انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

نقد و بررسی نقد و بررسی رمان تلخ مثل عسل | Mika

ParyPary is verified member.

ارشد گروهان آوا + مدیر کتابخوان
کادر مدیریت
سرتیپ
کتابخوان
گوینده
میکسر
تاریخ ثبت‌نام
10/1/24
نوشته‌ها
590
  • موضوع نویسنده
  • #1
«فصل اول»
همه جا تاریک است؛ به قدری که چیزی جز سیاهی نمی بینم. اینجا کجاست؟! کندل؟ یا یتیم خونه؟ صدایی به گوش می رسد که در عین غریبه بودن برایم آشناست. دوباره، همان صدای گریه! نکند مربی ها دارند آیریک را می زنند؟! نمی فهمم، چرا چشمانم به تاریکی عادت نمی کنند؟ چرا همه جا اینقدر تاریک است؟؟ آه! درد دارم. سینه ام وحشتناک درد می کند. انگار که بند بند وجودم دارد می سوزد. از شدتش به نفس نفس می افتم. لطفا، یکی نجاتم بده..
ناگهان چشمانم باز می کنم و نورِ ناگهانی خورشید اذیتم میکند. کمی بعد، اولین چیزی که میبینم یه سقف چوبی معمولی است. دیگر دردی ندارم. احساس سوختن هم نمی کنم. صدای گریه ای هم به گوش نمی رسد. ظاهرا باز هم همان کابوس تکراری را می دیدم. تاریکی مطلق و درد سوختن به همراه صدای آشنای گریه یه بچه! اما وقتی دقت کردم، متوجه صداهایی شدم. یکی از صداها اسمم را فریاد می زد و دیگری تق تقی بود که با گذشت زمان واضح تر شنیده می شد. تق تقی که خیلی شبیه به صدای عصای..
-بیدار شو آدرین! آآآآآدددریییییینن!!
درسته، این فریاد آزار دهنده مال آیریک بود که مدام بلند و بلند تر می شد. خدای من! مگه تو خروسی که اینقدر اول صبح سروصدا می کنی؟ دوباره چشمانم بستم. به پهلوی راستم برگشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم. اما بی تاثیر بود، چرا که دیگر صدای عصایش نیامد. آیریک حالا در اتاق من حضور داشت.
در حالی که سعی می کنم تا خودم به خواب بزنم، او پرده های نیمه باز را کامل کنار می زند. اول که کابوس دیدم و حالا هم آیریک اذیتم می کند. اعصابم بهم ریخته، آنقدر که اگر خواب آلود نبودم قطعا همینجا گلویش را پاره می کردم. از جایم بلند شدم و فورا یکی از چاقو های سیاهم که چندتایی از آنها روی میز کنار تخت بود برداشتم. دقیقا پیشانی اش را هدف گرفتم. و حالا پرتاب!
اما او زرنگ تر از این حرف ها بود. چون آنقدری من می شناخت که بتواند از حمله ام جاخالی دهد. به موقع سرش به راست کج کرد و در نتیجه اش، چاقویم به دیوار اصابت کرد. پرتابم چنان دقیق و قوی بود که تقریبا نصف چاقو در دیوار فرو رفت.
-بلند شو تنبل! حتی اگه منو بکشی بازم باید پاشی و کار کنی!!
با اخمی که به چهره ام نشسته بود از روی تخت بلند شدم. پوزخند روی صورتش بیشتر اعصابم خورد می کرد. حتی اگر لال باشم، بازم دلیل نمی شود که نتوانم اعتراض کنم. آهی کشیدم. با بیخیالی سراغ کمد لباس رفتم. پیراهنی سفید و ساده با شلواری قهوه ای رنگ، گرچه من مشکی را ترجیح می دهم اما باید همین بپوشم. نه چون لباس زیادی در کمد ندارم، بلکه این لباس کارم است. یادم آمد که پیشبندم را توی اتاقک کارم جا گذاشتم.
آیریک مثل همیشه با اون لبخند مغرورانش به طرف من آمد تا من را مثل هر صبح بگیرد. او عادت کرده بود که برای پایین رفتن از پله ها از من به جای عصایش استفاده کند. تعجبی هم نداشت. برای کسی که نابیناست بالا رفتن از پایین آمدن پله ها به نظر آسان تر است. در حالی که آیریک من را گرفته بود از اتاقم بیرون آمدیم و بعد در پشت سرم بستم. من هم طبق عادتی که آیریک باعث و بانی آن بود دست او را گرفتم و دور آرنج دستم گذاشتم. درست مثل جنتلمنی که دست دوست دخترش را در حالی که به مجلسی مجلل می روند گرفته باشد. با این تفاوت که نه من جنتلمن بودم و نه آیریک دوست دخترم!
آیریک که دیگر شور و شوق صبح گاهی اش را نداشت دستم را آرام تر گرفت و به حرف آمد:«بیخیال آدرین، فقط کافیه تا موقع ناهار کار کنیم و بعد آزادی!» مشخص بود که می خواست آرامم کند که کار همیشگی اش بود. به جای عذرخواهی، کاری می کرد که فراموش کنم تا همین چند لحظه پیش قصد جانش را داشتم. خبر داشت که وقتی صبح زود بیدار می شوم بد خلق هستم. اما بی مورد هم نگفت. خودم هم می دانم. تنها دلیلی که هنوز از گرسنگی دیوانه نشده بودیم همین رستوران بود. البته به نظر من اینجا بیشتر به میخونه شبیه است تا رستوران؛ چرا که بیشتر افرادی که می آمدند فقط برای نوشیدنی های تازه و مرغوبش ولخرجی می کردند. اینم اضافه کنم که از یک رستوران واقعی کوچک تر است، سازه اش کهنه است و تنها به لطف مشتری های ثابتش هنوز پابرجاست.
طبق معمول وقتی که به طبقه همکف رسیدم پیرمرد را دیدم. او رییس رستوران بود، یک مرد میانسال با چهره جدی که یک چشم سالم داشت و چشم بندی بر چشم راستش زده بود. مثل هر روز مشغول مرتب کردن شیشه های نوشیدنی در جعبه بود. او همیشه قبل از باز کردن گوسِت این کار می کرد؛ انگار که خودش هم می دانست همین نوشیدنی ها دلیل ورشکست نشدنش هستند.
-پدر بزرگ! تخم بلدرچین هایی که دیروز خریدم تو برداشتی؟
-آره دخترم، گذاشتمشون توی کابینت کنار پنجره!
آن صدای نازک و دخترانه متعلق به لینا بود. تنها نوه و شاید خانواده ای که برای پیرمرد باقی مانده. و همچنین دلیل بیشتر شبیه نبودن اینجا به رستوران. لینا مسئول درست کردن غذاهای رستوران بود و همیشه سرش در آشپزخانه گرم بود. او رویای این را داشت که بتواند طعم ها و غذاهای جدیدی خلق کند. اما تا الان بدترین مزه های ممکن را خلق کرده؛ به عنوان کسی که تمام دستپخت هایش را تست کرده این حرف قاطعانه می زنم.
سرم را کج کردم تا بتوانم ببینم که لینا این بار در حال پختن چه چیز عجیب و غریبی است. کنار دستش دو عدد گوجه، یک عدد پیاز و نصف لیوان شیر دیدم. خودش هم مشغول درآوردن تخم بلدچین ها و چیدنشان کنار دیگر مواد بود. وقتی که متوجه حضورم شد لبخندی به من زد. از آنجایی که صدایی برای بیان کلماتم ندارم، با کمک زبان اشاره سوالم را از لینا پرسیدم چرا که به خاطر مادربزرگ مرحومش هم او و هم پیرمرد تا حدودی با زبان اشاره آشنا بودند.
-چی درست می کنی؟
چنان چشمانش برق زد که فورا از پرسیدن سوال خودم پشیمان شدم. در حالی که ماهیتابه سیاه و تمیزی را گرفته بود سخنرانیش را آغاز کرد:«میخوام یه مدل جدید املت امتحان کنم، هم توش شیر داره هم تخم بلدرچین که هر دوشون خیلی مقوی ان و علاوه بر اون اگه کسی دوست داشت میتونه هم گوجه و هم سبزیجات مورد علاقش توش بریزه. مطمئنم که این دفعه یه چیز فوق العاده از آب در میاد. میخوای وقتی آماده شد تستش کنی؟»
با شنیدن جمله آخرش، چشمانم از ترس گرد شد و برای لحظه ای نفسم بند آمد. سرم به نشانه رد کردن به چپ و راست تکان دادم. بعد دستانم را حرکت دادم و گفتم:«همیشه همینو میگی، به هر حال ترجیح میدم امتحانش نکنم تا بتونم بیشتر عمر کنم!» و فورا پا به فرار گذاشتم. چون می دانستم که بعد فهمیدن جوابم قطعا آن لبخند شیرینش به خشمی سوزان تبدیل می شود. هر زمان که من درباره غذاهایش نظر می دادم، با ماهیتابه هایش دنبالم می کرد.
من مسئول درست کردن انواع قهوه هستم. محل کارم هم اتاقکی بود که هم به صندوق ثبت سفارش و هم به آشپزخانه نزدیک بود. دنج و کوچک اما راحت، کاملا مناسب یک قهوه چی ساده. مردم زیادی که بیشترشان از کارکنان قصر بودند صبح زود تنها به صرف نوشیدن قهوه به اینجا می آمدند؛ به رستوران گوست! کار آیریک هم جا به جا کردن وسایل و مواد غذایی در انبار بود. با وجود اینکه چشمانش به او کمکی نمی کردند اما حواس دیگرش از جمله شنوایی او، آنقدر قوی شده بودند که جای خالی حس بینایی اش را پر می کردند؛ چون از همان بدو تولش نتوانسته از چشم هایش استفاده کند. او همیشه دوست دارد کارهایی را پنهانی انجام دهد که مردم فکر می کنند برایش غیر ممکن است. در خفا اما پیروزمندانه!
زحمت کشیدن از صبح زود تا هنگام ناهار در رستوران گوست، این کاری بود که ما هر روز برای حفظ خانه، خوراک و درآمدمان انجام می دادیم. با این وجود پیرمرد مهربان تر از این حرف ها بود و اکثر اوقات ما را به خوردن غذا در کنار خود و لینا دعوت می کرد، آن هم مجانی! به جرئت می گویم که شخصی با محبت تر از او در این شهر ندیدم. او اولین شیسِلی ای بود که کمکش را از من و آیریک دریغ نکرد.

***
کندترین زمان یعنی زمان کار کردن گذشت و آفتاب به بالای سرمان رسید. در حالی که با شکم پر روی پشت بام رستوران دراز کشیده بودم آسمان زیبا را تماشا می کردم. هوا نیمه ابری بود و خوشید گهگاهی پشت ابری پنهان و بعد نمایان می شد؛ اما این چیزی از گرمای نورش کم نمی کرد. ناگهان سایه ای روی چشمانم افتاد. چیزی کوچک و آشنا سد دیدم شد. وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم خوشحال شدم.
آیریک برایم بستنی با طعم آلبالوی وحشی همراه ادویه گل سرخ خریده بود. او خیلی خوب می دانست که چقدر زیاد این طعم دوست دارم. سر جایم نشستم و بستنی ام را از دستش قاپیدم. خیلی خوشحال شدم که با همچین دسر خوبی قرار بود گرمای نور خورشید زمستانی پس بزنم. برای خودش هم همان همیشگی را گرفته بود؛ بستنی بلوبری با اسمارتیس های رنگی! یادم است روزهایی که تازه به یتیم خانه مورال منتقل شده بودم، آیریک سعی کرد با گفتن درباره طعم همین بسنتی ها که شنیده فقط توی شیسل می فروشند با من سر صحبت را باز کند و باهام دوست شود. آن وقت ها می گفت بلوبری طعمی است که او را یاد زادگاهش می اندازد. شهر آئورا، که در همسایگی زادگاه من، کَندِل قرار داشت. می گفت آئورا جایی بود که چمن زار با دریا انس گرفته و رنگین کمان های دائمی اش چنان زیبا بودند که نگاه های خیره هر کس را از آن خود می کردند. من آن زمان ها با شنیدن حرف هایش به این فکر می افتادم که او دروغگوی خوبی است. یک دروغگوی بزرگ و ماهر با دروغ های زیبا و شیرین.
مشغول خوردن بستنی شدم. ترش بود و فقط بوی گل می داد. آیریک هم کنارم نشست و مشغول شد. اما همین که اولین لیسم به بستنی خورد، دیدم که دست چپش را روی پایم گذاشته. کف دست سفیدش به طرف بالا بود. او معمولا وقتی که می خواست با من حرف بزند یکی از دست هایش را نزدیک من می گذاشت طوری که کف دستش را ببینم. اجازه می داد تا من هم حرف هایم را روی پوستش نقش ببندم.
-امشب صیاد به مزرعه برمی گرده
روی دستش نوشتم:«می دونی چی شکار کرده؟»
-بره های اهل شمال
نیشخندی می زنم. بعد از چند روز عادی، بالاخره طعم هیجان و گناه می چشیم. آنقدر ذوق کردم که نمی دانم چطور باید تا شب صبر کنم. هیجان زیادم همراه با نفس عمیقی که می کشم فرو می خورم و کف دست آیریک جمله ای را می نویسم:«پس لباست آماده کن. امشب، وقت اجرای نمایشه!» و بعد بلند می شوم. امشب زمانی است که من واقعیم به دنیا باز می گردد؛ زمانی که نمی گذارم چاقوهایم کند و از کار افتاده بشوند.
-یادت نره سوغاتی دلقک براش ببری
دو دستم برای تایید حرفش بالا برده و یک بار بهم میزنم تا آیریک را از متوجه شدنم آگاه کنم و بعد با نون خالی از بستنی توی دهنم از بام گوسِت به روی بام خانه کناری مان می پرم. این مدل دست زدن یه نشانه بین ما دو نفر است. اگر یک صدای دست بیاید معنی بله یا معنی مثبتی دارد و اگر دو بار سریع پشتِ هم دست بزنم عکسش معنی می دهد.
برای لحظه ای برگشتم و آیریک را با همان لبخند مرموز روی لبانش دیدم. حتی اگر معنی اش را ندانم در این حد آگاهم که او زمانی همچین لبخندی بر لب می آورد که موضوع جالبی پیدا کرده باشد. اما حالا من هم لبخند جنون آمیزم را بر چهره دارم. وای! خیلی هیجان زده شدم. باید خودم کنترل کنم تا عادی به نظر برسم. آخه من عادی نیستم. جدی میگم، اگر باور نمی کنید احتمالا امشب نظرتان عوض می شود. بهتره تظاهر به عادی بودن کنم، قبل از اینکه کسی مچم را حین دیوونه بازی های من با خودم بگیرد.

@Mika
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
  • موضوع نویسنده
  • #2
سلام!

رمانت با شروع پر از احساس و کشمکش‌های درونی‌ش، به سرعت منو جذب کرد. توصیفاتی که از دنیای شخصیت‌ها ارائه شده، به خوبی تونست فضای داستان رو توی ذهنم بسازه.
اسم «تلخ مثل عسل» خیلی با داستان هماهنگه. این ترکیب تضاد بین تلخی و شیرینی، دقیقاً حال و هوای داستان رو منتقل می‌کنه و همچنین با توجه به محتوای داستان، به نظرم انتخاب مناسبیه.
در کل، داستان جا داره بهتر بشه و می‌تونه با پرداخت بیشتر به جزئیات و گسترش روابط بین شخصیت‌ها، جذاب‌تر بشه.

قلمت مانا ✨
@Mika
 
عقب
بالا