انگار سلول به سلول تن الکس برایش میگریستند؛ اما چشمانش به طرز عجیب و نامحسوسی، خشک بود! لبانش ترکترک شده و زبانش را حس نمیکرد، گویا زبانش به سقف دهانش چسبیده بود؛ اما پس از اندکی تلاش، لب زد:
- نمیدونم! دیروز دانشگاه نبودم.
لحظهای کوتاه، نگاه وایولت به طرف ازدحامی از جمعیت که در حیاط مدرسه زیر درختان کاج، گرداگرد هم نشسته بودند، چرخ خورد؛ اما چشمان بیرمقش را در اجزای صورت الکس که غبار غم کدر کرده بود، به چرخش در آورد.
- تو باهامون به جنگل نمیای؟
- نه! باید برم جزوههای عقب افتادهام رو بخونم.
وایولت به آرامی خود را عقب کشید. قطرههای عرق روی پیشانیاش، در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید، میدرخشیدند. به وسیلهی سرآستین لباسش، رد دانههای مرواریدی عرق را از روی پیشانی چین خوردهاش پاک کرد.
- خیلیخب الکس! تا دیر نشده من برم، فردا توی دانشگاه میبینمت.
خندهای زیبا صورت الکس را قاب گرفت؛ اما با اکراه دست از تماشا کردن وایولت کشید و به طرف خیابان اصلی، پاتند کرد. وایولت به ابرهای شکننده که در آسمان میرقصیدند، چشم دوخت و با ترسی که به تنش رعشه انداخته بود، چند قدم کوتاه برداشت، خطاب به هم دانشگاهیهایش، لب برچید:
- هوا گرگ و میشه! ای کاش نمیرفتیم.
گریس، چنگی به موهای مجعدش زد و چشمان نافذ زیبایش را در حدقه چرخاند.
- اوه خدای من! همهاش ضد حال میزنه.
- گریس! ضد حال نزدم، بزرگش نکن.
ایویلن سرش را کج کرد و چشمان درشتش را بر روی اندام نسبتاً تنومند گریس، به چرخش در آورد.
- قطعی شد؟!
گریس سری به نشانهی تایید تکان داد.
اما وایولت هنوز هم تردد داشت. انگار ترسی همانند خوره به جان و تنش چنگ میزد؛ ولی هر چه هم که ساز مخالف میزد، ناموثر بود و اگر نمیرفت، دوستانش از دست او متالم میشدند. دانههای مرواریدی باران رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای میدادند. شاخههای درختان بر اثر وزش باد سنگین، طوری خم شده بودند که انگار چوب کبریت هستند. باران، زمین را فرش کرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن وایولت انداخت. به قدری صدایش بلند بود که گوشش را خراش داد. موجی از سرما، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. زمانی که متوجه شد باران به طرز عجیبی به باریدنش ادامه داده، با اکراه، پایش را به حرکت در آورد. پوتینهای قهوهای رنگ چرمش به طرز شگرفی، خیس از قطرههای باران شده بود. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و با ضربهی مضبوطی درب را بست. ایویلن ماشین را روشن کرد و دستش را بر روی دکمهی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی زیبا پلی کرد.
It's four in the morning, the end of December
ساعت چهار صبحه، اواخر دسامبر.
I'm writing you now just to see if you're better
دارم واست نامه مینویسم که ببینم حالت بهتره یا نه.
New York is cold, but I like where I'm living
نیویورک سرده؛ ولی من جایی که زندگی میکنم رو دوست دارم.
There's music on Clinton Street all through the evening
تموم عصر، توی خیابون کلینتون موسیقی پخش میشه.
I hear that you're building your little house deep in the desert
شنیدهم که داری توی دل بیابون، کلبه درویشیات رو میسازی
You're living for nothing now,
دیگه داری برای خودت زندگی میکنی.
I hope you're keeping some kind of record
امیدوارم چیزی از خودت به جا بذاری
[Chorus]
Yes, and Jane came by with a lock of your hair
آره، و جین با یه دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
همون شبی که قصد داشتی حقیقت رو بگی.
Did you ever go clear?
آیا، هیچوقت حقیقت رو گفتی؟
Oh, the last time we saw you you looked so much older
اوه، و آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر به نظر میاومدی.
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
سرشونهی بارونی معرف آبیات، پاره شده بود.
You'd been to the station to meet every train
توی ایستگاه بودی تا همهی قطارها رو ببینی.
Then you came home without Lili Marlene
بعد، بدون لیلی مارلین به خونه برگشتی.
And you treated my woman to a flake of your life
و بعد زنم رو به تکهای از زندگیات مهمان کردی.
And when she came back, she was nobody's wife
و وقتی که او برگشت، دیگه زن کسی نبود.
ایویلن ماشین را جلوی فروشگاه والمارت در نزدیکی شهر نیویورک زیر درخت افرای جعبهای پارک کرد، سپس اجزای صورتش را در آینهی کوچکی که در دستش داشت، از نظر گذراند و خطاب به آنها، گفت:
- میخوام از فروشگاه خرید کنم، اگر چیزی نیاز دارین بگین تا براتون تهیه کنم؟