✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .
ثبتنام!فراز قشنگی از کتاب را گلچین کرده اید؛ ولی حیف که متن را ویرایش نکرده اید ؛ متن بدون ویرایش، یعنی متن شلخته، هر چقدر هم که زیبا باشد، زیبائیش به چشم نمی آید.و تاثیرگذاری کمتری دارد.خیلی قدیمترها، سر کسی را که میبریدند، روی گردن روغن داغ میریختند. اینگونه جلوی خونریزی گرفته میشد، خون در داخل بدن گردش داشت و قلب میتوانست خون را پمپاژ کند. شخص بی سر همینطوری میچرخید دور خودش، میچرخید و میرقصید! اسمش را گذاشته بودند رقص بسمل!
برای رقص بسمل سر لازم نبود! حال و روز این روزهایمان را که میبینم، به این فکر میکنم که انگار از بدو تولد، بجای ناف سرمان را بریدهاند! فقط دور خودمان میچرخیم، دور خودمان میگردیم، زندگی کردن ما کمتر از رقص بسمل ندارد، خوش به حال آنها، دیگر سرشان گیج نمیرفت...
چهل سالگی
#ناهید_طباطبایی
گلچین خوبی است.یکی از ماندگارترین پاراگرافهای رمان سقوط، نوشته آلبر کامو قطعاً این قطعه است:
من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانتها بگذرم،
اما سرانجام فراموش میکردم.
و آنکه گمان میبرد از او بیزارم مبهوت میشد،
آنگاه که میدید لبخند زنان به او سلام میکنم،
برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را
برمیانگیخت یا خفت منشم را خوار میشمرد،
غافل از اینکه علت رفتارم سادهتر از این حرفها بود:
من حتی نامش رافراموش کرده بودم...