعث نابودی تمام انسانها خواهد شد.
رایان خیلی ترسیده بود و دلش نمیخواست دختر پرنده را تحویل دهد. او و دختر پرنده خیلی فکر کردند که چگونه میتوانند راهحلی پیدا کنند. دختر پرنده به رایان فهماند که اگر او به انسان مبدل شود، دیگر موجودات فضایی نمیتوانند ردپایی از او در زمین پیدا کنند. از این رو آنها از اینجا میروند و آسیبی به انسانها نمیرسانند. رایان گفت: "درست است، اما تو چگونه میخواهی به انسان مبدل شوی؟" دختر پرنده با حرکات اشاره گفت که اگر او سیب بنفش ممنوعهای زمین را بخورد، به انسان مبدل میشود. و آن سیب در اعماق زمین و وسط خاک و آب وجود دارد. جایی که هیچ موجود زنده زمینی قادر به رفتن به آنجا نیست.
رایان گفت: "تو میتوانی به آنجا بروی؟" دختر پرنده اشاره کرد: "بلی، میتوانم بروم، ولی اینکه دوباره بتوانم برگردم را نمیدانم." رایان از این موضوع ناراحت شد، اما میدانست که جز این چارهای دیگر ندارند.
دختر پرنده قبل از اینکه به زمین فرو برود، به رایان اشاره کرد که اگر او پس از یک روز دوباره برگشت خوب است، وگرنه دیگر منتظرش نباشد. دختر پرنده کمکم به زمین فرو رفت و ناپدید شد.
رایان هم برگشت به خانه. پدر و مادرش و همه مردم شهر از غوغایی که در مورد ناپدید شدن موجود فضایی و نابودی انسانها پخش شده بود نگران و سراسیمه بودند. جورج و دونا از رایان خواستند که دیگر به فضا سفر نکند و در مورد آن موجود فضایی که با خود آورده بود از او سوال کردند. رایان با لبخند در حالی که دستش را به پشت سرش برده بود گفت: "در مورد آن موجود فضایی که با من آمده بود میگویید؟! او دوباره برگشت. همین که زمین و آدمها را دید، خودش پس رفت. اصلاً در موردش فکر نکنید، من حلش کردم." و همینطور به سوی جورج و دونا خندید.
رایان به اتاقش رفت و دروازه را بست و پشت در ایستاد. چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید. بعد برق را خاموش کرد و آرام روی تختش خوابید. صبح شد. بعد از خوردن صبحانه به سوی دانشگاه رفت. اما در تمام طول روز دختر پرنده فکرش را به خود مشغول کرده بود. بلاخره عصر شد و رایان به جنگل رفت. حالا موعد برگشتن دختر پرنده بود. رایان فقط چشمش به ساعت بود و تنها ۲۰ دقیقه دیگر باقی مانده بود. رایان از هیجان و ترس داشت دیوانه میشد. بالاخره دقیقهها و ثانیهها تمام شد و رایان چشمانش را بست و شبیه یک جسم بیحرکت مات و مبهوت ایستاده بود. دختر پرنده از زیر خاک با صدای خیلی بلند بیرون آمد.
رایان با اینکه نفسش به تندی آمده بود، چشمانش را باز کرد و دختر پرنده را در مقابلش با یک سیب بزرگ به رنگ بنفش دید. دختر پرنده بلافاصله سیب را تناول کرد و پس از لحظاتی به یک دختر خیلی زیبا شبیه پریهای قصهها و به انسان مبدل شد. حالا قادر به حرف زدن بود. رایان دستش را به دهنش گرفت و مجذوب زیبایی این پری واقعی شد. رایان برایش گفت: "حالا که تو یک انسان هستی، باید یک اسم داشته باشی." و رایان اسمش را امی گذاشت.
رایان به امی گفت: "من به شهر میروم و برای تو لباس و کفش میآورم. سپس تو را به شهر بین مردم میبرم." امی هم قبول کرد و در خانه ماند تا رایان بازگردد.
رایان پس از آوردن کفش و لباس برای امی، او را به شهر برد و به خانه خود برد. در آنجا شیوه زندگی و رفتار اجتماعی را به او یاد داد. او همچنین کمکش کرد تا بتواند مانند سایر افراد جامعه به تحصیل و یادگیری علوم بپردازد. گرچه در ابتدا برای امی سخت بود و او نمیتوانست به راحتی با دیگران ارتباط برقرار کند یا به طور عادی رفتار کند، اما کم کم در میان مردم جا افتاد و به زندگی عادی ادامه داد.
رایان و امی پس از سالها زندگی کنار هم، عاشق یکدیگر شدند و با هم ازدواج کردند.
*پایان*
نویسنده: سارا مرادی
سال 2050 میلادی که تصور بر این بود، که هوای زمین خیلی گرم شود، اما با برخورد یک شهابسنگ یخی خیلی بزرگ به قاره انترکتیکا، اقلیم معتدل و خیلی گوارا در تمام کره زمین به وجود آمد. حتی در قاره آفریقا و کشورهای دیگر که هوا خیلی گرم بود، برف و بارانهای تند شروع به باریدن کرد. تمام گازهای گلخانهای نیز از بین رفت. تکنولوژی و علم خیلی پیشرفت کرده بود و صلح در جهان برقرار شده بود. مردم به وسیله نور در ظرف یک دقیقه از یک کشور به کشور دیگر سفر میکردند. تمام کشورهای جهان ساخت موشکها و وسایل جنگی، نیروگاههای اتمی را متوقف کرده بودند و برای تأمین انرژی از برق، هیدرولیک و انرژی آفتاب استفاده میکردند تا به محیطزیست آسیبی نرسد.
مردم برای ارتباطات با یکدیگر فقط از دست خود استفاده میکردند. دست هر شخص شبیه یک موبایل هوشمند کار میکرد و نیازی به شارژ نداشت. مردم قادر به تکلم با یکدیگر به تمام زبانهای جهان شده بودند. هیچ تبعیضی میان مردم از لحاظ جنسیت، رنگ پوست یا چهره وجود نداشت.
مردم برای عبور و مرور از ماشینهای پرنده استفاده میکردند و برای سرگرمی و ایجاد تنوع، توسط سفینههای شخصی خود به فضا و کرات دیگر میرفتند. موجودات فضایی نیز به سیاره زمین میآمدند. اما طبق قانون، هم انسانها و هم موجودات فضایی باید بعد از یک وقت معین دوباره به خانه خود بازمیگشتند.
رایان با پدر و مادرش، جورج و دونا، در زوریخ سوئیس زندگی میکرد. رایان 16 ساله بود. او دانشجوی رشته فناوری و اقلیمشناسی بود و بیشتر اوقاتش را در تحقیق میگذرانید. قرار بود که تا دو سال دیگر از دانشگاه فارغالتحصیل شود. او به سراسر کشورها سفر میکرد و به این منظور به کرات دیگر نیز میرفت. در یکی از سفرهای رایان به فضا و سیاره مریخ، او با یک موجود فضایی که یک دختر پرنده با موهای آبی رنگ خیلی دراز بود آشنا شد. (چون که موجودات فضایی قادر به تکلم نبودند.) رایان و دختر پرنده با حرکت اشاره با هم افهام و تفهیم کردند. در مدت سه روزی که رایان حق ماندن در مریخ را داشت، او و دختر پرنده خیلی باهم دوست شدند. و در وقت بازگشت، دختر پرنده نیز با رایان به زمین آمد.
رایان کشورهای مختلف و جاهای دیدنی زمین و همچنین مردم و طرز زندگی انسانها را به او نشان داد. دختر پرنده خیلی علاقهمند به انسانها و زندگی در زمین شد، چرا که اقلیم زمین نسبت به فضا و کرات دیگر خیلی آرامشبخش و انگیزهدهنده بود. موجودات فضایی به طور تصادفی به وجود میآیند، هدف و برنامهای برای زندگی ندارند، نمیمیرند، آب و غذا نمیخورند و حتی تنفس هم نمیکنند. همینطور چیزهای دیگری که آنها را از انسانها متمایز میسازد.
مهلت سه روزه دختر پرنده در زمین تمام شد، اما او نمیخواست دوباره برگردد. از این رو از رایان خواست تا به او کمک کند تا در زمین بماند. اما رایان گفت: "برای اینکه بخواهی اینجا زندگی کنی، باید انسان باشی. و بتوانی حرف بزنی تا بتوانی بین انسانها زندگی کنی. و همچنان اگر انسانها بفهمند که تو بیش از مهلت سه روزه خود در زمین ماندهای، امکان دارد به تو آسیب برسانند."
اما دختر پرنده با دانستن اینها هم با اسرار زیادی رایان را مجبور کرد که کمکش کند تا در زمین بماند. رایان برای دختر پرنده در جنگل محلی مخفی و دور از چشم همه مردم ساخت. دختر پرنده تمام وقت در جنگل بود و طبق وعدهای که به رایان داده بود، به شهر نمیرفت.
دختر پرنده در جنگل با حیوانات و پرندگان وقت سپری میکرد. حیواناتی که از دریا به سختی رد میشدند، را به بالهای خود سوار میکرد و به آن طرف دریا میبرد. برای پرندگان لانه میساخت و جنگل را از حمله شکارچیان و آنان که به طبیعت آسیب میرساندند، محافظت میکرد. رایان هم هر روز به دیدن او میآمد. چند وقتی به همین منوال گذشت و گروهی از موجودات فضایی از مریخ برای پیدا کردن عضو فضایی خود آمدند. آنها به تمام ساکنین زمین هشدار دادند که اگر آن موجود فضایی را به آنها تحویل ندهند، اتوسفیر زمین را پر از گازهای کشنده خواهند کرد و این باعث نابودی تمام انسانها خواهد شد.
رایان خیلی ترسیده بود و دلش نمیخواست دختر پرنده را تحویل دهد. او و دختر پرنده خیلی فکر کردند که چگونه میتوانند راهحلی پیدا کنند. دختر پرنده به رایان فهماند که اگر او به انسان مبدل شود، دیگر موجودات فضایی نمیتوانند ردپایی از او در زمین پیدا کنند. از این رو آنها از اینجا میروند و آسیبی به انسانها نمیرسانند. رایان گفت: "درست است، اما تو چگونه میخواهی به انسان مبدل شوی؟" دختر پرنده با حرکات اشاره گفت که اگر او سیب بنفش ممنوعهای زمین را بخورد، به انسان مبدل میشود. و آن سیب در اعماق زمین و وسط خاک و آب وجود دارد. جایی که هیچ موجود زنده زمینی قادر به رفتن به آنجا نیست.
رایان گفت: "تو میتوانی به آنجا بروی؟" دختر پرنده اشاره کرد: "بلی، میتوانم بروم، ولی اینکه دوباره بتوانم برگردم را نمیدانم." رایان از این موضوع ناراحت شد، اما میدانست که جز این چارهای دیگر ندارند.
دختر پرنده قبل از اینکه به زمین فرو برود، به رایان اشاره کرد که اگر او پس از یک روز دوباره برگشت خوب است، وگرنه دیگر منتظرش نباشد. دختر پرنده کمکم به زمین فرو رفت و ناپدید شد.
رایان هم برگشت به خانه. پدر و مادرش و همه مردم شهر از غوغایی که در مورد ناپدید شدن موجود فضایی و نابودی انسانها پخش شده بود نگران و سراسیمه بودند. جورج و دونا از رایان خواستند که دیگر به فضا سفر نکند و در مورد آن موجود فضایی که با خود آورده بود از او سوال کردند. رایان با لبخند در حالی که دستش را به پشت سرش برده بود گفت: "در مورد آن موجود فضایی که با من آمده بود میگویید؟! او دوباره برگشت. همین که زمین و آدمها را دید، خودش پس رفت. اصلاً در موردش فکر نکنید، من حلش کردم." و همینطور به سوی جورج و دونا خندید.
رایان به اتاقش رفت و دروازه را بست و پشت در ایستاد. چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید. بعد برق را خاموش کرد و آرام روی تختش خوابید. صبح شد. بعد از خوردن صبحانه به سوی دانشگاه رفت. اما در تمام طول روز دختر پرنده فکرش را به خود مشغول کرده بود. بلاخره عصر شد و رایان به جنگل رفت. حالا موعد برگشتن دختر پرنده بود. رایان فقط چشمش به ساعت بود و تنها ۲۰ دقیقه دیگر باقی مانده بود. رایان از هیجان و ترس داشت دیوانه میشد. بالاخره دقیقهها و ثانیهها تمام شد و رایان چشمانش را بست و شبیه یک جسم بیحرکت مات و مبهوت ایستاده بود. دختر پرنده از زیر خاک با صدای خیلی بلند بیرون آمد.
رایان با اینکه نفسش به تندی آمده بود، چشمانش را باز کرد و دختر پرنده را در مقابلش با یک سیب بزرگ به رنگ بنفش دید. دختر پرنده بلافاصله سیب را تناول کرد و پس از لحظاتی به یک دختر خیلی زیبا شبیه پریهای قصهها و به انسان مبدل شد. حالا قادر به حرف زدن بود. رایان دستش را به دهنش گرفت و مجذوب زیبایی این پری واقعی شد. رایان برایش گفت: "حالا که تو یک انسان هستی، باید یک اسم داشته باشی." و رایان اسمش را امی گذاشت.
رایان به امی گفت: "من به شهر میروم و برای تو لباس و کفش میآورم. سپس تو را به شهر بین مردم میبرم." امی هم قبول کرد و در خانه ماند تا رایان بازگردد.
رایان پس از آوردن کفش و لباس برای امی، او را به شهر برد و به خانه خود برد. در آنجا شیوه زندگی و رفتار اجتماعی را به او یاد داد. او همچنین کمکش کرد تا بتواند مانند سایر افراد جامعه به تحصیل و یادگیری علوم بپردازد. گرچه در ابتدا برای امی سخت بود و او نمیتوانست به راحتی با دیگران ارتباط برقرار کند یا به طور عادی رفتار کند، اما کم کم در میان مردم جا افتاد و به زندگی عادی ادامه داد.
رایان و امی پس از سالها زندگی کنار هم، عاشق یکدیگر شدند و با هم ازدواج کردند.
*پایان*
آخرین ویرایش: