انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

🐣💛 【 یه خط کتاب 〙 💥🐚

«فاسدترین آدم‌ها کسانی هستند که نادانند اما گمان می‌کنند همه‌چیز را می‌دانند، آن‌وقت به خودشان اجازه می‌دهند دیگران را بکشند. روح آدم جنایت‌کار کور است»

طاعون / آلبرکامو
 
«فردای آن روز به دفترم رفتم. حالم از همه چیز به هم می‌خورد. احساس پوچی می‌کردم. نه من قرار بود کاری انجام دهم نه همه دنیا. همه فقط ول می‌گشتیم تا زمانی که بمیریم. در این میان تا زمان مردن کارهای جزئی و کوچکی هم می‌کردیم. بعضی‌ها که حتی این کارهای کوچک را هم نمی‌کردند یک زندگی نباتی به تمام معنا. من هم جز این گروه بودم فقط نمی‌دانم چه گیاهی بودم شاید شلغم بودم.»

عامه پسند / بوکوفسکی
 
«ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم‌ها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد»

سه قطره خون / صادق هدایت
 
«چقدر بزدلانه است که افسوس خرافاتی را بخوری که از شرّ آنها رهایی یافته‌ای»

دختر کشیش / جورج اورول
 
«مبارزه کردن بهتر از پیروز شدن است. حرکت به سمت مقصد ارزنده‌تر از رسیدن به مقصد است وقتی پیروز می‌شوی یا راه تمام می‌شود و به مقصد می‌رسی توی خودت یک خلاء احساس می‌کنی. برای پر کردن خلاء درونت باید به دنبال مقصد تازه‌ای به راه بیفتی.»

نامه‌ای به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی
 
«مگر من نفرین شده‌ام که تباهی به من برسد و کام‌روایی به دیگران؟ من هم لذت نقد و دم دست را پس نمی‌زنم. طاعون که برسد از من نمی‌پرسد: دوست داری بمیری یا نه؟»

طاعون / آلبر کامو
 
«گم کرده‌ام خود را، گویی نیستم این‌جا.»

رومئو ژولیت / ویلیام شکسپیر
 
«و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می‌کند دلبستگی‌هایی به آن دارد.»

سال بلوا / عباس معروفی
 
«نورا دوست داشت در جهانی خالی از هرگونه شرارت و ظلم زندگی کند، اما متأسفانه تمام دنیاهایی که می‌توانست انتخاب کند پر از انسان بودند.»

کتابخانه نیمه شب / مت هیگ
 
«یافتن کلماتی که جدایی می‌افکند خیلی آسان‌تر از یافتن کلماتی است که پیوند می‌دهد و جمع و جور می‌کند!»

سوتفاهم /آلبرکامو
 
خیلی قدیمترها، سر کسی را که میبریدند، روی گردن روغن داغ میریختند. اینگونه جلوی خون‌ریزی گرفته میشد، خون در داخل بدن گردش داشت و قلب میتوانست خون را پمپاژ کند. شخص بی سر همینطوری میچرخید دور خودش، میچرخید و میرقصید! اسمش را گذاشته بودند رقص بسمل!

برای رقص بسمل سر لازم نبود! حال و روز این روزهایمان را که میبینم، به این فکر میکنم که انگار از بدو تولد، بجای ناف سرمان را بریده‌اند! فقط دور خودمان میچرخیم، دور خودمان میگردیم، زندگی کردن ما کمتر از رقص بسمل ندارد، خوش به حال آنها، دیگر سرشان گیج نمیرفت...

📘 چهل سالگی
👤 #ناهید_طباطبایی
فراز قشنگی از کتاب را گلچین کرده اید؛ ولی حیف که متن را ویرایش نکرده اید ؛ متن بدون ویرایش، یعنی متن شلخته، هر چقدر هم که زیبا باشد، زیبائیش به چشم نمی آید.و تاثیرگذاری کمتری دارد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
یکی از ماندگارترین پاراگراف‌های رمان سقوط، نوشته آلبر کامو قطعاً این قطعه است:

من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانت‌ها بگذرم،
اما سرانجام فراموش می‌کردم.
و آن‌که گمان می‌برد از او بیزارم مبهوت‌ میشد،
آن‌گاه که می‌دید لبخند زنان به او سلام می‌کنم،
برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را
برمی‌انگیخت یا خفت منشم را خوار می‌شمرد،
غافل از این‌که علت رفتارم ساده‌تر از این حرف‌ها بود:
من حتی نامش رافراموش کرده بودم...
گلچین خوبی است.👌
متاسفانه چون قواعد نگارش و اصول یراستاری در متن رعایت نشده است ؛ بنظر جالب و دلچسب نمیاد.😔
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
عقب
بالا