انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان رمان دروازه لورال | سارا بهار کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سارابهار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

سارابهار

سرباز
سرباز
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
22
  • موضوع نویسنده
  • #1
عنوان: دروازه لورال
ژانر: فانتزی
نویسنده: سارابهار
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد؟!

*پ.ن: «لورال» به معنی درخت گیلاس یا برگ‌های همیشه سبز است.
 
IMG_20240824_160547_935 (1).webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.

تاپیک جامع قوانین تایپ رمان | انجمن نویسندگی ناولز

دقت داشته باشید رمان شما باید اثر شخص حقیقی خودتان باشد.


قوانين حق اثر و سرقت ادبی

و چنانچه از تایپ ادامه رمان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.

درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن رمان خود در
لینک زیر اعلام پایان کنید.

اعلام پایان رمان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.

باتشکر | مدیر تالار رمان
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت. خونی که از ماه چکه می‌کرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد. کتاب رمانِ جنایی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.
باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده‌اند. از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است، با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و فرزندش را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.
یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم، خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها. با اجازه‌ی مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم. کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام از پدر و مادرم هدیه گرفته‌ام و خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش. بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم. چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که به تن داشت، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند. خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود. شماره ماریان را می‌گیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم همراه موبایلم روی گوشم است. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی! ماری همیشه آنلاین و در دسترس است به‌جز وقت‌هایی که من کارش داشته باشم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است، آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
سرعتم را به طرف خانه ماریان بیشتر می‌کنم. باید باهم صحبت کنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد که می‌رسم، منتظر می‌مانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه می‌کنم و با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده‌اند و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند. متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم که چشمم به چراغ طلایی می‌افتد. ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گاز. خیابان‌‌های خلوت آیشلند، جان می‌دهند برای مسابقات رالی! من عاشق خطر و هیجان هستم؛ ولی اوج خطر کردنم رالی خیابانی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست!
هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟ همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. باز هم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه می‌زند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد. بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم. سی ثانیه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی‌پاسخ، ثمره‌اش بود. حتماً امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن، دیوانه کنند. نکند پیش از من باخبر شده‌اند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.
در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.
چیزی در ذهنم فرمان می‌دهد که حالا من جواب ندهم تا بفهمند چه کسی است! به جای دلقک بازی، لبخندی می‌زنم و سرخوشانه تماس را متصل می‌کنم و موبایل را نگه‌ می‌دارم دم گوشم. منتظرم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم می‌شود:
- الو...مولی!
در حالی‌ که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه، می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» می‌گویم:
- جانم تریسی؟
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه می‌شود و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی! تریس خوبی؟
به جز صدای گریه‌اش، هیچ صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد. هرچه صدایش می‌زدم به‌ جای آن‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد. خدای من! مگر چه بر سرش آمده بود؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی! یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هقش بیشتر بلند می‌شود و در لابه‌لای گریه‌هایش می‌گوید:
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را می‌گیرد. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده است؟
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
خیره به مسیر مقابلم که پر از ماشین با سرنشینان کلافه است، نگران می‌نالم:
- چی‌شده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
و تماس قطع می‌شود! قلبم در قفسه‌اش بی‌تابی می‌کرد.
نگران و پر از استرس شده بودم. با صدای بوق ماشین‌های عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم. اصلاً نمی‌دانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم. به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم. مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم. تمام طول مسیر فقط این در فکرم می‌گذشت که نکند برای خود تریسی یا خانواده‌اش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. هنوز خبری از ماریان هم نبود. نمی‌دانستم نگران کدام یک باشم. بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه می‌راندم و رد می‌شدم. خیلی سریع خود را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم. آن‌قدر نگران و آشفته بودم که حتی درب‌های ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی، چنگ زدم و ماشین را با درب‌های باز رها کردم. سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت می‌زد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، می‌شنیدم. وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم. از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوه‌ای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان نشسته بود، بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به این‌جا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش می‌آمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد. گویا تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی. ولی مگر آن‌جا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظه‌ای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک می‌کنم.
می‌خواستم با مُشت‌هایم دکور صورتش را تغییر دهم تا ببینم آن موقع می‌تواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد، آن‌ هم دُرست زمانی‌که ماریان جواب تماسم را نمی‌دهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت می‌کند. نگران خانواده و دوستانم هستم و به درستی هیچ اطلاعی از حال و روز هیچ‌کدامشان ندارم. قبل آن‌که تصمیم احمقانه‌ام را عملی کنم صدایش بلند می‌شود:
- خیر خانم. هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز و یا اولرو، ثبت نشده.
آن‌قدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم. لعنتی! پس تریسی آن‌جا چه غلطی می‌کند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم می‌فشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماس‌ها شدم. در حالی‌ که داشتم با تریسی تماس می‌گرفتم؛ دیدم از پله‌ها درحال پایین آمدن است. نزدیک‌تر که آمد، سرش را بالا آورد. چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشم‌های عسلی‌اش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که به او انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت. موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشم‌های عسلیِ قرمز‌شده‌ و پُف کرده‌اش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و این‌ها همه و همه، گواهِ گریه‌های طولانی‌اش بودند. ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی‌ من، آمده بود؟
 
عقب
بالا